زندگی میکشد آخر به کجا کارت را
باید از دور تماشا بکنی یارت را
روز دیدار، خودت را به ندیدن بزنی
شب ولی دوره کنی لحظهٔ دیدارت را
عاشقش باشی و تا عشق، خریدارت شد
دور سازی خودت از خویش خریدارت را
دوستش داشته باشی و نبیند هرگز
«دوستت دارم» در سینه گرفتارت را
بهترین پاسخ این درد، سکوت است، سکوت
نکند باز کنی مخزنالاسرارت را
رفتنی میرود و باز تو خواهی پرسید
از «نسیم سحر آرامگه یار...» ت را
ابراهیم زمانی
برای آرزوهای محال خویش میگریم
اگر اشکی نمانَد، در خیال خویش میگریم
شب دل کندنت می پرسم آیا باز میگردی؟
جوابت هرچه باشد، بر سوال خویش میگریم
نمی دانم چرا اما به قدری دوستت دارم
که از بیچارگی گاهی به حال خویش میگریم
اگر جنگیده بودم، دستِکم حسرت نمی خوردم
ولی من بر شکست بی جدال خویش میگریم
به گردم حلقه می بندند یاران و نمی دانند
که من چون شمع هرشب بر زوال خویش میگریم
نمیگریم برای عمر از کف رفتهام، اما
به حال آرزوهای محال خویش میگریم