eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.4هزار دنبال‌کننده
34.3هزار عکس
16هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 صدایش آرام و شکسته بود انگار که خودش هم بغض کرده بود. سعی کرد بازویش را از دست او بیرون بکشد ولی در برابر ارشیا قدرتی نداشت واقعا در ان لحظه دلش نمی خواست با ارشیا حرف بزند. ولی ارشیا ول کن نبود: _یخ زدی بیا بریم تو ماشین. ترنج نمی رفت. هنوز داشت سعی می کرد بازویش را از دست او خارج کند. همانجور هم اشک می ریخت. کلما ت را گم کرده بود. حرفی هم نداشت که بزند. از میان هق هقش کلمات بیرون پریدند: _بذار...بذار.... برم.... ارشیا. ارشیا با یک حرکت او را در آغوش گرفت. برایش مهم نبود توی خیابان ایستاده اند. مهم نبود که ممکن است هر لحظه عابری از آن جا رد شود و درباره انها هزار فکر بکند مهم نبود که ممکن بود در یکی از خانه ها باز بشود و یکی آنها را توی این وضع ببیند... مهم ترنج بود که باید آرام میشد. او را سفت تردر آغوشش فشرد. ترنج مثل کودکی توی آغوش ارشیا می لرزید. ارشیا آرام روی سر او را بوسید و گفت: _ترنج دست خودم نبود. دلم می خواد تمام و کمال مال من باشی. همه فکرت. تمام زوایای ذهنت می فهمی؟ من حسود نبودم ولی درباره تو نمی دونم چرا اینجوری شدم. ترنج گوش می دی؟ ترنج دست هایش را روی سینه ارشیا مشت کرده بود. خودش را محکم تر در آغوش او فشرد وکلمات از میان هق هقش نصفه و نیمه شنیده می شدند: _مهدی از وقتی نامزد کرده دیگه نمی اد. دفشو دادم به نامزدش. بعد سرش را بالا اورد و به ارشیا نگاه کرد: _برای من همیشه مثل ماکان بود. باور کن به خودشم گفتم. بعد دوباره سرش را توی سینه ارشیا پنهان کرد. ارشیا دوباره روی سر او را بوسید و با تمام وجود او را در آغوشش فشرد. قلبش با تمام سرعت می زد و ترنج به وضوح صدایش را می شنید. صدای ارشیا هم بغض داشت: _ترنج دوستت دارم. نمی دونم چقدر نمی دونم چه جوری ولی دوستت دارم. همچین حسی هیچ وقت هیج زمانی نداشتم. ترنج،، ترنجم....منو ببخش. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج توی دلش گرم شده بود. با این حرف های ارشیا. با صدای قلبش که فاصله ای با آن نداشت. به سادگی خودش هم خندید چقدر زود همه چیز را فراموش می کرد. واقعا بچه بود؟ گریه اش تمام شده بود. ولی ارشیا هنوز او را رها نکرده بود. نگاه خیسش را بالا آرود و گفت: -ارشیا تو رو خدا دیگه به عشق من شک نکن. ارشیا به چشمان خیس ترنج خیره شد و بعد هم خم شد و برای دومین بار در ان روز ترنج را بوسید. بعد هم به سرعت دست او را گرفت و در حالی که به سمت ماشین می برد گفت: -واقعا که امروز شاهکار کردیم بدو تا کسی ندیده تمون. و ترنج هم خندید و به دنبالش تا کنار ماشین دوید. ارشیا مقابل یک آبمیوره فروشی نگه داشت و زود پیاده شد. ترنج به رفتن او نگاه کرد و آخ کشید. تا کی این بحث ها قرار بود ادامه داشته باشد. شاید بهتر بود خودش ذهن او را کاملا روشن می کرد. آفتاب گیر را پایئن آورد و خودش را توی آینه نگاه کرد. چشم هایش سرخ بود. با این وضع نمی توانستند به خانه استاد برودند. آفتاب گیر را بالا داد و سرش را به شیشه تکیه داد. خنکی شیشه حالش را بهتر می کرد. در ماشین توسط ارشیا باز شد و ترنج را از افکارش خارج کرد کرد. لیوان شیر موز را به طرف او گرفت و گفت: -فکر کردم یه چیز خنک حالت و بهتر کنه. توی نگاهش نوعی ندامت کودکانه موج می زد. اینجوری که می شد ترنج نمی توانست به اتفاق های بد فکر کند. دلش می خواست غرق این نگاه دوست داشتنی شود. ارشیا که نگاه خیره ترنج را روی خودش دید خجالت زده سرش را پائین انداخت و گفت: -حتما فکر میکنی من چه ادم بد اخلاق گند دماغی هستم نه؟ ترنج به اصطلاحی که ارشیا درباره خودش به کار برده بود لبخند زد و با بدجنسی گفت: -نه تا این حد. بعد رویش را به سمت رو به رو چرخاند و یک کم از شیر موزش خورد. ارشیا با شنیدن این حرف سرش را بالا آورد و به چهره ترنج با که با لبخند بدجنسی پوشیده شده بود نگاه کرد. ترنج از گوشه چشم داشت او را نگاه می کرد. ارشیا بعد از مدتی لبخند زد و گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 قـَلب‌مَـن‌دَرطَـلبِ‌مَرد‌ظُهـور‌اَست‌ ڪہ‌چون‌چِــهـرِه‌‌نَمـآیـَد... هـمــہ‌عـآلم‌شـود‌ازدیـدن‌اوخیـر‌دمـآدم...!› 🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ https://eitaa.com/piyroo
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . https://eitaa.com/piyroo
شهداهمیشه آنلاین هستند کافیه دلت رو بروزرسانی کنی اون موقع میبینی که در تک تک لحظات درکنارت بودند و هستندو خواهندبودهرروز زنده نگاه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. 🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ هیچوقت به بهونه امر به معروف و نهی از منکر به نامحرم نزدیک نشو که باهاش حرف بزنی...چون یهو شیطون وسوست میکنه میگه باهاش دوست شو... مومن‌باید‌زرنگ‌باشه نزارشیطون‌از‌راه‌دین‌گولت‌‌بزنه... https://eitaa.com/piyroo
عجیب‌دلم‌گرفته.. دلم‌یک‌دنیآ‌میخواهد‌شبیه‌دنیآی‌شما که‌همه‌چیزش بوی‌خـــدا‌بدهــد . . شهداگاهی‌نگاهی . . https://eitaa.com/piyroo
گریه حاج قاسم هنگام ماساژ کمر فرزند شهید کنار مهره‌های کمر حاج قاسم چند ترکش بود و گاهی کمردرد هم داشت. یک روز یکی از فرزند شهدا از درد کمر پیش حاج قاسم شِکوِه می‌کند. حاجی به می‌گوید بخواب تا ماساژت بدهم. همین که حاج قاسم مشغول ماساژ شد، فرزند شهید هم از نامهربانی روزگار و برخورد دیگران با خودش درددل ‌کرد و حاج قاسم اشک ‌ریخت.💔 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درجریان آسفالت«حسین آباد»، «علی آباد»و«جوادآباد»بودکه خود پیشاپیش کارگران کارمی‌کردو حتی خودکارگرهانیز نمی‌دانستند که او است. یک روزصبح زودبه یکی ازاین مناطق می‌رودو ازکارگرهادمپایی وگونی می‌خواهد.آن‌ها هم فکر می‌کننداو است. به او دمپایی وگونی می‌دهند و او شروع به کارمی‌کند. و وقتی به حالت نصیحت به آن‌ها می‌گویدشما درمقابل پولی که می‌گیریدمسؤولیت دارید، به شدت پاسخ می‌دهندکه: مگرتو چه کاره‌ی مملکتی که امروز آمدی و در کار مادخالت می‌کنی! سرت به کارخودت باشد! اوقات به همین منوال سپری می‌شود، تااین‌که معاون شهردار همراه با بازرس برای سرکشی به آن‌جا می‌آیند ومبهوت وهیجان زده می‌بینندکه . سلام علیک متواضعانه‌ی بازرس و معاون شهردار باآقامهدی، کارگران رابه خود می‌آورد. متوجّه می‌شونداین است که از صبح زود باآن‌ها کارکرده. نگران و ناراحت می‌شوندومنتظر برخوردمهدی می‌شوند. آقامهدی برای تسکین خاطرآنان بایک یک آن‌ها دست می‌دهد و صورتشان را می‌بوسد،خدا قوّت می‌گویدو می رود. 🌷 https://eitaa.com/piyroo
👈یڪ انقلابی دو آتیشه! 🔻 ...حالا من یڪ «انقلابی دوآتیشه» بودم و بدون ترس از احد؎، بی‌محابا [علیه رژیم] حرف می‌زدم... با تعداد؎ از جوان‌ها؎ کرمان بر دیوارها شعارنویسی می‌کردیم... عمده‌؎ شعارها مرگ بر شاه و درود بر خمینی بود. 🔸.. اواخر سال ۵۶ بود. مدت‌ها امتحان برا؎ گواهی‌نامه رانندگی می‌دادم. قبول شده‌بودم. به مرکز راهنمایی و رانندگی برا؎ گرفتن گواهی‌نامه خود مراجعه کردم. افسر؎ بود به نام آذر؎نسب. گفت: «بیا تو، اتفاقاً گواهی‌نامه‌ات رو خمینی امضا کرده؛ آماده‌است تحویل بگیری.» من از طعنه او خیلی متوجه چیز؎ نشدم. مرا به داخل اتاقی هدایت کردند. دو نفر درجه‌دار دیگر هم وارد شدند... هیچ راه گریز؎ نبود. آن‌ها با سیلی و لگد و ناسزا؎ غیرقابل بیان می‌گفتند: «تو شب‌ها می‌رو؎ دیوارنویسی می‌کنی؟!» آن‌قدر مرا زدند که بی‌حال رو؎ زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جار؎ بود. یکی از آن‌ها با پوتین رو؎ شکمم ایستاد و آن‌چنان ضربه‌ا؎ به شکمم زد که احساس کردم همه احشا؎ درونم نابود شد. به‌رغم ورزشکار بودن و تمرینات سختی که می‌کردم، توانم تمام شد و بیهوش شدم ... سه روز از شدت درد تکان نمی‌توانستم بخورم؛ اما انرژ؎ جدید؎ در خود احساس می‌کردم. ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود. فکر کردم هر چه باید بشود، شد! ...با هر ضربه و لگد؎ کلمه «خمینی» در عمق وجود من حک شده‌بود. 📚 از چیزی نمی‌ترسیدم | زندگینامه‌؎ خودنوشت سردار شهید حاج https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 بِسْمِ اللُّهُِ الْرَّحْمنِ الْرَحِیم وَاذکُراسمَ‌ربّك‌وتبَتَّل‌إلیهِ‌تَبتیلاٰ انسان ۵۲ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• نام‌خد‌ار‌ایا‌دکن‌و‌تنها‌به‌او‌دل‌ببند. https://eitaa.com/piyroo
🌹شهید_برونسی شهید برونسی یک بار خیلی دیر از منطقه به خانه آمد، شب همه خوابیده بودیم که متوجه شدم صدای شهید می‌آید، در خواب با کسی صحبت می‌کرد و می‌گفت، یازهرا(س) 🔹چند بار صدایشان کردم اما اصلاً متوجه نمی‌شدند در حال و هوای خودشان بودند. وقتی توانستم بیدارشان کنم، ناراحت شد به سمت اتاق دیگری رفت، من نیز پشت سرش رفتم. 🔸دیدم گوشه‌ای نشست، اسم حضرت فاطمه را صدا می‌زد و از شدت گریه شانه‌هایش می‌لرزد؛آرام‌تر که شد، به من گفت: چرا بیدارم کردی، داشتم اذن شهادتم را از بی بی فاطمه(س) می‌گرفتم. از همسر شهید عبدالحسین برونسی🌷 https://eitaa.com/piyroo