🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_520
ترنج لبش را گزید بدش نمی آمد.
نیم خیز شد. نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
-تو این هوا؟
-اوه پیک نیک که نمی خوایم بریم.
ترنج باز هم فکری کرد و گفت:
-بریم.
ماکان با لبخند او را ترک کرد و ترنج با بی حالی از روی تخت بلند شد می دانست تا ماکان لباسش را بپوشد و وقت
دارد چیزی بخورد چون تا وقت شام هنوز خیلی مانده بود.
از پله سرازیر شد و خودش را به آشپزخانه رساند.
از توی یخچال عذای ظهرش را بیرون کشید و مشغول شد.
توی معده اش عروسی شده بود.
خنده اش گرفته بود که مثل حسرتی ها غذا می خورد. املت تمام شد و او هنوز سیر
نشده بود.
بعد از خوردن غذایش بالا رفت.
ماکان هنوز داشت آماده می شد. خودش هم نمی دانست چرا ماکان برخلاف بقیه آقایان اینقدر طولش می دهد هیچ وقت هم کنجکاو نشده بود بداند که چکار می کند.
رفت توی اتاقش و یک مانتوی سفید کوتاه که بیشتر شبیه کت بود تا مانتو از کمدش بیرون کشید و و با شال پوست پیازی رنگی روی تخت انداخت.
موهایش را با دقت جمع کرد و با کش محکم بست. مانتویش را با شلوار لی مشکی اش پوشید و شالش را با حالت زیبایی پوشید.
تنها رژ صورتی ملابمی هم زد و کیف کوچکی برداشت و تنها کیف پولش و موبایلش را توی جا می داد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻