🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت42 مامان اومد سمتم دمپایی رو پام کرد ،منو برد سمت م
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت43
چادرمو و لباسامو درآوردم و آویز کردم
رفتم دراز کشیدم
رضا اومد کنارم نشست
رضا: اتفاقی افتاده خانومم
- نه
رضا: یعنی من خانم خودمو نمیشناسم دیگه، بگو چی شده - چیز خاصی نیست
رضا: آها چیز خاصی نبود که سینی چایی از دستت افتاد همه شکستن،چیزی خاصی نبود که نه شام خوردی نه تا آخر مهمونی حرفی زدی؟
(اشکام جاری شد)
رضا: الهی قربونت برم ،مگه نگفتم حق نداری گریه کنی
- میشه با هم نماز بخونیم و بعدش تو دعا بخونی ؟
رضا: چرا که نمیشه ،پاشو بریم وضو بگیریم
بعد از خوندن نماز شب ،سجاده مو بردم کنار سجاده رضا گذاشتم
تسبیح و تو دستم گرفتم و سرمو گذاشتم رو شونه رضا
رضا شروع کرد به خوندن دعا
بعد از تموم شدن دعا رضا گفت: حالا هم نمیخوای بگی چی شده ،رها جان
- نوید به هوش اومده
رضا: خوب خدا رو شکر
- مامان میگه الان فلج شده
رضا: انشاءالله که خدا شفاش بده ،خوب ؟
- خوب؟
میدونستی اگه خوب بود ،الان چه کارایی میتونست بکنه...
رضا: عزیز دلم ، همون خدایی که تا این لحظه مواظب تو و من بود،از همین حالا هم مواظبمون هست ،توکلت به خدات باشه
- میشه عروسی کنیم؟
رضا خندش گرفت: خوب الان عروسی کنیم دیگه همه چی حله؟
- اره ،نمیدونم،شاید ،گیج شدم
رضا: پاشو بگیر بخواب که صبح خانم مدیر عصبانی میشه ،دیگه اخراجت میکنه
- اره راست میگی
صبح با صدای رضا بیدار شدم
رضا: رها جان،بیدار شو ،الان خانم مدیر بیدار میشه هااا
( چشمام به زور باز میشد)
- خوابم میاد رضا
رضا:پاشو دست و صورتتو یه آب بزن ،خوابت میپره - چشم
رضا: چشمت بی بلا
بلند شدم رفتم تو حیاط دستو صورتمو آب زدم ،برگشتم تو اتاقم لباسامو پوشیدم
رفتم تو آشپز خونه، عزیزجون و رضا داشتن صبحانه میخوردن
-سلام
عزیز جون: سلام دخترم!
بشین کنار رضا - چشم
رضا تو چشمام نگاه میکرد،میخندید
- چی شده؟
رضا: میسوزه چشمات ؟
- از کجا فهمیدی ؟
رضا: خوب تابلوعه دیگه ،قرمزه چشمات
عزیز جون:خوب رها مادر نرو امروز
- نه عزیز جون باید برم حتمن،از این خانم مدیرم زودتر باید اونجا باشم
رضا جان پاشو بریم
رضا: خو یه چیزی بخور اول ،بعد بریم
تن تن چند تا لقمه برداشتم و خوردم ،چاییمو هم داغ بود هی فوت میکردمو میخوردم
- تمام شد بریم ،یا علی
رضا و عزیز جون هر دوتا خندیدن
رضا: یا علی
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت43 چادرمو و لباسامو درآوردم و آویز کردم رفتم دراز ک
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت44
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم -رضا جان فکر کردی؟
رضا: درباره چی؟
- درباره عروسی؟
رضا: چشم ،یه کم فرصت به من بده یه خونه پیدا کنم ،هزینه عروسیمونم جور کنم - من عروسی نمیخوام، خونه هم همین اتاقی که الان داخلش هستیم عالیه
( رضا یه نگاهی به انداخت، دستشو گذاشت روی سرم)
رضا: تبم نداری آخه !
- عع جدی امااااا
رضا: خوب خانواده ات چی ؟ قبول میکنن؟
تازه از اون گذشته خودت دوست نداری لباس عروس بپوشی؟از اون مهمتر جهیزیه نمیخوای بیاری . -اولا،خانواده ام با من
دوما،نه مهم نیست برام لباس عروس بپوشم یا نه ،میریم ماه عسل مشهد ،تا حالا نرفتم
سومأ،شما زن میخواستین یا لوازم خانگی
رضا: شوخی کردم بابا ،چشم با خانواده ات صحبت کن ،هر چی گفتن من قبول میکنم - عاشقتم چشم ،پس دوهفته دیگه میریم مشهد؟
رضا: دوهفته دیگه؟ چرا ؟
- تولد امام رضاست بریم و برگردیم زندگیمونو شروع کنیم
رضا: واییی از دست تو، موندم کی فکر کردی، کی تقویم دیدی ، که من متوجه نشدم
- ما اینیم دیگه ..
رضا منو رسوند کانون ،بعد خودش رفت سپاه
وارد حیاط شدم که آقا مرتضی را دیدم - سلام آقا مرتضی!
مرتضی: سلام زنداداش ( زنداداش )
- میخواستم راجبه یه موضوعی باشما صحبت کنم
مرتضی: بفرمایید در خدمتم
- من متوجه نگاهای شما و نرگس شدم ،به نظرم این همه سکوت دیگه جایز نیستااا ( آقا مرتضی، صورتش از خجالت گر گرفته بود )
مرتضی: خوب،من نمیدونم نرگس خانوم....
- بله نرگسم به شما فکر میکنه ،البته اگه بفهمه که به شما چیزی گفتم منو میکشه
مرتضی: شما مطمئنین؟
- بله، لطفن به مادرتون بگین با عزیز جون صحبت کنه
مرتضی: چشم حتمن، دستتون درد نکنه که کمکم کردین
- خواهش میکنم،من دیگه برم فعلن
مرتضی: یا علی
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت44 سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم -رضا جان فکر کردی؟
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت45
وارد سالن شدم ،زهرا خانم با دیدنم اومد سمتم
زهرا خانم: سلام رها جان تبریک میگم ،انشاءالله به پای هم پیر شین
- سلام، خیلی ممنونم
زهرا خانم:نرگس جان نیومد ؟
- چرا میان ،تو راه هستن ،فعلن من برم تو اتاقم
زهرا خانم : منم برم پیش بچه ها
وارد اتاقم شدم ،پشت میز نشستم - خوب من باید چیکار کنم؟
حوصله ام سر رفته بود
رفتم سمت سالن نشستم کنار پیانو ،
- من اینجام که آهنگ بزنم ،نه اینکه بیکار بشینم تو چهار دیواری اتاق
شروع کردم به پیانو زدن کم کم بچه ها از در وارد شدن و دویدن سمتم
دورم حلقه زده بودن و یکی یکی میپریدن توی بغلم
واقعن خوشحال بودم ،در کنار این بچه هایی که عشق و دوست داشتن و به راحتی آدم هدیه میدن
مریم خانم: بچه ها ،رها جون و اذیت نکنین - سلام مریم خانوم
مریم خانم: سلام گلم ،تبریک میگم،
بچه ها خیلی بهونه اتو گرفته بودن ،هی میگفتن رها جون کی میاد - الهیی عزیزم ،از این به بعد هر روز میام
بچه ها مرتب ایستادن
مریم خانم: رها جون بچه ها میخوان یه چیزی بهت بگن - خوب میشنوم
مریم جون:۱،۲،۳
بچه ها: رها جون تبریک میگیم ( بعد همه شروع کردن به دست زدن )
گریه ام گرفته بود ،بهترین تبریک زندگیم بود - خوب بچه ها،منم امروز میخوام براتون پیانو بزنم شما هم بخونین برام ،موافقین ؟
بچه ها: ببببببببللللللله
شروع کردم به پیانو زدن ،بچه ها هم شعر ایران و میخوندن
بعد از تمام شدن ،صدای دست زدن از ته سالن و شنیدم
برگشتم نگاه کردم ،نرگس بود
نرگس: به ،رها خانم صبحت بخیر
- سلام خانم مدیر ،صبح شما هم بخیر
مریم خانم: خوب بچه ها بریم به ادامه درسامون برسیم
نرگس اومد سمتم: کاره خوبی کردی اومدی اینجا،واسه روحیه بچه ها عالی بود - پس جبران غیبتام شده
نرگس: بله
- راستی یه خبر داغ بدم بهت؟
نرگس: عع تازه از تنور دراومده پس
- صد در صد
نرگس: خوب بگو ببینم با شنیدنش آتیش میگیرم یا نه
-ما دوهفته دیگه میخوایم بریم مشهد
نرگس: خوب به سلامتی،الان این داغ بود؟
- نه خیر ، خبر بعدیم اینه که،ما نمیخوایم عروسی بگیریم بعد اومدن از مشهد میریم سر خونه زندگیمون
نرگس: نه بابا
- داغ ترش اینه که میخوام تو همون اتاق زندگیمونو شروع کنیم
نرگس: این تصمیم تو بود یا رضا؟
- من
نرگس: میگم دیگه، این دیونه بازیااا از تو فقط بر میاد
- دیونه خودتی،که از آقا مرتضی خوشت میاد و چیزی نمیگی! از تو دیونه تر اون آقا مرتضی است که اونم تو رو دوست داره ولی چیزی نمیگه نرگس: هیییبیسسسس، زشته دختر میشنون بچه ها ،میخوای این یه کم آبروی ما بره
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
تو همون یاری هستی که شهریار میگه؛ بدون وجودش شهر ارزش دیدن نداره🫀 #عاشقانہمذهبی ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313
دورِ خود گشـته زمین تا مـن و او
ما بشـَویم ؛ که خدا خواهـد و ما
در دلِ هـم جا بشـَویم😌❤️🔥!
#عاشقانہمذهبی
ꪶⅈꪀ𝕜:‹ @pezeshk313 C᭄
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
سیوش کن "minha linda" یعنی:
زیبای من🙈❤️🔥
#سیویجات
درسرزمینخاطرههاآنهاکهخوبندهمیشه
سبزمیمانند💚🌱
ꪶⅈꪀ𝕜:‹ @pezeshk313 C᭄
آدما به واسطهی حرفایی که به همدیگه نمیزنن از هم فاصله میگیرن!"☕️
ꪶⅈꪀ𝕜:‹ @pezeshk313 C᭄
خدایا قول میدم پزشو به کسی ندم
همون بنده ای که خیلی دوسش دارمو بهم بده روزی صد بارشکر میکنم🥲🌱
#دلنویس