eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.4هزار دنبال‌کننده
34.3هزار عکس
16هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان که اصلا فیلم برایش مهم نبود مهم ترنج بود که انگار بعد از مدتها با او آشتی کرده بود. -وای ماکان من حالا چه جوری تنهایی بخوابم تو اتاقم. -می ترسی؟ -ها؟ نه بابا. ماکان پراند: -می خوای بیای تو اتاق من؟ ترنج لبش را جوید و گفت: -می رم متکامو بیارم. و به طرف پله دوید. چشمهای ماکان گرد شده بود. این واقعا ترنج بود؟ ترنج با متکا و پتویش برگشت و تا وارد شد گفت: -به جون داداش من رو زمین می خوابم تو رو تختت راحت باش. ماکان راحت روی تختش لم داد و گفت: -دقیقا منم همین تصمیم و داشتم. ترنج در حالی که روی زمین دراز می کشید و پتویش را رویش می کشید گفت: -جنبه تعارفم نداره این داداشی ما. ماکان در حالی که می خندید از جا بلند شد و گفت: -شوخی کردم بیا بالا بخواب. نه دیگه گفتم جون داداش. نمی شه. لوس نشو پاشو بیا. دیگه داری اصرار می کنی چکار کنم. و سریع روی تخت پرید. ماکان با خنده روی زمین دراز کشید و گفت: -یه سوال ترنج 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻