🔹قبل از ماموریت اخرش به سوریه پایش در فوتبال شکسته بود! برای اینکه زودتر برود
سوریه، زودتر از موعد گچ پایش را در آورد🙂. کمی می لنگید. اصرار می کردم برود عصا بگیرد. قبول نمی کرد. ته دلم فکرش را هم نمی کردم با این پا برود مأموریت! ☹️
🔹خوشحال بودم که به مأموریت نمی رود. اما محمود می گفت: «خانم، تو دعا کن هرچه خیر هست خدا همان را انجام دهد☺️». گفتم: «آخرتو چطوری می خواهی توی درگیری با این پایت فرار کنی؟»
🔹خندید و گفت: «مگر من می خواهم فرار کنم؟ آن قدر می جنگم تا با دست پر برگردم! من و فرار؟!»
📒منبع : کتاب_شهید_عزیز "مجموعه خاطرات شهید رادمهر"
راوی:همسرشهید♥️
پ.ن : ساده زیستی شهید رو در وسایل منزلشون مشاهده کنید.🌹
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
این #کانال ها که فراموش بشوند
مردم میروند سراغ کانالهای دیگر
مرداد سال 1366
سلیمانیه عراق / عملیات نصر7
عکاس : یونس ذاکری
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
خداچیست؟ کیست؟ کجاست؟
خدا در دستی ست که به یاری میگیری
درقلبی ست که شاد میکنی،
درلبخندی است
که به لب مینشانی
خدا درعطر خوش
نانی ست که به دیگری میدهی
خدا درجشن
و سروری ست که برای دیگران بپا میکنی
خدا آنجاست که عهدمیبندی و عمل میکنی
خدا؛ درتو،باتو، و برای توست. #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
°•{مجتهد مظلوم مشروطهخواه
#شهید_آیـــــتالله
#شیـــــخ_فضــلالله_نـــــوری🕊🌹}•°
✍ #بر_بال_سخن
◽️قبل از اینكه ریسمان دار را به گردن وی بیندازند یكی از مشروطهخواهان برای او پیغام آورد كه شما مشروطه را امضا كنید و خود را از كشتن رها سازید!
◽️شیخ فضلالله گفت: من دیشب پیامبر (صلیالله علیه و آله) را در خواب دیدم و به من فرمود كه فردا شب مهمان من هستی و من چنین امضایی نخواهم كرد.
◽️و بعد از چند لحظه طناب دار را به گردن او انداختند و چهارپایه را از زیر پای وی عقب راندند و طناب را بالا کشیدند.
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت نوزدهم:
آغاز اسارت
وارد مرداب شدم آب مثل تگرگ سرد بود. بناچار با شنا از اون عبور کردم. دیگه بین من و خاکریز مانعی دیگه جز تعدادی نی که پشت اونا قایم شده بودم وجود نداشت. فاصله هم حدود سی متری بود. اگه عراقیا پشت خاکریز باشن حتما منو می بینن. تردید و دو دلی عجیبی داشتم. مقداری توقف کردمو با دقت گوش میدادم ببینم صدایی شنیده مشیه تا متوجه بشم بچه های خودمون هستند یا دشمنه. ولی سر ظهر بود و هیچ صدایی بگوش نمی رسید.
تقریبا مطمئن شدم این خاکریز خودیه. چون سه شب پیش از جائی که عملیات را شروع کرده بودیم، بعد از مرداب یه کانالِ آب نزدیک خط عراق بود و اینجا خبری از کانال نیست. تصورم این بود پس این همون مرداب بوده که پشت سر گذروندم و بسمت ایران حرکت کرده ام. این جای خوشحالی داشت. می گفتم احتمالا جبهه خودمان باشه و الا حتماً باید کانال اینجا می بود. منطقه هم نسبت به سه روز قبل آرامتر شده بود و از حجم آتشباری دو طرف به میزان زیادی کاسته شده بود، گر چه هنوز در جای جای منطقه صدای انفجارای متعدد توپ و خمپاره بگوش می رسید.
همانطوریکه که گفتم ، از قبل و برای پیش بینی و اینکه مبادا ناغافل با عراقی ها مواجه بشم و یا در دام گشتی های عراقی گرفتار بشم یک زیر پوشِ سفید همراه داشتم. که برای شرایط مبادا ازش استفاده کنم. واقعاً اگه می دونستم این خاکریز دشمنه ، تحت هیچ شرایطی حاضر نبودم تسلیم بشم و یواشکی برمی گشتم و دوباره با تحمل سختیای بیشتر برای برگشت به وطن تلاش می کردم ، اما تردید در اینکه دشمنه یا خودی. از طرفی دیگه جون نداشتمو مرگ جلو چِشام بود. از درون وسوسه می شدم و انگار یکی بهم می گفت برو جلو شاید ایران باشه. بین حالتی از بیم و امید گرفتار شده بودم. بالاخره تصمیم خودمو گرفتم. با خودم گفتم بلند میشم و اگه بچه های خودمون بودند داد می زنم نزنید ایرانی هستم. نی ها روکنار زدم و بلند شدم ببینم چه خبره و اینجا کجاست که با نعره ی سرباز عراقی و صدای ایست (اوگف) او تمامی آمال و آرزوهام بر باد رفت و خودمو در چنگال دشمن دیدم.
نگهبان عراقی که در اون وقتِ ظهر به تنهایی پست میداد اسلحه شو به سمتم نشانه رفته بود و داد می زد تعال(بیا) و من میخکوب شده بودم. چاره ای جز تسلیم نداشتم. شاید حکمت و تقدیر در اسارت بود. شاید اگه می موندم از تشنگی و ضعف همونجا جون می دادم . بناچار زیر پوش رو بلند کردمو با سینه خیز به طرفش حرکت کردم.
✍خاطرات طلبه آزاده، رحمان سلطانی
ادامه دارد ⏪
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت بیستم:
لحظات پرالتهاب اسارت
مسافت سی متری تا خاکریز رو بکُندی طی می کردم. در واقع دیگه داشتم خودمو می کشوندم تا برسم به خاکریز.
بدنم تحلیل رفته بود و اون نگهبان مرتب سرم فریاد می زد. با هر زحمتی بود به سه،چار متری خاکریز رسیدم و با تعداد زیادی مین از انواع مختلف روبرو شدم. ترسیدم و توقف کردم.
اونم مرتب با دست اشاره می کرد بیا و چیزایی می گفت که نمی فهمیدم، ولی دستشو به علامت نه تکان می داد و با داد و فریاد میخواست که از روی اونا عبور کنم و اسلحه شو سمتم گرفته بود و بالا و پایین می کرد که یالله زود باش.
فقط تعال، تعالش رو می فهمیدم. بالاخره با خود گفتم حالا چه فرقی می کنه روی مین برم و شهید بشم یا اینکه این بابا منو بکشه. دِلو به دریا زدم و وارد میدان مین شدم . چشمامو بسته بودم و هر آن منتظر بودم که با منفجر شدن یکیشون برم هوا و تموم !، ولی وقتی خبری نشد و بپای خاکریز رسیدم دیدم اون عراقی بیچاره حق داست. چاشنی مین ها رو دراورده بودن وخنثی شده بودند.
ادامه دارد ⏪
✍رحمان سلطانی
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo