🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_343
ماکان که خودش هم داشت از نگرانی می مرد با حالتی عصبی گفت:
-شما هم تو این موقعیت وقت گیرآوردین؟
و چرخید و به طرف آشپزخانه رفت.
ارشیا دست هایش را در جیب مشت کرده بود تا بتواند احساسش را کنترل کند. ذهن او هم حالا به تکاپو افتاده بود.
"خدایا طوریش نشده باشه. من تازه پیداش کردم. دلم نمی خواد به این زودی از دستش بدم. دلم می خواد کشفش کنم.وای ارشیا خفه خون بگیر. هیچیش نیست. الان پیداش میشه و
می بینی که هیچ اتفاقی نیافتاده براش."
ماکان با یک پارچ آی خنک برگشت و برای مادرش و بعد هم مسعود که
ساکت نشسته بود کمی آب ریخت.
مسعود بعد از خوردن آب از جا بلند شدو گفت:
-باید بریم دنبالش.
سوری خانم گفت:
-کجا؟ مگه تو می دونی کجاست؟
-نه ولی بالاخره یه چند جایی باید سر بزنیم.
و به ماکان نگاه انداخت. ماکان فورا فهمید که منظور پدرش همان چیزیست که ارشیا گفته.
اوهم به ارشیا نگاه کرد و هر سه با نگاه تائید کردند.
سوری خانم با عجله رفت سمت اتاق و گفت:
-منم میام
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻