درآینده
توکتابهایتاریخمینویسنازما
روایتمیکنندڪه:
یهجمیعتخیلیزیادیبودن
کهخودشونروسینہزنو
نوکراِمامحسین‹ع›میدونستن
کلیبچهحزباللهیداشتن
کلیبچههیئتیومذهبیداشتن..
کلیحوزهعلمیهداشتن..
‹ ولیحتی ۳۱۳ تاشونواقعینبودنکه
امامزمانشونظهورکنه...🙂 ›
هَمهفَقَطمُدَعیبُودَنکہخُوباَند...
#تلنگرآنه
⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰
• 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝ @pezeshk313 🩺✨
#نرگس
#رمان
#قسمت بیست و دوم
زهرا غرق در افکار خود بود که گوشی موبایلش زنگ خورد،با بی میلی گوشی را برداشت.
_سلام خوبید؟
.......
_نه من تا پرونده نرگس به نتیجه نرسه نمیتونم روی پرونده دیگه ای تمرکز کنم.
......
_خودتون یه کاریش کنید، من اصلا تمرکز ندارم خواهش میکنم درکم کنید.
......
_ممنون. خدانگهدار
آقای محمودی پس از پایان تماس، از زهرا پرسید:
_ شغل شما چیه؟
_درس وکالت خوندم و الان مشغول به کار هستم.
_خوب خانم وکیل به نظر شما چرا نرگس را دزدیدن؟
_اشک از گوشه چشمهای زهرا جاری شد، به آقای محمودی نگاهی انداخت و با بغض گفت:رازمیک عاشق نرگس نبود عشقش فقط یه هوس بود.
_خوب بعد که به هدفش رسید چرا باید نرگس را می دزدید؟
_نمیدونم.
_شما باید تمام داستانی که نرگس تعریف کرده برای ما بگین تا ما بتونیم یه سر نخی پیدا کنیم.
_من همه چیز رو براتون گفتم، رازمیک به طور اتفاقی نرگس رو توی ایستگاه میبینه و چون نرگس شبیه خواهرش بود توجه رازمیک را به خودش جلب میکنه.
_اسم خواهر رازمیک چی بود؟
_نمیدونم یه بار نرگس بهم گفت ولی یادم نمونده.
_شما رو میرسونم خونه خودم یه سر میرم به منزل رازمیک از کارگر خونشون اسمش رو میپرسم.
آقای محمودی زهرا را به در خانه رساند و خودش به خانه رازمیک رفت.
#نرگس
#رمان
#قسمت بیست و سوم
آقای محمودی نزدیک خانه رازمیک از ماشین پیاده شد. کوچه را از ابتدا تا انتها جستجو کرد. انبوه برگهای پاییزی که تمام کوچه را پوشانده بود، جستجو را مشکل مینمود. باد تندی وزید و برگها را کمی جابه جا کرد.در میان انبوه برگها یک بسته قرص پیدا کرد، خیلی سریع آن را برداشت و در جیب خود گذاشت. به در خانه رازمیک که رسید در باز بود.
زنگ خانه را به صدا درآورد مدتی منتظر ماند ولی خبری نشد. وارد خانه شد حیاطی بزرگ با درختان سر به فلک کشیده. سمت چپ خانه، ماشین گران قیمتی پارک شده بود. دستش را روی کاپوت ماشین گذاشت، هنوز گرم بود.
هر چه صدا زد کسی جوابی نداد. نمیدانست چه بکند نمیتوانست بدون اجازه وارد خانه شود. قصد بیرون رفتن از خانه را داشت که ناگهان صدای افتادن چیزی توجهش را جلب کرد.
سمت راست خانه ،گلخانه بزرگی قرار داشت.صدا از آنجا بود. به سمت گلخانه رفت. میخواست در گلخانه را باز کند که ناگهان خانمی از پشت سر داد زد
_ دزدی اونم تو روز روشن، صبر کن الان پلیس را خبر میکنم.
به سمت صدا برگشت. کارگر خانه بود که از خرید برگشته بود.
_آقای محمودی شمایید؟
_بله هر چی صدا کردم کسی جواب نداد منم بدون اجازه شما اومدم داخل منزل، منو ببخشید.
_خواهش میکنم بفرمایید امری داشتین.
_فقط چندتا سوال ازتون داشتم.
_بفرمایین من در خدمتم.
_اول اینکه خانواده آدریان برگشتن؟ این ماشین دفعه قبل اینجا پارک نبود؟
_نه برنگشتن، این ماشین مال یکی از اقوام من هست.
_الان بالا هستن؟
_نه فقط ماشینشون برا چند روز اینجا امانت هست.
_ من فقط میخواستم بدونم شما میدونید حرف ام و اس در این خانواده مخفف اسم چه کسی میتونه باشه؟
#نرگس
#رمان
#قسمت بیست و چهارم
_ببخشید آقای محمودی قبل از هر چیز میشه منم بدونم چه اتفاقی افتاده دفعه قبل با حکم تفتیش اومدین امروز یواشکی وارد خانه شدین سوالهای عجیب میپرسین؟
_ دختر خانمی به اسم نرگس ربوده شده آخرین بار هم با آقای رازمیک آدریان دیده شده. کنار ماشینی که نرگس را با آن دزدیدن یه دستبند پیدا شده که حرف اول ام و اس روی آن حک شده. ما میخواهیم بفهمیم اون دستبند متعلق به چه کسی است؟
_چرا من باید بدونم اون دستبند مال کیه؟
_اسم خواهر رازمیک چی بود؟
_مارینا
_ خانم مارینا نامزد داشتن؟
_تا اونجایی که من میدونم نه
_خانواده آقای آدریان کی از مسافرت برمیگردن؟
_من اطلاعی ندارم.
_ممنون از پاسخگوی تون روز خوش.
_خدانگهدار
آقای محمودی از منزل خارج شد و برای دقایقی به در خانه خیره ماند. مطمعن بود این خانم چیزی را پنهان می کند ولی چون مدرکی نداشت کاری نمیتوانست بکند. سوار ماشینش شد و یکراست به داروخانه رفت از دکتر داروساز در مورد قرصی که پیدا کرده بود پرسید.
_شما کی هستین؟ این دارو را از کجا آوردین؟
_من محمودی هستم روی یک پرونده آدم ربایی کار میکنم این دارو روبروی خانه فرد مظنون به آدم ربایی پیدا شده
_این دارو برای سقط جنین است.
آقای محمودی با شنیدن این حرف عمیقا به فکر فرو رفت، به طوری که صدای آدمهای اطرافش را نمیشنید. گوشی موبایلش بارها زنگ خورد. بالاخره به خود آمد و گوشی را جواب داد. زهرا پشت خط بود.
_خانم صالحی همین الان باید ببینمتون.
.....
_باشه پس من میام در خونتون،خدانگهدار.
در راه تمام ماجرا را در ذهنش مرور کرد ولی هر چه بیشتر فکر میکرد بیشتر گیج میشد. وقتی به در خانه زهرا رسید مدتی سرش را روی فرمان ماشین گذاشت. زهرا که از پنجره خانه آمدنش را دیده بود خیلی سریع خودش را به ماشین رساند. چند ضربه به شیشه ماشین زد. آقای محمودی سرش را بالا آورد. با دیدن زهرا از ماشین پیاده شد و گفت:سلام بهترین؟
_سلام خداروشکر بهترم چیشده آقای محمودی خبر تازه ای دارین؟
_سوار ماشین بشین تا براتون بگم.
زهرا سوار ماشین شد و گفت
بهتره بریم یه جای دیگه صحبت کنیم.
آقای محمودی به همان کافه ای رفت که نرگس را ربوده بودند.در راه هر دو ساکت بودن و به کل جریان فکر میکردن وقتی پشت میز نشستن زهرا رو به آقای محمودی گفت:رفتین خونه رازمیک؟
_بله رفتم و کل ماجرا را برای زهرا تعریف کرد وقتی به قرص سقط جنین اشاره کرد زهرا رنگ از رویش پرید.
_یعنی ممکنه نرگس باردارشده باشه؟
_آخه مگه چند روزه این جریانات اتفاق افتاده احتمال بارداری نرگس خیلی کمه چون اگر هم باردارشده باشه فرصت نکرده اینو بفهمه
#نرگس
#رمان
#قسمت بیست و پنجم
آقای محمودی مکث کوتاهی کرد و در ادامه گفت:
_به نظر من تمام اتفاقات در منزل رازمیک در جریانه، باید یه مأمور بیست و چهارساعته اون خونه را زیر نظر داشته باشه.
_بیایین یه بار تمام چیزهایی که میدونیم با جزئیات مرور کنیم شاید بتونیم به سرنخی برسیم.
_ما میدونیم رازمیک و نرگس همدیگه رو دوست داشتن دلیل این آشنایی هم شباهت نرگس به خواهر رازمیک مارینا بوده.
_ حرف ام اون دستبند متعلق به مارینا خواهر رازمیک هست، درسته؟پس حتما مارینا عاشق پسری بوده که حرف اول اسمش اس بوده. یعنی همه این اتفاقات میتونه کار یه عاشق دیوانه باشه؟
_خوب اون عاشق دیوانه که عشقش را از دست داده، نرگس این وسط چه گناهی داشته، چرا زندگی نرگس را نابود کرده؟
_نرگس خیلی شبیه عشقش بوده، شاید...
_زهرا سخت به فکر فرو رفت، تمام ذهنش را متمرکز کرده بود تا سرنخی بیابد.
_شاید چی؟
_نمیدونم آقای محمودی، کاش اطلاعات بیشتری داشتیم. یه دستبند، یه فندک و یه بسته قرص چجوری میتونه ما رو تو حل این پازل پیچیده یاری کنه؟
_اگر پسری هم وجود داشته باشه انگیزش از ربودن نرگس چیه؟ رازمیک چطور یهو ناپدید شد؟ اون ماشین امروز خونه رازمیک مال کی بود؟
_به نظر من باید کارگر خونه رازمیک را زیر نظر بگیریم شاید اطلاعات بیشتری به دست بیاریم.
وقتی صحبتهای آقای محمودی و زهرا تمام شد و قصد رفتن داشتن پسر جوانی وارد کافه شد که به نظر زهرا آشنا به نظر میرسید.
رو به آقای محمودی گفت:این همان پسری است که نرگس را ربود و به آن خانه برد. فوری دستگیرش کنید تا فرار نکرده.
پسر جوان تا زهرا را دید سریع از کافه خارج و سوار ماشین شد و فرار کرد.
آقای محمودی و زهرا خیلی سریع سوار ماشین شدن و او را تعقیب کردند.
💕چالش ِیهویی💕
چندسورهرانامببریدکهبهنامحیوانات
است؛؟
جایزه : بهانتخابِخودتون💛
ایدی : - @تمامieiqo -