eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
٠ ️بعد اینکه بستنی خوردیم با محمد و علی و فاطمه تصمیم گرفتیم بریم بیرون گردش به پیشنهاد فاطمه قرار شد بریم باغشون که فاصلع اش تا کرمان یه رب بود. وقتی رسیدیم باغ شون نگهبان درو باز کرد و مارفتیم داخل همیشه عاشق ایجا بود از وسطش یه جوب آب رد میشه و توش پر از درختای مختلف و رنگارنگه تنها بدیش این که شهریوره و فصل بسته و من حساسیت دارم بیخیال مهم نیست... نمیخوام یادآوریشون کنم که گردش به کامشون تلخ شه... ان شالله که اتفاقی نمیوفته... یه فرش کوچیک کنار جوب پهن کردیم و علی بساط بلال درست کردن راه انداخت بلال که خوردیم من به محمد پیشنهاد دادم بریم تا کل باغو نشونش بدم باهم شروع به راه رفتن کردیم محمد دستمو گرفت توی دستش... چقدر این گرمایی که دستش بهم القا میکرد دوس داشتنی بود... چقدر زیاد.... _محمد اونجا رو نگاه کن پارسال سیزده بدر اومده بودیم اینجا ماهم داشتیم والیبال بازی میکردیم بعد علی مسخره بازیش گل کرد محکم توپ رو زد خورد تو صورت من خون دماغ شدم صورتم کلا تخت شده بود تا یه هفته محمد با ناراحتی گفت : آخ الهی بمیراین علی رو میکشم صبرکن گل منو میزنه _خودتو ناراحت نکن محمدم وای چرا من محمدو آوردم این طرف تو باغ پسته اولین عطسه... دومین عطسه... پشت سر هم عطسه میزدم محمد با نگرانی به طرف من برگشت و تقریبا فریاد کشید: فائزه... فائ...زه... چیشده... چیشدی فائزه... چرا صورتت قرمز شده... نفس کشیدن برام سخت شده بود احساس میکردم الان که خفه بشم... فقط یادمه پیراهن محمد رو چنگ زدم که نیوفتم... صدای محمد توی سرم پیچیشد: علی بیا کمککککککک °•°•°•°•°•°•°•°•☆‌♡•✾•♡☆‌•°•°•°•°•°•°•°•°
‍ ‍ ❤️ ١ با احساس سوزش دستم چشمامو باز کردم. نور چشمامو زد و دوباره بستمشون. صدای محمد آروم تو گوشم پیچید: فائزم... خوبی؟ صدای محمدم بغض داشت... _مح... نتونستم ادامه بدم... واقعا نتونستم... توانایی حرف زدن نداشتم... آخ دستم میسوزه... چشمامو دوباره باز کردم تا به نور عادت کرد... توی یه اتاق بودم در و دیوار سفید بود به دستم نگاه کردم سرم زده بودن بهم و محمدم دستشو گذاشته بود رو دستم... _اینجا... کجا... محمد با صدای پر از بغض گفت : الهی فدای خانومم بشم... حرف نزن حالت بد میشه.... اینجا بیمارستانه.... حالم یه جوری بود.... پلکام رو نمیتونستم باز نگه دارم... دستم درد میکرد... اشکام جاری شدن... محمد دستو ول کرد و از روی صندلی کنار تختم بلند شد و روی صوتم خم شد... با صدای گرفته و از ته چاه گفت: مگه نگفتم دیگه حق ندتری گریه کنی... چرا میخوای بکشیم... صورتش داشت به صورتم نزدیک میشد که یهو در باز شد و فاطمه و علی اومدن داخل... علی روی صورتم خم شد و لپمو بوسید. علی: الهی فدات شم خواهری حالت چطوره محمد به جای من جواب داد: خوب نیست... نمیتونه درست حرف بزنه... سختشه... فاطمه اومد کنارمو دستمو تو دستش گرفت و آروم توی گوشم گفت: پاشو پاشو این لوس بازیارو در نیار ایییش داری ناز میکنی دیگه واسه اقاسیدولی سید داشت سکته میکرد هاااا کم مونده بود بزنه زیر گریه... علی: عزیزدلم فاطمه خانومم زشته توی جمع درگوشی صحبت کنی فاطی: صحبت زنونه بود محمد: علی نگفت کی مرخص میش علی: چرا گفت سرمش تموم شد بگو پرستار بیاد بکشش بعد مرخصه محمد: برم بگم بیاد تموم شده ها فاطی: شما بشینید من میرم میگم بیاد. فاطمه از در اتاق بیرون رفت و بعد با پرستار اومد وقتی خواست سرم رو از دستم بیرون بیاره از ترس درد چشمامو بستم محمد دستمو گرفت و گفت: تموم شد عزیزم بلند شد به کمک محمد بلند شدم فاطمه چادرمو سرم کرد و با علی جلو افتادن رفتن حسابداری منم تکیه داده بودم به سیسه محمد و اون دستشو دورم پیچیده بود و راه میرفتیم. روی حیاط بیمارستان منو روی نیمکت نشوند. محمد پایین نمیکت نشست و دستمو تو دستش گرفت محمد: فائزه... دوست دارم... طاقت ندارم دیگه اینجوری ببینمت... تورو خدا دیگه اینجوری نشو... بغض تو صداس وادارم کرد فقط نگاش کنم و آروم گفتم: چشم محمدم... چشم... °•°•°•°•°•°•°•°•☆‌♡•✾•♡☆‌•°•°•°•°•°•°•°•°
❤️ ٢ صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم حالم خیلی بهتر شده بود. دیشب واقعا داشتم میمردم سردرد... بدن درد... اصلا هیچی نگم بهتره بخدا. محمد تا دیروقت پیشم بود و برای سلامتیم نماز خوند و بالای سرم دعا خوند و باهام حرف زد وقتیم خواب رفتم فاطمه گفت رفته خونه دوست باباش که این یه هفته اونجان بخوابه. الان ساعت دو ظهره مامان برام سوپ درست کرده ولی نمیتونم بخورم _بابا به خدا اشتها ندارم مامان با خشم گفت: هیچی نخوردی از دیروز ضعف میکنی دختر باید بخوری فاطی: مامان جان شما غصه نخوردید من مجبورش میکنم بخوره. فاطمه با ظرف سوپ کنارم نشست. فاطی: میوفتی میمیری ها راحت میشم از دستت پاشو اینو کوفت کن خواهرمن _نمیخوام بخوررررم اشتها ندارم فاطمه زیر لب گفت : از دست تو و پاشد و رفت. تقریبا نیم ساعت بعد در اتاقم بدون در زدن باز شد و محمد بدون در زدن اوند تو (اوه اوه اعصابش عجیب خطریه ها) محمد با فریاد و عصبانیت اومد طرفم گفت: چرا هیچی نمیخوری؟ هان؟ با ترس و لرز گفتم : س...سلام محمد:سلام دختره ی بی فکر چرا غذا نمیخوری ها چرا _بخدا اشتها نداشتم محمد با داد گفت: ببین اشتها نداری واسه خودت نداری باید بخوری... باید مراقب خودت باشی... تو الان فقط مال خودت نیستی... مال منی... میفهمی... زن منی... مال منی... باید مراقب خودت باشی باید با بغضی که توی صدام بود گفتم: محمد ببخشید من بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم در گوشم آروم گفت: دوست دارم فائزه... بخدا دیوونتم...
پارت از خانم خبرنگار و اقای طلبه🌱
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹بِسـمِ‌‌اللّٰھ‌الرَّحمٰـنِْ‌الرَّحیـٓم› اَلسَـلآم‌ُعَلَیڪ‌َیـٰآحُ‌ـسیٖن‌بن‌عَـلۍ🤍🕊!" #محفل✨ موضو؏
‹بِسـمِ‌‌اللّٰھ‌الرَّحمٰـنِْ‌الرَّحیـٓم› اَلسَـلآم‌ُعَلَیڪ‌َیـٰآحُ‌ـسیٖن‌بن‌عَـلۍ🤍🕊!" ✨💕 موضو؏ محفل:یه‌محفلی‌داشته‌باشیم‌درباره: ‹ ارتباط‌مخفیانه‌بانامحرم!″
بہ‌اذن‌واجـٰازه‌ۍِحضـرتِ‌مـٰادر...シ!🖐🏻"
اول‌بریـم‌سرآغ‌حدیث‌وروایاتی‌که درمـوردارتباط‌مخفیانہ‌بیـن‌دختروپسـر گفتہ‌شـده🍂!
بعضیامیگن‌چرادرباره‌ی‌ارتباط‌دختروپسـر توقرآن‌چیزی‌گفتہ‌نشـده؟! اتفاقاگفتہ‌شـده‌...دوتاآیہ‌داریـم‌درباره‌ی‌ همـین‌دوستۍدختروپسر☝️🏻! اولین‌آیہ؛آیہ‌ی‌۲۵‌سـوره‌ی‌نسـٰاءهسـت.. وسط‌آیہ‌خداداره‌بہ‌آقایون‌توصیہ‌میکنہ‌کہ باکسانۍازدوآج‌ڪنیدکہ‌ارتباط‌نامشرو؏ نداشتہ‌باشـن‌یعنۍدوستی‌های‌یواشڪی‌ نداشتہ‌باشـن..!🖐🏻' آیہ‌ی‌بعـدۍسوره‌مبارکہ‌مـٰائده‌آیہ‌۵‌‌کہ‌بازهـم بہ‌همین‌شڪل‌بہ‌آقایون‌گوش‌زدمیکنہ.. این‌ازقرآن‌کہ‌توصیہ‌کرده‌باکسانی‌ازدواج‌کنید کہ‌رابطه‌غیرمشـرو؏نداشته‌باشـن..
بریم‌سـراغ‌بخش‌‌روایات‌واحـٰادیث احـٰادیث‌زیادۍازائمہ‌معصومیـن‌دررابطہ باایـن‌موضو؏داریم☝️🏻..! مثلاازحضرت‌رسـول‌روآیت‌داریم‌کہ‌میفرمـٰایند: ازگفتگوواختلات‌بـٰازنان‌بپرهیزبہ‌راسـتۍ هیچ‌مردۍبازن‌نامحرمـۍدرخلوت‌سخن‌نمیگوید مگراینکہ‌دردل‌اونسبت‌بہ‌وۍ‌رغبت‌پیداڪند.
ایـن‌ازآیات‌وروایات‌کہ‌ایـن‌ارتباطات‌مخفیانہ رومـنع‌میکنہ☝️🏻ـ!
توبُعـدبعدۍمـیریم‌سرآغ‌پیامـدهای‌وعواقب ارتبـاط‌بـٰانـٰامحـرم🖐🏻!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹بِسـمِ‌‌اللّٰھ‌الرَّحمٰـنِْ‌الرَّحیـٓم› اَلسَـلآم‌ُعَلَیڪ‌َیـٰآحُ‌ـسیٖن‌بن‌عَـلۍ🤍🕊!" #محفل✨💕 موضو؏
دوحـٰالت‌داره‌دیگہ ارتبـٰاط‌بـٰامحرم یآبہ‌ازدواج‌ختـم‌میشہ‌ یآبہ‌ازدواج‌ختـم‌نمیشہ...!