eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.4هزار دنبال‌کننده
34.3هزار عکس
16هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️ هیچوقت به بهونه امر به معروف و نهی از منکر به نامحرم نزدیک نشو که باهاش حرف بزنی...چون یهو شیطون وسوست میکنه میگه باهاش دوست شو... مومن‌باید‌زرنگ‌باشه نزارشیطون‌از‌راه‌دین‌گولت‌‌بزنه... https://eitaa.com/piyroo
عجیب‌دلم‌گرفته.. دلم‌یک‌دنیآ‌میخواهد‌شبیه‌دنیآی‌شما که‌همه‌چیزش بوی‌خـــدا‌بدهــد . . شهداگاهی‌نگاهی . . https://eitaa.com/piyroo
گریه حاج قاسم هنگام ماساژ کمر فرزند شهید کنار مهره‌های کمر حاج قاسم چند ترکش بود و گاهی کمردرد هم داشت. یک روز یکی از فرزند شهدا از درد کمر پیش حاج قاسم شِکوِه می‌کند. حاجی به می‌گوید بخواب تا ماساژت بدهم. همین که حاج قاسم مشغول ماساژ شد، فرزند شهید هم از نامهربانی روزگار و برخورد دیگران با خودش درددل ‌کرد و حاج قاسم اشک ‌ریخت.💔 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درجریان آسفالت«حسین آباد»، «علی آباد»و«جوادآباد»بودکه خود پیشاپیش کارگران کارمی‌کردو حتی خودکارگرهانیز نمی‌دانستند که او است. یک روزصبح زودبه یکی ازاین مناطق می‌رودو ازکارگرهادمپایی وگونی می‌خواهد.آن‌ها هم فکر می‌کننداو است. به او دمپایی وگونی می‌دهند و او شروع به کارمی‌کند. و وقتی به حالت نصیحت به آن‌ها می‌گویدشما درمقابل پولی که می‌گیریدمسؤولیت دارید، به شدت پاسخ می‌دهندکه: مگرتو چه کاره‌ی مملکتی که امروز آمدی و در کار مادخالت می‌کنی! سرت به کارخودت باشد! اوقات به همین منوال سپری می‌شود، تااین‌که معاون شهردار همراه با بازرس برای سرکشی به آن‌جا می‌آیند ومبهوت وهیجان زده می‌بینندکه . سلام علیک متواضعانه‌ی بازرس و معاون شهردار باآقامهدی، کارگران رابه خود می‌آورد. متوجّه می‌شونداین است که از صبح زود باآن‌ها کارکرده. نگران و ناراحت می‌شوندومنتظر برخوردمهدی می‌شوند. آقامهدی برای تسکین خاطرآنان بایک یک آن‌ها دست می‌دهد و صورتشان را می‌بوسد،خدا قوّت می‌گویدو می رود. 🌷 https://eitaa.com/piyroo
👈یڪ انقلابی دو آتیشه! 🔻 ...حالا من یڪ «انقلابی دوآتیشه» بودم و بدون ترس از احد؎، بی‌محابا [علیه رژیم] حرف می‌زدم... با تعداد؎ از جوان‌ها؎ کرمان بر دیوارها شعارنویسی می‌کردیم... عمده‌؎ شعارها مرگ بر شاه و درود بر خمینی بود. 🔸.. اواخر سال ۵۶ بود. مدت‌ها امتحان برا؎ گواهی‌نامه رانندگی می‌دادم. قبول شده‌بودم. به مرکز راهنمایی و رانندگی برا؎ گرفتن گواهی‌نامه خود مراجعه کردم. افسر؎ بود به نام آذر؎نسب. گفت: «بیا تو، اتفاقاً گواهی‌نامه‌ات رو خمینی امضا کرده؛ آماده‌است تحویل بگیری.» من از طعنه او خیلی متوجه چیز؎ نشدم. مرا به داخل اتاقی هدایت کردند. دو نفر درجه‌دار دیگر هم وارد شدند... هیچ راه گریز؎ نبود. آن‌ها با سیلی و لگد و ناسزا؎ غیرقابل بیان می‌گفتند: «تو شب‌ها می‌رو؎ دیوارنویسی می‌کنی؟!» آن‌قدر مرا زدند که بی‌حال رو؎ زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جار؎ بود. یکی از آن‌ها با پوتین رو؎ شکمم ایستاد و آن‌چنان ضربه‌ا؎ به شکمم زد که احساس کردم همه احشا؎ درونم نابود شد. به‌رغم ورزشکار بودن و تمرینات سختی که می‌کردم، توانم تمام شد و بیهوش شدم ... سه روز از شدت درد تکان نمی‌توانستم بخورم؛ اما انرژ؎ جدید؎ در خود احساس می‌کردم. ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود. فکر کردم هر چه باید بشود، شد! ...با هر ضربه و لگد؎ کلمه «خمینی» در عمق وجود من حک شده‌بود. 📚 از چیزی نمی‌ترسیدم | زندگینامه‌؎ خودنوشت سردار شهید حاج https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 بِسْمِ اللُّهُِ الْرَّحْمنِ الْرَحِیم وَاذکُراسمَ‌ربّك‌وتبَتَّل‌إلیهِ‌تَبتیلاٰ انسان ۵۲ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• نام‌خد‌ار‌ایا‌دکن‌و‌تنها‌به‌او‌دل‌ببند. https://eitaa.com/piyroo
🌹شهید_برونسی شهید برونسی یک بار خیلی دیر از منطقه به خانه آمد، شب همه خوابیده بودیم که متوجه شدم صدای شهید می‌آید، در خواب با کسی صحبت می‌کرد و می‌گفت، یازهرا(س) 🔹چند بار صدایشان کردم اما اصلاً متوجه نمی‌شدند در حال و هوای خودشان بودند. وقتی توانستم بیدارشان کنم، ناراحت شد به سمت اتاق دیگری رفت، من نیز پشت سرش رفتم. 🔸دیدم گوشه‌ای نشست، اسم حضرت فاطمه را صدا می‌زد و از شدت گریه شانه‌هایش می‌لرزد؛آرام‌تر که شد، به من گفت: چرا بیدارم کردی، داشتم اذن شهادتم را از بی بی فاطمه(س) می‌گرفتم. از همسر شهید عبدالحسین برونسی🌷 https://eitaa.com/piyroo
📔 | 📚 عنوان کتاب: عزیزتر از جان 🔻بر اساس زندگی شهید مدافع حرم ابوالفضل راه چمنی به روایت همسر شهید ✍نویسنده: کبری خدا بخش دهقی https://eitaa.com/piyroo
🌷شھید آوینۍ میگھ: واۍ بــر آن ڪَس ڪھ در صحراۍ محشر سر از خــٰاک بردارد وَ نشانہ‌اۍ از جھــٰاد دَر بــَدن نداشتھِ باشھ! فلذا‌ جھــٰادواجب‌است! جھــٰاد‌تیر‌و‌تفنگ‌نمیــخاد . . شمــا تــو ڪار خونھ بھ مــٰادرت همسرت کمک ڪن خودش جھــٰادھ🚶🏻‍♂! https://eitaa.com/piyroo
✍پیامبر اکرم صلّی‎الله‎علیه‎وآله: همانا فاطمه پاره تن من است و او روشنایی چشمانم و میوه قلب من است، آنچه او را بیازارد مرا آزار می‌دهد و آنچه او را خوشحال کند مرا خوشحال می‌کند. 📚 بحار الانوار، ج ۴۳، ص ۲۴ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻سخنرانی به مناسبت سالروز ۱۹_دی 🔹به مناسبت سالروز قیام ۱۹ دی ۱۳۵۶، سخنرانی رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار با مردم قم، ساعت ۱۰:۳۰ صبح یکشنبه ۱۹ دی ۱۴۰۰ از شبکه‌های تلویزیونی یک و خبر و رادیو ایران، به صورت زنده و مستقیم پخش خواهد شد. https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -نه شایدم بیشتر. و دوباره به لیوانش نگاه گرد. ترنج با تعجب رویش را برگرداند لیوانش را روی داشبورد گذاشت و دست ارشیا را که روی فرمان جا خوش کرده بود گرفت: -ارشیا؟ ارشیا نگاهش را از لیوانش گرفت و به چشمان نگران ترنج دوخت. ترنج حرفی برای گفتن نداشت ولی هر چه عشق داشت توی نگاهش ریخت و به چشم های او خیره شد. ارشیا با دیدن نگاه گرم ترنج لبخند زد و دست او را محکم فشرد. بعد هم لاجرعه شیر موزش را سر کشید و گفت: -دیگه بریم خیلی دیر شد. ترنج هم سر تکان داد و دست او را رها کرد به مزه مزه کردن شیر موزش پرداخت. هنوز راه نیافتاده بودند که موبایل ترنج زنگ خورد. -اوه الهه اس. بعد دکمه اتصال را زد و با خنده گفت: -الو؟ -الو و مرض. معلوم هست کدوم جهنمی هستین؟ -معلوم میشه توپت پره. -هر هر. یک ملت منتظر شما دوتا تحفه ان. -اومدیم بابا. -فکر کرده حالا ما خیلی مشتاقیم اصلا. -می دونم از صدات معلومه. الهه خندید و گفت: -مرض زود بیاین دیگه. -اودیم بابا اومدیم. نزدیکیم. با یک خداحافظی تماس را قطع کرد. و رو به ارشیا گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _حسابی شاکی بود. ارشیا هم لبخند زد و گفت: -پس خدا به من رحم کنه. دسته گل را برداشت و زنگ را زد. ارشیا هم دزدگیر را زد و ماشین را دور زد و کنار او ایستاد. صدای استاد از آیفون امد: _بفرما ترنج خانم. و بعد در با صدای تیکی باز شد. ارشیا نگاهش را توی حیاط چرخاند فضای سنتی و زیبایی بود. در سالن باز شد و استاد توی چهارچوب نمایان شد. استاد ترنج از آنچه ارشیا فکر می کرد جوان تر بود. ترنج با لبخند از همان دور سلام کرد: _سلام استاد. -سلام دختر خانم. دیر کریدن. ارشیا خم شد و گفت: _نگفتی استادت اینقدر جوونه. ترنج یک لحظه ایستاد. ارشیا سریع گفت: _به خدا منظوری نداشتم. ترنج با شک نگاهش کرد. ارشیا دوباره تاکید کرد: _بابا ببخشید من فکر می کردم مسنه . بعد لبش را جوید و گفت: _من دیگه اصلا حرف نمی زنم. همسر استاد پشت سرش نمایان شد. یک کوچک اسفند هم دستش بود. به روی ترنج لبخند زد و ترنج هم سالم کرد: _سلام. خانم مهران. _سلام عزیزم خوش اومدی. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 استاد به ارشیا نزدیک شد و دستش را دراز کرد: -مهران هستم. ارشیا هم با لبخد دست او را فشرد. -خوشبختم. استاد بدون اینکه دست ارشیا را رها کند او را به طرف در برد. - همه مشتاقن ببین کی تونسته دل گل سر سبد جمع مارو ببره. همسر استاد هم در حالی که با یک دست چادرش را نگه داشته بود و با دست دیگرش منتقل اسفند را نگه داشته بود به ارشیا سلام کرد: -خوب خوش امدین. آقا ارشیا. درست می گم؟ ارشیا نگاهش را دوخت مقابل پاهای خانم مهران و گفت: -بله. مزاحم شدیم. جای خانم مهران همسرش جواب داد: -این حرفا چیه؟ بفرما تو که دل توی دل بچه ها نیست. با این حرف استاد همگی خندیدند. استاد ره به ترنج گفت: -بیا کنار نامزدت . برین تو. من و خانمم و هم از هم جدا نکنین. ارشیا از صممیت استاد خوشش آمد. استاد دست ارشیا را رها کرد و به طرف در اشاره کرد. ارشیا با یک تعارف و همراه ترنج وارد شد. ورودشان با صدای دست و سوت و ترکیدن بادکنک همراه شد. ارشیا و ترنج انتظار این استقبال را نداشتند. الهه اولین نفر بود که به طرف آنها دوید: -سلام...سلام..خوش اومدین. مردیم بابا. بعد رو به ارشیا کرد و گفت: -خیلی خوشحال شدم از نزدیک دیدمتون. یکی از وسط جمع پراند: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻