🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_427
الان هیچ شکی نداشت که از ته دل و تمام وجود ترنج را می خواست.
همان یک نگاه کوتاه از آینه ماشین برایش کافی بود تا التهاب این چند روزه اش را فرو بنشاند.
با یاد آوری چهره ترنج توی قاب چادر لبخند زد.
راه سختی در پیش داشت ولی او تصمیم نداشت کوتاه بیاید.
اگر ترنج یک روزی عاشق او بوده می تواند دوباره ان عشق را شعله ور کند.
این بار آمده بود تا ترنج را مال خودش کند اگر ترنج
هزار بار هم می راندش دوباره می آمد.
با همین افکار شیرین به خواب رفت و بعد از یک هفته خواب راحتی کرد.
صبح پنج شنبه تلفن که زنگ سوری خانم خودش تلفن را برداشت.
کسی دیگر خانه نبود هر کس برای کارهای خودش از خانه بیرون رفته بود.
ماکان صبح به مادرش گفته بود که نتوانسته با ترنج صحبت کند و این وظیفه را به عهده مادرش گذاشته بود.
-بله؟
-سلام سوری جون خوبی عزیزم.
سوری خانم فورا شصتش خبردار شد که مهرناز برای
چه تماس گرفته.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻