eitaa logo
"دخترانِ حیدری"
4.5هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
چنل ِ²عدد دختر ِخراسانی به همراه رفقای عکاسشون!😌 _وگوشه دنج از احوالاتمون؛👀💘. و بخشی از زندگیمون با چاشنی روزمرگی هامون🐈~ کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟نه نه اصلا با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️🧷. https://daigo.ir/secret/9857715145
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت اول چشمهایش را که باز کرد نوید را دید که با چشمهای نگران به او نگاه می کند.اطرافش را نگاهی انداخت تازه یادش آمد که دیشب چه اتفاقی برایش افتاده. به سرم دستش خیره شد و اشک از چشمانش جاری شد. نوید دستهایش را گرفت و با بغض پرسید نرگسم حالت خوبه؟ نرگس سری تکان داد و به چشمهای نوید خیره شد. از نگاهش یأسی دردناک وجود نوید را فراگرفت. پرستار وارد اتاق شد و از نوید خواست که همراهش به بیرون اتاق برود. وقتی چند قدم از اتاق دور شدن پرستار به نوید گفت:تعداد قرصهای که خورده خیلی زیاد بوده ولی چون به موقع آوردنش و زود معدش رو شستشو دادیم الان حالش خوبه میتونین ببرینش خونه. نوید از پرستار تشکر کرد و وارد اتاق نرگس شد. دقایقی به چشمهای نرگس که به سقف خیره شده بود نگاه کرد و آه بلندی کشید و به سمت نرگس رفت و گفت: عزیزم مرخص شدی باید بریم خونه پاشو کمکت کنم لباساتو بپوشی. تو راه خونه نوید یه کلمه هم حرف نزد و فقط به این فکر می‌کرد چه اتفاقی افتاده که خواهر معصوم و سر به زیرش خودکشی کرده. از وقتی پدر و مادرشون تو تصادف کشته شدن نوید برای نرگس هم پدر بود هم مادر. حالا نمیتونست نرگس رو تو این وضعیت ببینه. به خونه که رسیدن نرگس مستقیم به سمت اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید. اتفاقات دیشب مثل فیلم از جلو چشمش می‌گذشت. زیر پتو رفت و هق هق گریه کرد انقدر گریه کرد تا خوابش برد. نوید گوشی تلفن رو برداشت و شماره دوست نرگس رو گرفت. زهرا خودش تلفن را جواب داد و وقتی ماجرا را شنید سریع خودش را به نرگس رساند. وقتی وارد اتاق نرگس شد آروم در را پشت سرش بست و بالای سر نرگس نشست تا از خواب بیدار شد. وقتی نرگس زهرا را دید خودش را در آغوشش انداخت و با صدای بلند گریه کرد،زهرا هم بی‌خبر از همه جا با گریه های نرگس شروع کرد به گریه کردن.نرگس دستهای زهرا را گرفت و توی چشمانش خیره شد و گفت:امشب پیشم بمون میترسم از تنهایی و فکر و خیال دوباره خودمو بکشم.
قسمت دوم زهرا دستهای نرگس را به آرامی فشرد و با صدای بغض آلود پرسید چه اتفاقی افتاده که دوست قشنگ و پر از نشاط من به این روز افتاده. نرگس تو که پر از انگیزه و امید به زندگی بودی. هنوز باورم نمیشه تو خودکشی کرده باشی. به من بگو چه اتفاقی افتاده. نرگس سرش را پایین انداخت و لحظه ای سکوت کرد. از یک طرف دلش می‌خواست برای یک نفر درد و دل کند، از طرفی هم از دوستش خجالت می‌کشید. بالاخره تصمیم گرفت سکوت را بشکند و راز دلش را بگوید. نرگس با آه بلندی قصه رنج درونش را اینگونه آغاز می‌کند. یک روز که تو ایستگاه نشسته بودم و منتظر اتوبوس بودم که به دانشگاه برم پسری جوان با قدی بلند و چهارشانه به طرفم آمد و کنارم نشست. وقتی یه لحظه نگاهمان در هم گره خورد نگاهش به من ناگهان تغییر کرد و آن چهره که تا آن زمان عبوس و درهم بود غرق در شادی شد و چال گونه اش از تبسم لبخندش نمایان شد و زیبایی چهره اش را دو چندان کرد. آن روز نمی‌دانستم سرنوشت چه برایم رقم زده. وقتی اتوبوس آمد خیلی دست پاچه سوار اتوبوس شدم و نگاه او همچنان مرا تا پنهان شدن در جمعیت بدرقه کرد.
سوم نرگس آه بلندی کشید سرش را بلند کرد به چشمان زهرا خیره شد و از او پرسید زهرا من چجور دختری هستم؟ به نظر تو چه گناهی مرتکب شدم که سرنوشتم این شد؟ زهرا دستان نرگس را آرام نوازش کرد و گفت:تو دختر خوب و پاکی هستی، هر کسی تو زندگی یه جور امتحان میشه.نرگس جانم ادامه بده بگو بعدش چی شد؟ نرگس بغضش را فرو خورد و با لبهایی لرزان اینگونه ادامه داد: فردای آن روز وقتی تو ایستگاه نشسته بودم و غرق افکار خودم بودم، شاخه گلی را در مقابل خودم دیدم سرم را بلند کردم همان پسر بود،سراسیمه از جا پریدم اطراف را نگاه کردم تا ببینم کسی این صحنه را ندیده باشد. خداروشکر کسی آن وقت صبح آن اطراف نبود.میخواستم چیزی بگویم که پیشدستی کرد و گفت:چقدر تو شبیه خواهرم هستی مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشن. دیروز وقتی تو ایستگاه دیدمت خیلی جا خوردم یه لحظه فکر کردم روح خواهرم به ملاقاتم اومده. با صدای لرزان پرسیدم مگه خواهرتون فوت کرده؟ اشک تو چشماش جمع شد و گفت:چهل روز پیش به خاطر ابتلا به بیماری کرونا تو بیمارستان فوت کرد. دیروز چهلمین روز در گذشتش بود.
چهارم تازه هجده سالش تمام شده بود. یه دختر شاد و سرزنده که هممون عاشقش بودیم. خیلی دلم براش تنگ شده.مادرم هم حتما باید شما رو ببینه، مطمعنم با دیدنتون خیلی خوشحال میشه. الان توی ماشین نشسته میایین پیش ماشین تا شما را ببینه. من که تا آن لحظه سکوت کرده بودم، سرم را پایین انداختم و به فکر فرو رفتم. وقتی سرم را بالا آوردم خانمی زیبا را مقابل خودم دیدم، قبل از اینکه بتوانم سلام بکنم مرا در آغوشش کشید و بلند بلند گریه کرد. بالاخره بعد از یه گریه طولانی مرا رها کرد. با دستانش تمام اجزا صورتم را لمس کرد. پیشانی، دست‌ها و گونه هایم را غرق بوسه کرد.من فقط تماشا میکردم و او گاهی در آغوشم می‌کشید و گاهی غرق بوسه ام میکرد. بالاخره پسر جوان مادرش را عقب کشاند و رو به من کرد وگفت:ممنونم به خاطر صبوریتون. میشه هر وقت دلمون برای مارینا تنگ شد بیاییم و شما را ببینیم؟ من که هنوز گیج کارهای این مادر و پسر بودم سرم را به معنای توافق پایین آوردم. همان لحظه اتوبوس آمد و من خداحافظی کردم و رفتم. ولی آن دو همچنان غرق تماشای رفتن من بودن.
پنجم تمام طول مسیر تا دانشگاه به اون خانم و پسرش فکر می کردم. تو کلاس هم اصلا نمیتونستم روی درس تمرکز کنم. حس عجیبی داشتم، حسی که تا حالا تجربش نکرده بودم. فردای اون روز کلاس نداشتم ولی تو همون ساعت رفتم ایستگاه اتوبوس تا شاید دوباره بتونم اون پسر را ببینم.یکم که منتظر نشستم از خودم و کاری که کردم خجالت کشیدم. از جا بلند شدم برگردم خونه که دیدم با اون چشم‌های زیبا یهو جلو چشمم ظاهر شد. قلبم تند میزد و دستهام عرق کرده بود. یه شاخه گل رز قرمز جلو صورتم گرفت و گفت:سلام صبح بخیر. گل را گرفتم و سرم را پایین انداختم و سلام کردم. سرم را توی دو دستش گرفت و بالا آورد و گفت:میشه امروز افتخار بدین و بزارین من برسونمتون. سرم را عقب کشیدم و به خاطر این کارش به شدت عصبانی شدم و گفتم:شما حق ندارین به من دست بزنید. خیلی دست پاچه گفت:ببخشید خیلی معذرت میخوام قول میدم دیگه تکرار نکنم. ولی من خیلی عصبانی بهش گفتم دیگه نمیخوام ببینمتون. اشک تو چشماش جمع شد سرش را پایین انداخت و رفت توی ماشین نشست. سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و چند دقیقه ای تو همان حال موند. نمیدونم چیشد که رفتم و در ماشین را باز کردم و نشستم کنارش. با دیدن من خیلی خوشحال شد و با لبخندش چال گونه اش نمایان شد و من همان لحظه عاشقش شدم.
ششم حس عجیبی داشتم، از یه طرف میدونستم کاری که میکنم اشتباهه از طرفی هم عشق به اون پسر نمیذاشت درست فکر کنم. ماشین را روشن کرد یه نگاهی به من انداخت و گفت:بریم؟ سرم را پایین انداختم و با خجالت پرسیدم:قراره کجا بریم که یهو گوشیش زنگ خورد. تلفن را که قطع کرد گفت:مادرم بود، رفته خرید نمیتونه خریدهاش رو ببره خونه، میشه بریم اول مادرم رو برسونیم خونه؟ سرم را به علامت موافقت پایین آوردم و گفتم:باشه بریم. وقتی حرکت کرد خیلی آهسته گفت:من هنوز اسم شما را هم نمیدونم. با یه سکوت طولانی و با صدایی خیلی ضعیف جواب دادم نرگس. برگشت و نگاهی بهم انداخت و زیر لب گفت نرگس، چه اسم قشنگی داری. اسم منم امیره. ماشین را نگه داشت و گفت تو همینجا بشین تا من برم کمک مادرم وسایل را بیارم. یهو ترس عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت، کلی فکر ناجور از ذهنم گذشت تا بالاخره تصمیم گرفتم از ماشین پیاده بشم و پا به فرار بذارم تا از ماشین پیاده شدم خودم را در آغوش مادرش دیدم. اصلا مهلت نداد سلام کنم با محبت سرم را نوازش می‌کرد و منو غرق بوسه کرد. امیر سریع خریدها را داخل ماشین گذاشت و مادرش را به زور از من جدا کرد. مادرش خیلی مهربان نگاهم کرد و گفت میشه افتخار بدی امشب شام مهمون خونه ما باشی؟ امیر به جای من جواب داد ما داشتیم با هم میرفتیم بیرون که شما تماس گرفتین. مادر خیلی با اشتیاق پرسید کجا میرفتین؟ نمیشه منم باهاتون بیام؟ امیر گفت اگه نرگس خانم اجازه بدن چرا که نه و هر دو با نگاه کردن به من منتظر جواب ماندن. منم موافقت کردم و هر سه به یک کافه بسیار زیبا رفتیم. من که تا به حال به کافه نرفته بودم مات زیبایی و جذابیت آنجا شدم. همه چیز به نظرم خیلی جذاب بود. اصلا حواسم به نگاه‌های امیر و مادرش به خودم نبود و غرق در دنیای خودم بودم.
هفتم همینطور که جذب اطرافم بودم مردی بسیار شیک پوش کنار میز ما ایستاد و با ادب پرسید چی سفارش میدین براتون آماده کنم؟ امیر منو را دست من داد و گفت هر چی نرگس خانم بگن. منو را باز کردم و گفتم من بستنی شکلاتی میخورم. امیر رو به گارسون کرد و گفت سه تا بستنی با سه تا کیک شکلاتی لطفا. گارسون که رفت مادر امیر رو به من کرد و گفت:خوب نرگس خانم نمی‌خواهی یکم از خودت برامون بگی؟ من که خیلی زود مادرم را از دست داده بودم با نگاه‌های پر محبت مادر امیر غرق در خوشی میشدم. با تبسمی کوچک گوشه لبم اینگونه آغاز کردم، اسمم نرگس هست. بیست و دو سال دارم و سال آخر رشته مهندسی برق هستم. یه برادر بزرگتر دارم که از وقتی پدر و مادرم توی تصادف کشته شدن زندگیش رو وقف من کرد و هنوز ازدواج نکرده. مادر امیر که تا آن لحظه سکوت کرده بود با لحنی بغض آلود پرسید:حتما زندگی سختی داشتی؟میخواهی از امروز با ما زندگی کنی تا برادرت هم دنبال زندگی خودش برود و تشکیل خانواده بدهد؟ من و امیر با شنیدن این جملات با تعجب بهم نگاه کردیم. امیر به مادرش گفت منظورتون از این حرفها چیه دارین نرگس رو خواستگاری می کنید؟ مادر امیر با اخم به پسرش نگاه کرد و گفت:نه میخوام نرگس را به عنوان فرزند خوانده بپذیرم. امیر خیلی عصبانی از جا بلند شد و گفت:مادر لطفا یه لحظه بیایین تو ماشین کارتون دارم. گیج حرفهای مادر امیر بودم که گارسون سفارش ها را روی میز گذاشت و پرسید دیگه امری ندارین؟ سری تکان دادم و گارسون که رفت کیفم را برداشتم و از کافه خارج شدم. امیر که از داخل ماشین رفتن مرا میدید از ماشین پیاده شد و صدا زد نرگس خانم کجا میرین؟ حتی برنگشتم نگاهش کنم و به راه خودم ادامه دادم. دوان دوان به سمت من اومد و گفت:خواهش میکنم بمونین میخوام باهاتون صحبت کنم. با عصبانیت برگشتم و گفتم مگه دیگه صحبتی هم مونده؟امیر با بغض نگاهم کرد و گفت:مادرم نمی‌دونست که من عاشق شما شدم برا همین اون حرفها رو زد.
هشتم از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. امیر هم منو دوست داشت. باورم نمیشد. چند لحظه بیشتر از خوشحالیم نگذشته بود که مادر امیر با عصبانیت به سمت من و امیر اومد و با دست اشاره رو به هر دو ما کرد و گفت:ازدواج شما فقط یه خیال باطله همین الان هر دوتون برای همیشه با هم خداحافظی کنید چون دیگه همدیگه رو نخواهید دید. تمام توانم را به کار بردم تا رو به مادر امیر بگویم چرا؟ نگاه سردی به من کرد و گفت:چون تو مسلمانی و ما مسیحی هستیم. با شنیدن این حرف از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم تو همان کافه روی یه مبل بودم و امیر و مادرش هم بالای سرم بودن. با صدای خیلی آهسته گفتم امیر یه اسم مسلمان است. مادرش نگاه تندی به امیر کرد و گفت:بهش گفتی اسمت امیره؟ رو به من کرد و گفت اسم پسر من رازمیک هست و این دروغ را گفته که شما به رازش پی نبرید. با نگاه سردی به هر دو اونها با تمام توان از روی مبل بلند شدم تا به خانه بروم. امیر که حالا باید رازمیک خطابش کنم رو به مادرش کرد و با بغض گفت حتما راهی هست. مادر خواهش میکنم نذار نرگس بره من میمیرم.
نهم مادر رازمیک با سردی گفت:هیچ راهی نیست غیر از اینکه تو مسلمان شوی. اگر هم تو بخواهی مسلمان شوی خانواده، فامیل و دوستانت را از دست خواهی داد آیا این دختر ارزش اینهمه فداکاری را دارد؟ رازمیک نگاهی بغض آلود به نرگس انداخت، سرش را پایین انداخت و با مادرش از آنجا دور شدن. با رفتن رازمیک صدای شکستن قلبم را شنیدم.یک لحظه از درون تهی شدم. توان نفس کشیدن هم نداشتم. من که یه عمر سر به سجده بندگی گذاشته بودم، این چه امتحانی بود؟ چطور زندگیم به یکباره نابود شد. لحظه ای گیج و مات به اطرافم نگاه کردم که ناگهان نگاهم به نگاه پسری گره خورد، خیلی سریع دستمالی جلو صورتم گرفت و مرا به زور وارد ماشینش کرد و دیگر هیچ نفهمیدم. چشمانم را که باز کردم دیدم مرا کنار خیابان رها کرده اند. سرم را به سختی می‌توانستم تکان بدهم. چطور اینهمه بدبختی به یکباره سرم خراب شد. با رفتن رازمیک فکر میکردم دنیا به آخر رسیده ولی با از دست دادن دخترانگیم نتوانستم دیگر این دنیای کثیف را تحمل کنم و سریع خودم را به داروخانه رساندم و با خوردن قرص اقدام به خودکشی کردم.
دهم زهرا که تا این لحظه سکوت کرده بود به یکباره خودش را در آغوش نرگس انداخت و هق هق گریه را سر داد. نوید با شنیدن صدای گریه زهرا سراسیمه خودش را به پشت در رساند. در زد و اجازه ورود خواست. دوتا دوست ناگهان دستپاچه شدن و از ترس اینکه نوید پی به این راز نبرد دست از گریه برداشتن و با ورود نوید سکوت کردن. نوید با تعجب با آن دو نگاه کرد و گفت:الان صدای گریه شنیدم اتفاقی افتاده؟ زهرا جواب داد نه چه اتفاقی ما فقط داشتیم دردودل میکردیم. نوید که متوجه موضوع شد معذرت خواهی کرد و رفت. زهرا رو به نرگس کرد و گفت:این ماجرا کمی عجیب به نظر می رسد. باید جزئیات بیشتری به من بدهی تا بتوانم پرس و جو کنم و از این مادر و پسر اطلاعات بیشتری به دست بیارم. نرگس رو به زهرا کرد و گفت:یعنی تو میگی رازمیک و مادرش منو فریب دادن؟ نه امکان نداره خوب میتونستن همون موقع که منو به کافه بردن بیهوش کنن و ببرن چرا باید اینهمه نقشه بکشن؟ زهرا که درس وکالت خونده بود و الان مشغول کار بود رو به نرگس کرد و گفت: باید همه چیز را با تمام جزئیات بررسی کنیم تا بفهمیم چیشده؟ شاید بین رازمیک و مادرش و ربوده شدن تو هیچ ارتباطی نباشه ولی باید بررسی بشه.شاید قضیه همون طوری باشه که تعریف کردی.
یازدهم نرگس آه بلندی کشید و گفت:من با اینهمه درد چه کنم؟ چطور از این به بعد زندگی کنم؟ اگه نوید بفهمه چقدر دلش میشکنه. خواهری که با سختی و فداکاری بزرگ کرده چطور خودش را بدبخت کرد. خدایا کمکم کن نمیتونم اینهمه درد رو تحمل کنم. زهرا دست نرگس را در دست گرفت، اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:اتفاقیه که افتاده نمیشه کاریش کرد. فقط تمرکز کن و هر چی جا مونده برام بگو تا بتونم کسی که تو رو به این روز انداخته مجازات کنم. هر چی بود گفتم فقط اینکه رازمیک ماشین شخصی داره ولی اون روز توی ایستگاه اتوبوس همدیگه رو دیدیم این موضوع همون روز که با ماشینش اومد دنبالم بدجور فکرم را مشغول کرده بود. عزیزم با این اطلاعات کم من چطور میتونم متوجه موضوع بشم؟ تنها راهش اینه فردا دوباره بری ایستگاه اتوبوس، منم از دور مراقبت هستم شاید رازمیک بازم به اونجا بیاد.