فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگـه ما همــ نمازمون قضا بشهــ یا به نماز جـماعت دیر برسیمـــ مثل این بچه گریهـــ میکنیمــ؟
بهـ خودمون بیایم🙂💔
⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰
• 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝ @pezeshk313 🩺✨
امامرضا(ع) !
مَنْ لي سِوَاكَ
وَ مَنْ سِوَاكَ
یَرْیَ قَلْبيَ وَ یسْمَعَةٌ
جز شما کی رو دارم
نگفتههای قلبمو بشنوه🥺♥️؟
⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰
• 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝ @pezeshk313 🩺✨
🥲
#مقاممعظمدلبری
⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰
• 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@pezeshk313 🩺✨
"دخترانِ حیدری"
🥲 #مقاممعظمدلبری ⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰ • 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@pezeshk313 🩺✨
آقا جان من این حرفو نزن به خدا اشکمو درآوردی:))))🥺💔
درآینده
توکتابهایتاریخمینویسنازما
روایتمیکنندڪه:
یهجمیعتخیلیزیادیبودن
کهخودشونروسینہزنو
نوکراِمامحسین‹ع›میدونستن
کلیبچهحزباللهیداشتن
کلیبچههیئتیومذهبیداشتن..
کلیحوزهعلمیهداشتن..
‹ ولیحتی ۳۱۳ تاشونواقعینبودنکه
امامزمانشونظهورکنه...🙂 ›
هَمهفَقَطمُدَعیبُودَنکہخُوباَند...
#تلنگرآنه
⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰
• 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝ @pezeshk313 🩺✨
#نرگس
#رمان
#قسمت بیست و دوم
زهرا غرق در افکار خود بود که گوشی موبایلش زنگ خورد،با بی میلی گوشی را برداشت.
_سلام خوبید؟
.......
_نه من تا پرونده نرگس به نتیجه نرسه نمیتونم روی پرونده دیگه ای تمرکز کنم.
......
_خودتون یه کاریش کنید، من اصلا تمرکز ندارم خواهش میکنم درکم کنید.
......
_ممنون. خدانگهدار
آقای محمودی پس از پایان تماس، از زهرا پرسید:
_ شغل شما چیه؟
_درس وکالت خوندم و الان مشغول به کار هستم.
_خوب خانم وکیل به نظر شما چرا نرگس را دزدیدن؟
_اشک از گوشه چشمهای زهرا جاری شد، به آقای محمودی نگاهی انداخت و با بغض گفت:رازمیک عاشق نرگس نبود عشقش فقط یه هوس بود.
_خوب بعد که به هدفش رسید چرا باید نرگس را می دزدید؟
_نمیدونم.
_شما باید تمام داستانی که نرگس تعریف کرده برای ما بگین تا ما بتونیم یه سر نخی پیدا کنیم.
_من همه چیز رو براتون گفتم، رازمیک به طور اتفاقی نرگس رو توی ایستگاه میبینه و چون نرگس شبیه خواهرش بود توجه رازمیک را به خودش جلب میکنه.
_اسم خواهر رازمیک چی بود؟
_نمیدونم یه بار نرگس بهم گفت ولی یادم نمونده.
_شما رو میرسونم خونه خودم یه سر میرم به منزل رازمیک از کارگر خونشون اسمش رو میپرسم.
آقای محمودی زهرا را به در خانه رساند و خودش به خانه رازمیک رفت.
#نرگس
#رمان
#قسمت بیست و سوم
آقای محمودی نزدیک خانه رازمیک از ماشین پیاده شد. کوچه را از ابتدا تا انتها جستجو کرد. انبوه برگهای پاییزی که تمام کوچه را پوشانده بود، جستجو را مشکل مینمود. باد تندی وزید و برگها را کمی جابه جا کرد.در میان انبوه برگها یک بسته قرص پیدا کرد، خیلی سریع آن را برداشت و در جیب خود گذاشت. به در خانه رازمیک که رسید در باز بود.
زنگ خانه را به صدا درآورد مدتی منتظر ماند ولی خبری نشد. وارد خانه شد حیاطی بزرگ با درختان سر به فلک کشیده. سمت چپ خانه، ماشین گران قیمتی پارک شده بود. دستش را روی کاپوت ماشین گذاشت، هنوز گرم بود.
هر چه صدا زد کسی جوابی نداد. نمیدانست چه بکند نمیتوانست بدون اجازه وارد خانه شود. قصد بیرون رفتن از خانه را داشت که ناگهان صدای افتادن چیزی توجهش را جلب کرد.
سمت راست خانه ،گلخانه بزرگی قرار داشت.صدا از آنجا بود. به سمت گلخانه رفت. میخواست در گلخانه را باز کند که ناگهان خانمی از پشت سر داد زد
_ دزدی اونم تو روز روشن، صبر کن الان پلیس را خبر میکنم.
به سمت صدا برگشت. کارگر خانه بود که از خرید برگشته بود.
_آقای محمودی شمایید؟
_بله هر چی صدا کردم کسی جواب نداد منم بدون اجازه شما اومدم داخل منزل، منو ببخشید.
_خواهش میکنم بفرمایید امری داشتین.
_فقط چندتا سوال ازتون داشتم.
_بفرمایین من در خدمتم.
_اول اینکه خانواده آدریان برگشتن؟ این ماشین دفعه قبل اینجا پارک نبود؟
_نه برنگشتن، این ماشین مال یکی از اقوام من هست.
_الان بالا هستن؟
_نه فقط ماشینشون برا چند روز اینجا امانت هست.
_ من فقط میخواستم بدونم شما میدونید حرف ام و اس در این خانواده مخفف اسم چه کسی میتونه باشه؟