چهارشنبه ها را به شوق زیارت حرمت سر می کردم ...
به دلم بود روز شهادتت کنارت باشم...
فردا هم که شهادت امام رضاست!
ای سلطان دلم؛
خیلی وقت است
"دل من تنگِ نگاهی است که نیست"
کنج صحن...
خیره به گنبد...
و اشک هایی که دونه دونه از گونم سر میخورن و مهمون زمین میشن...
و همچنان؛
"دلِ من تنگِ نگاهی است که نیست"
#امام_رضای_دلم
#چهارشنبه_های_دلم
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_424
بعد به چهره او نگاه کرد و گفت:
-چرا اینجوری شدی؟ مریض شدی؟
-نه مامان خوبم به خدا.
آقا مرتضی همسرش را کنار زد و گفت:
-بسته برو کنار.
ارشیا پدرش را هم در آغوش گرفت و پیشانی آتنا را هم بوسید و همراهشان رفت توی سالن.
-بذارین اول یه دوش بگیرم با قیافه درست و
حسابی بیام پیشتون.
مهرناز خانم در حالی که از او چشم بر نمی داشت گفت:
-زود باش بیا تعریف کن کجا بودی؟
-چشم. براتون خبرای خوب دارم.
مهرناز خانم گفت:
-پس معطلش نکن که ما هم خبرای خوب برات
داریم.
ارشیا به طرف اتاقش رفت. بعد دوش گرفته و لباس پوشیده و سر حال برگشت پائین.
.مهرناز خانم با میوه و از ارشیا پذیرائی کرد و گفت:
-خوب اول تو خبر خوبتو میگی یا ما بگیم؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_425
ارشیا در حالی که پرتقالش را می خورد گفت :
شما بگین.
مهرناز خانم به آتنا نگاه کرد و گفت:
-تا یکی دو هفته دیگه عروسی داریم اگه خدا بخواد.
ارشیا به اتنا نگاه کرد و گفت:
-چقدر زود.
-وا مامان جان اینا الان نزدیکه دو ساله نامزدن. دیگه وقتشه.
ارشیا به آتنا که کمی هم خجالت کشیده بود نگاه کرد و گفت:
-خوب به سلامتی.
مهرناز خانم گفت:
-خوب خبر خوب تو چیه؟
ارشیا دست هایش را توی هم گره کرد و با چشمانی که می درخشید گفت:
-با ماکان صحبت کردم.
-درباره چی؟
-ترنج.
مهرناز خانم با حالت عصبی گفت:
-بالاخره کار خودتو کردی. نگفتم عجله نکن.
-مامان من اول باید حتما با ماکان صحبت می کردم. ناسلامتی خواهرشه. من چند سال تو خونه اینا رفت وآمد داشتم. ماکان مثل بردارمه باید اول به اون می گفتم.
آقا مرتضی برخلاف همسرش کار ارشیا را تائید کرد:
-خوب کاری کردی بابا جون. این یک کار مردونه اس مامانت متوجه نمیشه
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_426
-خوبم متوجه میشم. ولی می ترسم سوری ازم گله کنه چرا به خودش نگفتم.
ارشیا گفت:
-من فقط رضایت ماکان و گرفتم. بقیه اش با شما.
آقا مرتضی هم در تائید حرف ارشیا گفت:
-آره خانم کاری نداره که. فردا یه زنگ می زنی به
سوری خانم همه چیز و بش میگی.
مهرناز خانم نگاهی به ارشیا انداخت و گفت:
شانس آوردی از تنبیهم قصردر
رفتی.
ارشیا با تعجب گفت:
-مامان یعنی هنوز ادامه داشت؟
-معلومه پس چی؟
-پس خدا رو شکر خودم اقدام کردم.
همگی خندیدند و کم کم آماده شدند برای خواب. ارشیا بعد از یک هفته بی خوابی های شبانه و کلافگی روی تختش دراز
کشید.
گرچه هنوز نیمه بیشتر راه مانده بود ولی الان تکلیفش با خودش معلوم بود.
تمام این یک هفته را به فکر کردن گذرانده بود و حتی یک لحظه اش نتوانسته بود چهره اشک آلود ترنج را از ذهنش دور کند.
هر لحظه که بیشتر گذشته بود مثل تشنه ای که از آب دور مانده باشد برای دیدن ترنج له له می زد.
ولی مانده بود و اینقدر تا طاقتش طاق شده بود. و دیگر نتوانسته بود بماند
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
1.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت 1174
🔰 روایتگری شهدایی
شهید محمود کاوه؛ روایتِ دلدادگیِ شهدای دفاع مقدس به حضرت امام رضا علیهالسلام
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
#سلام_امام_زمانم 💚
ای که روشن✨ شود
از نور تو هر #صبح جهان
روشنای دل من❤️
حضرت خورشـید #سلام
🌤اللﮩم_عجل_لولیڪ_الفـرجـ
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo