eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
۷-به خاطر حرف بقیه اعصاب خودتو بهم نریز!
انشاءالله که مفید باشه💙🖇
پایان فعالیت اد Hanieh☘ یه صلوات واسه امام زمانت بفرست☘ یاعلی🖐☘ مـا رو به دوستاتون معرفی کنید💙🦋👇 𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
سلام‌علیکم خواهران گرامی😂💖 احوالتون؟!😉😌 تهرانیا و اصفهانیا که فردا تعطیلن🥳 بقیه رو در جریان نیستم🙂🖐🏻 . حرفی بود بگید به گوشم💙🦋 💙 https://harfeto.timefriend.net/17014473354542 🦋
💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌هشتادویکم چاره ای هم نداشتم میخواستم زودتر این روزای کسل کننده بگذره. روزا پشت هم به کندی میگذشت یه روز مثل تمام این چند هفته اخیرمنتظر موندم مامان اینا نهار بخور و برن تا من بیافتم به جون غذاها تمام این مدت از بابام و نگاه سرزنش آمیزش فرار کردم دلم براش تنگ شده بود برای اون مهربونی همراه با جدیتش. تو اتاق نشسته بودم و عکسای آلبومم رو نگاه میکردم تا چشم هام به عکس های قشنگم میافتاد قربون صدقه خودم میرفتم و دلم میخواست واسه یه بارم که شده میتونستم خودمو وقتی انقدی بودم بغل کنم محو عکسا بودم که در اتاقم با شدت باز شد از ترس آلبوم رو محکم بستم و رفتم عقب قیافه شاد و شنگول مادرم بعد از این همه مدت جلو چشمام ظاهر شد. یهو داد زد: +فاطمه جونم و پرید سمتم و بغلم کرد مات و مبهوت نگاش میکردم پشت سرش بابا اومد تو و یه لبخند پیروزمندانه هم رو لباش بود. دلم میخواست بدونم چیشده! که یهو مامان گف: +الهی قربونت برم دختر قشنگم من میدونستم بالاخره زحمتات به بار میشینه. دیدی گفتم؟ نمیفهمیدم منظورشو. دقت کردم که گفت +مژده بده که قبول شدی !!!! این حرف و ک زد دلم هری ریخت. دیگه نفهمیدم ادامه حرفش چیه‌ فقط صداش تو سرم اکو میشد "مژده بده که قبول شدی " وای خدا باورم نمیشد. یعنی میشد یه درصدحرفش راست بوده باشه؟ ینی میشد این همه زحمتم به باد فنا نرفته باشه؟ من واقعا قبول شده بودم؟ وای یا حضرت زهرا. مامان هولم داد و +هییی تبریک میگم بت قشنگم تازه به خودم اومدم. بابا چند قدم اومد نزدیک تر. نشست پیشم دستشو دراز کرد سمتم که روم رو برگردوندم. صورتم از ترس جمع شده بود. دوباره میخواست بزنه؟ صورتمو بین دوتا دستاش گرفت برگشتم سمتش. چشامو بستم که نبینم چجوری میزنه. دیدم داره رو گونمو نوازش نیکنه. دقیقا همونجایی که زده بود. دست دراز کرد سمتم +مبارکت باشه دخترم. بهت تبریک میگم وای خدایا باورم نمیشد. این بابام بود؟ همونی که دیروز مثل پشه زیر دست و پاش له شدم؟ خم شد سمت صورتم. منو بوسید. +ببخشید خانم دکتر. من ازتون عذر میخام بابت رفتارم. مامان رفت بیرون اتاق و چند دقیقه بعد با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی برگشت. هنوز تو بهت بودم گل رو گذاشت رو تختم و در جعبه شیرینی و باز کردو +تو باعث افتخار مایی عزیزکم. عجب تا دیروز مایه سرافکندگیشون بودم. یهو شدم مایه افتخار. یه پوزخند یواشکی زدم. بابا پا شد و از اتاقم رفت بیرون. مامان خم شد و سرمو بوسید. یه شیرینی گذاشت تو دهنم. خواست از اتاق بره که جیغ زدم _وایییییی منننن قبول شدممممم پا شدم و خودم رو پرت کردم رو تخت. تخت بالا پایین شد. وایستادم و دو سه بار پریدم روش. مامان با تعجب داشت نگام میکرد. +وای یا موسی بن جعفر احمدآقا بیا ببین بچت داره چیکار میکنه‌ .خدا رو شکر جوابِ اقا مصطفی رو اونجوری دادی‌ وگرنه ابرومون میرف پیششون. با شنیدن اسم مصطفی دوباره بدبختیام یادم اومد. ولی بدون توجه بهشون دوباره پریدم رو تخت. صدای خنده های بابا از پایین شنیده میشد. با خنده هاش منم میخندیدمو جیغ میزدم. اومدم جلوی اینه و چهارتا حرکت موزون در اوردم که مامان گف : +یا لَل عجب. تو چرا انقد خلی؟ جوابشو با صدای خنده های بلندم دادم. وای خدایا شکرت. من دوباره شدم همون فاطمه ی خل و چل‌. همون که صدای خنده هاش گوش دنیا رو کر میکرد. بیخیال خل بازی شدم. لپ تاپمو باز کردم و رفتم سایت سازمان سنجش. شماره و رمز ورود و بقیه ی چیزا رو وارد کردم تا صفحم بالا بیاد . با دیدنش دوباره کلی ذوق کردمو جیغ کشیدم. رفتم ببینم درصدا رو چجوری زدم که تلفنم زنگ خورد جواب دادم ریحانه بود _الو سلام ریحوننن!!! +سلام خوبی؟خودتی فاطمه؟کبکت خروس میخونه؟چیشده؟ نکنه قبول شدی؟؟؟ جیغ کشیدم و _ارهههههههه ریحوننن جونمم ارهههه عشقممم اره الهی فدات بشم. قبوللل شدممممم تو چیکار کردی!.؟؟؟؟ +بح بح چه کردی تو دختر. مبارکت باشه الهی. هیچی منم تقریبا همونی ک میخواستم قبول شدم‌ . _علوم آزمایشگاهی؟ +اره دیگه. چه کنیم. مثل شما خرخون نیسیم که. البته شبانه قبول شدما! _اها. منم تبریک میگم بهت. الهی همیشه موفق باشی. میای بریم بیرون؟ +میای مگه؟ _ارره. بریم سر مزار بابات. +عه؟باشه. _با کی میای؟ +من تنها دیگه! _داداشت چی پس؟ +نه اون تهرانه ک! از جوابش پکر شدم. ولی سعی کردم ضایع بازی در نیارم ادامه دادم _خیلی خب. کی بریم؟ +پنج عصر خوبه؟ _عالی! +باشه پس میبینمت. _حتما پس فعلا. +فعلا عزیزم. خدانگهدار. _خداحافظ. تلفن رو قطع کردم و دراز کشیدم رو تخت ومشغول چک کردن رتبه و درصدام شدم ________ 🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌هشتادودوم به قیافم تو آینه نگاه کردم آماده بودم چادرم رو سرم کردم ولبه های روسری مشکیم رو هم صاف کردم بوی خوش ادکلنم اتاق و پر کرده بود بس که با فاصله زدم گوشیم رو برداشتم این بار مانتو قهوه ایم جیب نداشت و مجبور شدم گوشیم رو دستم‌نگه دارم به مامان هم گفتم کجا میخوام برم و ازش خداحافظی کردم امروز بهتر از روزای قبل بودم‌ نصف مسیر رو پیاده رفتم هم پاهام درد گرفته بودو هم دیر شد واسه همین ترجیح دادم بر خلاف میلم تاکسی بگیرم داشتم به این فکر میکردمم چی میشد حداقل برای یه مدت کوتاه همه غم هام محو میشد وقتی رسیدیم کرایه رودادم و پیاده شدم باشوق رفتم طرف ریحانه نشست بود کنار قبر پدرش وسرش رو پاهاش بود متوجه حضورم نبود کنارش نشستم و دستم روگذاشتم روشونه اش که سریع برگشت سمتم بادیدنم یه لبخندی زدوگفت: + سلام باکی اومدیی؟ _سلام برتوای دخت زیبای من.با پاهایم آمده +خداروشکر که خل شدی دوباره خندیدم ومحکم بوسیدمش ک صداش بلندشد با دستم رو سنگ قبر زدم و فاتحه خوندم یهو یاد چیزی افتادم وزدم رو صورتم و گفتم ای وای میخواستم گل بخرم‌ بزارم رو مزار شهدا+خب حالا اشکالی نداره دفعه بعد بخر_اخه شاید همیشه بابااینااینطوری نباشن باید از فرصتام استفاده کنم اینجا گل فروشی نزدیک نداره؟ +داره ولی خیلی نزدیک نیستا _اشکالی نداره میرم زود میام چیزی نگفت و با لبخند بدرقه ام کرد میخواستم فقط امروز رو به چیزای بد فکر نکنم قدم هام رو تند کردم و با راهنمایی این و اون گل فروشی روپیداکردم هرچی گل سرخ رنگ به چشمم خورد رو برداشتم حساب کردم و با همون لبخند که از لبام یه لحظه ام‌کنار نمیرفت برگشتم به یکی از بزرگترین آرزهام رسیده بودم حق داشتم خوشحال باشم دلم میخواست به همه ی دنیا شیرینی بدم ازدورریحانه رودیدم که یه کتابی دستشه وداره میخونه وقتی نزدیک تر شدم فهمیدم قرآنه باتعجب نگام کردوگفت:+فاطمهه کل مسیر رودوییدی؟ _نهه چطور؟+خیلی زود رسیدی خندیدم و دوباره نشستم کنارش گوشیم رو گذاشتم کنارش و چندتا شاخه گل تو دوتا دستم گرفتم بلند شدم ک گفت+کجا؟ _میرم اینارو بزارم رو سنگ قبر شهداتوهم بقیه رو بزار +آها باشه یه چند صفحه مونده تموم شه میام ازریحانه دورشدمورسیدم به اولین شهید به عکسش نگاه کردم و بعدگل رو گذاشتم رو مزارش وقتی به چهره هایی که جوون بود میرسیدم تاریخ تولد و شهادتشون رونگاه میکردم تابفهمم چندسالشونه گلای تو دستم تموم شده بود به اطرافم نگاه کردم تا ببینم ریحانه اومده یا نه وقتی کسی رو ندیدم رفتم سمت قبر پدرش غروب شده بود و هوا به تاریکی میرفت بایدعجله میکردم خیلی کند بودم وقتی نزدیک شدم متوجه حضور یه مردی کنار ریحانه شدم به خیال اینکه روح الله ست جلو رفتم سرش پایین بود الان که نزدیک تر شده بودم فهمیدم هیکل و موهاش هیچ شباهتی به روح الله نداره.چند قدم رفتم‌جلو سرش روکه بالا آورد احساس کردم یه لحظه پاهام بی حس شدداشتم میافتادم ولی تونستم خودم روواسه حفظ آبرومم که شده نگه دارم با یه لبخند که تضاد زیادی باچشمای خستش داشت وتمام سعیش،رو پنهان کردنش بودنگام کرد چقدر دلم میخواست یه بار دیگه لبخند رو روی صورت ماهش ببینم فکر میکردم توهم زدم .خیلی هل شده بودم چرا میخندید؟ تمام تلاشام رو دوباره بر باد دادم غرور الکی وقار الکی خانومی الکی وخلاصه هرچی که تاالان واسه یاد گرفتنش خودمو هلاک کرده بودگ همه ازیادم رفت سرش روانداخت پایینوسلام کرد باصدای سلامش به خودم اومدم و مثل خودش جواب دادم ریحانه شرمنده گفت: +فاطمه جون ببخشید دیر کردم محمد یهویی پیداش شد حواسم پرت شد جایی که بودم باعث قوت قلبم بود از چندتا شهید گمنامی که تازه روقبرشون گل گذاشته بودم والتماسشون کردم که منو به آرزوم برسونن خواستم بهم ارامش بدنوصدای تالپ تولوپ قلبم اجازه نمیداد فکر کنم بعد ازچنددقیقه تونستم مثل قبل آروم شم گفتم: _اشکالی نداره بیا بریم بقیش رو بزاریم +باشه راستی گوشیت زنگ خورد _عه ندیدی کی بود؟ +مادرت بود ولی جواب ندادم خواستم بگم باشه بعد بهش زنگ میزنم که صدای آرامشبخشی که گذاشته بودم رو آهنگ زنگم مانع شد‌ گوشیم روسنگ قبربود سریع برداشتمش و جواب دادم _سلام+سلام فاطمه جون من دارم میرم بیمارستان.بیام‌دنبالت؟ _الان؟ +اره دیگه شب شدابابات خوشش نمیاد زیاد بیرون بمونی نگام به گلا افتاد وگفتم: _آخه الان که.. دلم میخواست بیشتر بمونم من تازه محمد رو دیده بودم نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم ولی چاره ای نداشتم: +باشه بیا +چند دقیقه دیگه میرسم فعلاخداحافظ ناراحت گوشیم رو قطع کردم دوباره توجه ام به محمد جلب شد حس کردم داشت چیزی به ریحانه میگفت و با دیدن من ادامه نداد. ریحانه گفت +چیشد فاطمه جون میخوان بیان دنبالت؟ بالبولوچه ای اویزون گفتم_اره.. 🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌هشتادوسوم دستش روگذاشت روبازوموگفت +بهشون زنگ بزن ،بگو ما میرسونیمت نگران نباشن خیلی دیر نمیشه با اینکه تو دلم عروسی به پا کرده بودم گفتم _نه بابا چرا به شما زحمت بدم داره میاد دیگه‌ ریحانه اخم کرد و گفت +حرف نباشه زنگ بزن _آخه.. +آخه بی آخه بدوزنگ زدم به مامان خداروشکر قبول کرد، فقط تاکید داشت دیر نکنم ریحانه یه نیمچه لبخندی زد وگل هارو برداشت چندتا شاخه از دستش گرفتم و دوباره گذاشتم رو سنگ قبر پدرش هی میخواستم به محمد نگاه کنم ولی نمیشدمیترسیدم مچم رو بگیره و دوباره مثل اوایل باهام لج شه ازش دور شدیم و روی همه ی قبرا گل گذاشتیم باصدای اذان ریحانه دستم روگرفتو گفت: +وضو داری؟ +نه _خب اشکالی نداره بیا بریم وضو بگیر بعد بریم تو حسینیه نماز بخونیم دستم رو کشید و با خودش برد داشتیم از کنار محمد رد میشدیم که از جاش بلند شد و گفت : +ریحانه جان ریحانه ایستادوقتی نگاهشون رو به هم دیدم تازه تونستم محمدروبرانداز کنم چشم هاشو دوخته بود به ریحانه و ازش پرسید: +کجا؟که ریحانه گفت: _میخوایم وضو بگیریم داداش لباسش و تکوند و گفت صبر کن منم بیام ریحانه متعجب پرسید: +مگه وضو نداری؟ محمد گفت _دارم اومدکنارمون ریحانه هم دیکه چیزی نپرسید که محمد بعد چند لحظه سکوت ادامه داد:+شب شده اون سمت تاریکه پشت حسینیه هم که شرایطش رو میدونی عزیزم..! ریحانه گفت: +بله چشم محمدکنارریحانه راه میاومد به ریحانه نزدیک شدم و گفتم: +چیشد؟ آروم لبخندزدوگفت هیچی بابا داداشم میترسه لولو بخورتمون فکر نمیکردم دستشویی انقدر فاصله داشته باشه‌مسیرتاریکی هم داشت محمد بیرون ایستاد و منو و ریحانه سریع رفتیم تو ریحانه منتظرموندوضو بگیرم پرسیدم: +ریحانه جون تو همیشه وضو داری؟ +من نه دراین حدسعادت ندارم ولی محمد همیشه باوضوعه من چون داشتیم میومدیم اینجا وضو گرفتم نمیدونستم چجوری لبخندم رو جمع کنم لبخندی که سعی کردم پنهونش کنم از چشم ریحانه دورنموند سریع وضو گرفتم واومدیم بیرون تا اومدیم بیرون چشمم خوردبه تابلوی روبه روم. یه فلش زده بود و بالاش نوشته بود "غسالخانه" یخورده اونور تر رو که نگاه کردم یه تابوت چوبی جلوی یه دردیدم تنم از ترس مور مورشدم نگاهم خیره موندبه نوشته از بچگی از هرچی که به مرده ربط داشت میترسیدم نگاهم برگشت به محمد که دیدم نگاه اون هم به منه از ترس و هیجان این نگاه دستام یخ شدبی اراده به محمدچندقدم نزدیک تر شدم که ریحانه هم اومد قدم هام رو باهاشون میزون کرده بودم که عقب نمونم داشتم از ترس هلاک میشدم ولی با این حال سعی کردم مثل ریحانه رفتار کنم بالاخره رسیدیم به حسینیه و نمازمون رو خوندیم دلم نمیخواست انقدر زود ازشون جدا شم تازه تمام غم هام فراموش شده بود با ریحانه از حسینیه بیرون اومدیم چند دقیقه بعد محمد هم اومد بیرون. کفشش روپوشید و جلوتر از ما حرکت کرد پشت سرش رفتیم نشستیم تو ماشین ریحانه به احترام من کنارم رو صندلی عقب نشست خیره بودم به موهای محمد که روبه روم بود خوشحال بودم از اینکه تو این حالت نمیتونه مچم رو بگیره یخورده از مسیر رو که رفتیم دوباره گوشیم زنگ خورد مامانم بود ترجیح دادم جواب ندم تا وقتی نرسیدم خونه محمد از تو آینه به ریحانه نگاه میکرد عجیب شده بود ریحانه برگشت سمتم وگفت: +فاطمه جون آهنگ زنگت خیلی قشنگه میدونی کی خونده؟ بدون توجه به حضور محمد با ذوق گفتم: +نه من خیلی مداحی گوش نکردم واسه همین مداح نمیشناسم جز یه نفر که پسر عموی بابامه ریحانه شیرین خندید برگشتم و یه نگاه به محمد انداختم تا ببینم اون چه واکنشی نشون داده که با لبخندش مواجه شدم ادامه دادم : +مداحی هم زیاد دوست نداشتم ولی نمیدونم چرا این یکی انقدر به دلم نشست.یه حس خوبی میده اصلا.با اینکه سوزناکه و انگار از ته دل خوندنش ولی بهم آرامش میده.خدا میدونه تاالان چند بارگوشش کردم هرچی بیشتر میگفتم لبخندریحانه غلیظ تر میشددستم روتو دستش گرفت وخوشگل نگام کرد سکوت بینمون باصدای ذکریاحسین شکسته شد محمد مداحی پلی کرده بود چند ثانیه بعد مداح شروع کرد به خوندن سرم و تکیه دادم به پنجره ماشین و چشم هامو بستم دلم میخواست حس خوبی که الان دارم رو جمع کنم تا همیشه باهام بمونه یخورده که خوند حس کردم صداش آشناست برگشتم سمت ریحانه و آروم گفتم :عه این همون نیست؟ ریحانه باخنده جواب داد: +چی همون نیست؟ _این مداح همون مداحی که پرسیدی اسمش رو میدونی نیست؟ ریحانه نگاهش برگشت سمت محمد که پشت دستش و گذاشته بود جلوی دهنش و آرنجش رو به پنجره تکیه داده بود لبش مشخص نبود ولی حس کردم داره میخنده نگاهش از ریحانه چرخید رو صورت متعجب من تعجب و نگاه منتظرم روکه دید دوباره به روبه روش خیره شد و دستش روازجلو دهنش برداشت‌جدی بودپرسید +ازاین طرف بایدبرم؟.. 🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙 رمان‌نآحِـــ♫ـــــله💙 ✍🏻قسمت‌هشتادوچهارم به کوچه نگاه کردم و گفتم: +دستتون دردنکنه همین جا نگه داریدنزدیکه میرم خودم بدون توجه به حرفم کوچه رو ردکرد وپیچید تو کوچه دومی که خونمون بود برام سوال شد وقتی میدونست چراپرسید دیگه جلوی در خونه نگه داشت باریحانه پیاده شدیم ّبغلش کردم و ازش تشکر کردم وقتی نشست بااینکه ازخجالت درحال آب شدن بودم خم شدم وازشیشه بازطرف ریحانه گفتم: _ببخشید زحمت دادم بهتون دستتون دردنکنه خداحافظ بدون اینکه نگاه کنه بهم گفت: +خدانگهدار سریع ازشون دورشدموخداروشکر کردم از اینکه تونستم بدون سوتی دادن این چندتا و جمله روبهش بگم __ محمد: دلم نمیومد بعدفوت بابا ریحانه روتنها بزارم واسه همین تاوقتم آزادمیشد برمیگشتم شمال مثل دفعه های قبل تارسیدم رفتم سمت مزاربابا بادیدن ریحانه تعجب کردم آخه امروزپنجشنبه نبود بهم گفت که با دوستش اومده،گفت شبانه قبول شده سرش و بوسیدم و تبریک گفتم بهش که یه دفعه گفت+راستی فاطمه هم پزشکی قبول شده چیزی نگفتم که خودش ادامه داد: +باباش اینام انقدر خوشحال بودن که بیخیال قهر و دعواشون شدن واجازه دادن بیاد بیرون بالاخره بازم سکوت کردم ریحانه از تمام اتفاقایی که تو چندروزنبودم رخ دادبرام گفت گرم صحبت بود که باشنیدن صدام دوتامون ساکت موندیم یه گوشی از رو چادرش برداشت وقتی جواب نداد به تماس گفتم _گوشیت روعوض کردی؟چرا جواب نمیدی؟اتفاقی افتاده؟ با تعجب گفت+گوشی من نیست که.واسه فاطمه است کلی فکر به ذهنم هجوم اورد این مداحی رو ازکجاگرفت؟ شاید بچه ها گذاشتن تو کانال هیات! میدونه من خوندم؟ چرا باید بین این همه مداحی اینو بزاره آهنگ زنگش؟ریحانه مثل همیشه فکرم روخوند و گفت+مطمئن باش نمیدونه توخوندی! نگاهش کردم و بعدچند ثانیه گفتم: _ازش بپرس ولی حواست باشه اگه نمیدونست چیزی نگی بهش +واا محمد چی بپرسم ازش زشته _کجاش زشته .حالا خودش کجاست باانگشت اشاره اش به سمتی اشاره کرد رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به دختری که زل زده بودبه سنگ قبر مزار شهدا پشتش به من بودوقیافش رونمیدیدم چند ثانیه سر هر قبر می ایستادو چندتا شاخه گل روشون میزاشت به قسمت شهدای گمنام که رسید نشست نگاهم رو از روش برداشتم شروع کردم به درد دل کردن با بابا صدای قدم هایی باعث شد سرم‌ رو بالا بیارم چشمم خورد به دوتا چشم که کم مونده بود از کاسه بیرون بزنه بادیدن قیافه گیجش خندم گرفت هیچی تواین مدت نتونسته بود باعث لبخندم شه داشتم به این فکر میکردم با اینکه این دختربااولین باری که دیدمش خیلی خیلی تفاوت داره ولی هرکاری کنه بازم گیج میزنه سلام کردم آروم جوابم روداد داشتن باهم حرف میزدن حواسم به حرفاشون نبود که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شدبهش نگاه کردم تا ببینم عکس العملش چیه.خیلی عادی بودازنوع حرف زدنوقیافه آویزونش فهمیدم قضیه چیه طوری که متوجه نشه به ریحانه گفتم_بهش بگو ما میرسونیمش ریحانه باتعجب نگاهم کرد حدس زدم براش عجیب بود چطور قبلنازارمیزدو التماس میکردوالان خودم گفتم تماسش که تموم شد ریحانه چیزی رو که گفتم و بهش گفت دلم میخواست تنها باشم چندتا شاخه گل و رو قبر بابا گذاشتو باریحانه دورشدن شخصیت این دختر فکرم رومشغول کرده بوددیگه حس بدی بهش نداشتم برام جالب شده بودوقتی رفتن فرصت پیدا کردم واسه خلوت کردن با بابا بعدازچنددقیقه متوجه شدم دارن نزدیک میشن اشکام رو پاک کردم و بلند شدم گفتم شاید میخوان برگردن از ریحانه پرسیدم که گفت میخواد وضو بگیره دستشویی ازاینجا فاصله داشتو چون خلوت بودوهواهم تاریک شده بود نتونستم بزارم تنهابرن همراهشون رفتم و منتظر موندم تا وضوبگیرنوبیان چند دقیقه گذشتوفاطمه اومدبیرون با بهت زل زده بود به پشت سرم فهمیدم داره به چی نگا میکنه بادیدن قیافه ترسیدش دوباره خندم گرفت اصلادلم نمیخواست بخندم ولی خندم میگرفت دست خودم نبود تونستم چهره جدیم روحفظ کنم نگاهش برگشت سمتم که با اومدن ریحانه رفتیم سمت حسینیه نمازم روخوندمومیخواستم زیارت عاشورا هم بخونم که یاد فاطمه افتادم واسه اینکه دیرش نشه گذاشتم واسه یه وقت دیگه و از حسینیه خارج شدم منتظرم ایستاده بودن کفشامو پام کردم ورفتم سمت ماشین نشستم توش ریحانه و دوستشم عقب نشستن خونشونو بلد بودم ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم نگاهم به جاده بود که دوباره با شنیدن زنگ موبایلش افکارم بهم ریخت به ریحانه نگاه کردم و بهش یاداوری کردم بپرسه ریحانه ازش پرسید گوش هام رو تیز کردم و منتطر جوابش موندم باجوابی که دادنتونستم جلولبخندموبگیرم ازصداقتش خوشم اومدآدم چندرویی نبود وبه راحتی میشد خوندش ساده بودوبی شیله پیله یه شیطنت ریزی هم تورفتارش داشت بعد چند لحظه دوباره ادامه داد انقدرصادقانه حرف میزد که مطمئن شدم دروغ نمیگه باتعریف هاش خوشحال شدم و بیشتر خندم گرفت 🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿 ..✍🏻 ღ 🪵 @chadorane87 🪵
عاشقتونم خیلییی زیاااددد مرسی که بودید🥺🫀😘😘💓 فردا میام بازم پیشتون.. دیگه امشب ناشناس چک نمیکنم ولی فردا چک میکنم اگه پیامی بود میزارم🙂 شب بخیر..یاعلی🌿
https://harfeto.timefriend.net/17016249580565 سلام در مورد فونت اسمی امروز و من بگید... گوشم با شماست❤️❤️
چه وایب خوبییی میدهههه...!!😌 ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨