eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🌱 «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِی السِّلْمِ كَافَّةً وَلَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ ۚ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ» بقره ۲۰۸ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• ای اهل ایمان! همگی در عرصهٔ تسلیم و فرمانبری [از خدا] در آیید و از گام های شیطان پیروی نکنید که او نسبت به شما دشمنی آشکار است. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢یوسف گمگشته آرام گرفت 🔹مراسم تشییع و وداع شهید تازه تفحص شده ژاندارمری که بعد از ۳۳ سال به آغوش گرم خانواده بازگشت 🌷شهید مرتضی آقایی که در سال ۱۳۶۷/۰۴/۲۱در منطقه زبیدات عراق مورد اصابت ترکش خنپاره دشمن بعثی قرار گرفت https://eitaa.com/piyroo
📸افتتاح بنای جدید مزار مطهر شهید حاج ابومهدی المهندس🌷 و جمعی از شهدای مقاومت در وادی السلام نجف اشرف https://eitaa.com/piyroo
میفرماید‌که: ای‌که‌ره‌بستی‌میانِ‌کوچه‌ها برفاطمه... گردنت‌رامیشکست‌‌ عباس‌اگرآنجابود💔:) 🖤 🥀 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 آرایش زیبایی داشت که چشمانش را خمار نشان می داد. ماکان از ان همه زیبایی وظرافت غرق لذت بود. ندیده نبود ولی نمی توانست انکار کند که هیچ کدام از کسانی که مدتی با آنها بوده با به زیبایی شهرزاد نبودند. شهرزاد دستش را جلو آورد و با خوشرویی سلام کرد. ماکان نگاهی به دست او انداخت و بدون تردید دستش را فشرد. دست ظریف شهرزاد گرم بود و توی دست ماکان برای مدت کوتاهی توقف کرد. ماکان دستش را رها کرد و با دست به صندلی اشاره کرد و گفت: -خواهش می کنم خجالتم دادین. شهرزاد با زیباترین لبخندش از او استقبال کرد و گفت: -خواهش می کنم. وقتی هر دو پشت میز جا گرفتند. شهرزاد رو به ماکان گفت: -خیلی ممنون که دعوت مارو قبول کردین جناب اقبال....... بعد مکثی کرد و گفت: -می تونم ماکان صداتون کنم. ماکان که محو زیبایی شهرزاد شده بود به راحتی قبول کرد: -البته خواهش می کنم راحت باشین. لبخند شهرزاد پر رنگ تر شد و ادامه داد: -بابا عذر خواهی کردن که نتونستن بیان. همین یک ساعت پیش بهشون خبر دادن یک از ماشین هایی که بار می آورده برامون تو پاسگاه بین راه توقیفش کردن. باباهم مجبور شد خودش پی گیری کنه. ماکان به لب های شهرزاد خیره شده بود و با دقت به حرف های او گوش می داد. باتمام شدن حرف شهرزاد گفت: -خواهش می کنم کم سعادتی از من بوده که نتونستم ایشون و زیارت کنم. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 شهرزاد باز هم لبخند زد. انگار از تاثیر لبخندش به خوبی اگاه بود. با دست به پیش خدمت اشاره کرد. ماکان داشت فکر میکرد بوسیدن شهرزاد چه مزه ای می تواند داشته باشد و اصلا هم سعی نمی کرد که فکرش را کنترل کند تا به این چیز ها فکر نکند. حرکات شهرزاد ظریف و زنانه بود و به خوبی بلد بود چطور روی طرف مقابلش تاثیر بگذارد. در طول صرف شام جو رسمی کم کم از بین رفت و فعل های جمع به مفرد تبدیل شد و در آخر صممیتی هم بین آن دو شکل گرفت و هر دو اطلاعات کاملی درباره هم کسب کرده بودند. ماکان فهمید که شهرزاد تک دختر آقای معینی است که سه فروشگاه صنایع چوب دارد به اضافه مقدار زیادی زمین های کشاورزی که از محصول ساله اشان کلی درامد حاصل می شد. شهرزاد لیسانس مدیریت داشت و یکی از فروشگاه های پدرش را می گرداند. برخلاف تصور ماکان اصلا هم دختر لوس و ننری نبود. ماکان نمی توانست به خودش دروغ بگوید از شام خوردن با شهرزاد لذت برده بود. آخر شب وقتی از هم جدا شدند. ماکان از آشنایی با شهرزاد خوشحال بود. با خودش داشت دو دو تا چهار تا می کرد شاید بعد از مدتی آشنایی بتواند به چیزهای دیگری هم فکر کند. مثلا ازدواج .حتی شاید عاشق شهرزاد بشود. و بتوانند زندگی خوبی با هم شروع کنند. از تمام این فکر ها خنده اش گرفته بود. درست بود که از شام خوردن با شهرزاد لذت برده بود ولی اینکه شهرزاد همان زنی بود که ماکان برای زندگی می خواست احتیاج به زمان بیشتری داشت. تمام طول راه داشت به شهرزاد و تصویر چهره اش فکر میکرد . ولی هر وقت به قسمت لب ها می رسید تصویر ذهنی اش با انچه دیده بود تفاوت داشت. لب هایی که توی ذهنش می آمد لب های شهرزاد نبود. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 مهتاب خیلی استرش داشت. تا حالا کار عملی جدی نکرده بود. فقط یک بار توی مسابقات پوستر توی شهرستانشان یک مقام دومی آورده بود. تنها کار مهمش همین بود. ترنج ده بار به او گفته بود که ماکان قبول کرده ولی مهتاب باز هم استرس داشت. جلوی میز منشی نشسته بود و دست هایش را توی هم گره کرده بود. ترنج هم کنارش نشسته بود. نمونه کارهایش را ریخته بود روی یک فلش و و فلش توی دستش عرق کرده بود. ترنج باز هم زد به بازویش و گفت: _مهتاب به خدا خل شدی چرا این کارا رو میکنی. اینا تشریفاته. مهتاب سری تکان داد و گفت: _به خدا ترنج خفت می کنم. بابا تو داداشته. یه شوهر گردن کلفتم داری که پشتتو می گیره معلومه عین خیالت نیست. دلش می خواست بگوید: ولی من باید با برادر بی جنبه تو که دهنش و باز می کنه و همه حرفی رو می زنه سر و کله بزنم که فقط یک بار من و دیده. سعی کرد استرسش را با یک نفس عمیق از بین ببرد ولی زیاد هم موفق نبود. تلفن منشی که زنگ خورد مهتاب یک متر از جا پرید که باعث شد ترنج زیر خنده بزند. اینقدر خندید که مهتاب هم به خنده افتاد. خانم دیبا که از خنده آن دو تا لبخند روی لبش بود به مهتاب گفت: _بفرما تو. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 در جهان گناه و نفاق طاقت ما زغم شده طاق  حق بده بی قرارِ فراق گریبان چاک و پاره کنیم 🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ https://eitaa.com/piyroo
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مواظب‌دلت‌باش‌رفیق‌قشنگم وقتۍازخداگرفتیش‌پاڪ‌پاڪ‌بود مراقب‌باش‌یوقت‌سیاهش‌ نڪنۍآلودھ‌نڪنۍ حواست‌باشہ‌هااابہ‌خاطریہ‌چت یایہ‌لذت‌زودگذر... یہ‌لڪھ‌ۍ‌سیاھ‌زشت‌نندازےروپاڪت ڪھ‌دیگہ‌نتونۍپاکش‌کنۍ!(:💔 https://eitaa.com/piyroo
ﻣـــےﮔﻔتــ ﻓﺮﺷﺘـهـ ها ﺣﺠـــــﺎﺏ ﻧـــــدﺍﺭﻧﺪ... ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮبــ ﺑـﻮﺩﻥ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﺣﺠـﺎﺏ ﻧﯿــﺴﺖ... ﺩﻟﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺎكــ ﺑﺎﺷﺪ... ﮔﻔــــــــﺘﻢ... مگر تو فرشته ها را دیده ای؟!! اصلا مگر انسان از فرشته ها برتر نیست!!؟ ﻣﻦ کسی را ﻣـے ﺷﻨﺎﺳﻢ که از فرشته برتر است ... کسی ﮐﻪ ﭘﺸــﺖ ﺩﺭ ﻫــﻢ ﭼـــﺎﺩﺭﺵ ﺍﺯ ﺳـــﺮﺵ ﻧﯿـﻔﺘﺎﺩ...💔 ایا تو ﺍﺯ ﻣـــــﺎﺩﺭمان حضرت فاطـــــمه زهرا ﺧﻮبـﺗﺮ ﻫﻢ ﻣـے ﺷﻨﺎﺳﯽ؟؟!!! ❊ اََلـسَّلامُ عَلَيـْکَ یاَ فاطِمَةَ الزَّهْرا❊ 🖤 🥀 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥در سالروز شهادت ام ابیها حضرت زهرا سلام الله علیها پیکرهای مطهر ۳ شهید دوران دفاع مقدس در جزیره مجنون تفحص گردید 💠گروه‌های تفحص شهدا موفق شدند امروز شنبه ۲۷ آذر ۱۴۰۰ پیکرهای مطهر ۳ شهید دفاع مقدس را در منطقه جزیره مجنون تفحص نمایند https://eitaa.com/piyroo
🔰انس_باقرآن 🔻با حامد زیاد ماموریت رفتم، شاید نزدیک به یکسال باهاش زندگی کردم؛ هروقت که با هم همسفر می‌شدیم، می‌دیدم حامد هرشب بعد از اینکه از عملیات میومدیم، قبل از خواب یهو غیبش می‌زد، می‌رفتم و می‌دیدم یه گوشه نشسته و دور از چشم بقیه با اون قرآنی که همیشه همراهش بود، مشغولِ خوندنِ قرآنه، بهش گفتم: حامدجون، خیلی بهت دقت کردم، تو این همه ماموریت، هرشب میری یه گوشه و قرآن میخونی؟! گفت: ببین داداش، قرآن رو بخون حتی شده شبی یه‌صفحه، اون‌وقته که تأثیرش رو تو زندگیت می‌بینی، این پیوسته‌ قرآن‌ خوندن مسیر آدم رو مشخص و عاقبت بخیرت میکنه، نیازی نیست آنقدر بخونی که خسته بشی، تو بخون، شبی یه‌صفحه ولی بخون حتما، بعدها که حامد شهید شد، وسایل توی جیبش رو‌ که درآوردم، وقتی دیدم ترکش‌ها تمام وسایلش رو سوراخ کرده بود، بگذریم، از لحظه شهادتش به بعد تصمیم گرفتم قرآن رو بخونم، حتی یه صفحه! همرزم شهید حامد سلطانی🌷 https://eitaa.com/piyroo