افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ ❌⚫️ کربلا، نماد همه
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
❌⚫️ کربلا، نماد همه تاریخ - قسمت سیزدهم
❌⚫️ دو نقطه ضعف در مجالس عزاداری امام حسین از دیدگاه استاد شهید مرتضی مطهری:
✖️ یكی از نقاط ضعف این است كه معمولاً صاحبان مجالس عزاداری چه آنهایی كه در مساجد تأسیس یک مجلس میكنند و چه آنهایی كه در منازلشان...
بالخصوص كسانی كه در منازلشان و هم مستمعین (خواهان زیادی جمعیت هستند) و این در حدودی كه من تجربه دارم استثنا ندارد، این را احساس میكردم و میتوانم بگویم برای این امر استثنا ندیدم كه هم مؤسّسین و هم حتی مستمعین آن چیزی را كه میخواهند ازدحام جمعیت است، اگر جمعیت ازدحام بكند راضی است، اگر جمعیت ازدحام نكند راضی نیست، این نقطه ضعف است، این جلسات برای این نیست كه جمعیت ازدحام بكند یا نه...
✖️ مگر ما می خواهیم سان ببینیم؟
مگر ما می خواهیم رژه برویم؟
هدف چیز دیگری است، هدف آشنا شدن با حقایق و مبارزه كردن با تحریفات است، این میشود یک نقطه ضعف...
✖️ گوینده در مقابل این نقطه ضعف قرار می گیرد، چه بكند؟ با این نقطه ضعف مبارزه كند یا از آن نقطه ضعف استفاده كند؟
اگر بخواهد با این نقطه ضعف مبارزه كند، حقایق را به مردم بگوید، با تحریفات مبارزه كند، با هدف صاحب مجلس و هدف مستمعین كه از جمع شدن دور یكدیگر و از شلوغ شدن و از اینكه خودشان را با هم زیاد ببینند خوششان می آید، جور درنمیآید، و اما اگر بخواهد از این نقطه ضعف استفاده كند، فقط در این فكر است كه ما چه كار بكنیم كه جمعیت بیشتر جمع بشود، اینجاست كه یک عالم سر دوراهی قرار می گیرد، از این نقطه ضعف استفاده كنم، بهره برداری كنم، به عبارت دیگر روی دوش این جمعیت سوار بشوم، حالا كه اینها اینقدر نادان هستند و چنین نقطه ضعفی دارند، من هم از همین نقطه ضعف استفاده كنم؟ یا علیرغم این نقطه ضعف، با آن مبارزه كنم، بروم دنبال حقیقت، چه كار دارم به اینكه اجتماع می شود یا اجتماع نمی شود...
✖️ نقطه ضعف دوم عوامالناس در مجالس عزاداری كه خوشبختانه باید بگوییم كمتر شده است این مسأله شور و وا ویلا بپاشدن است، باید منبری حتماً در آخر ذكر مصیبت كند و در این ذكر مصیبت هم نه تنها مردم اشک بریزند، اشک بریزند قبول نیست، باید مجلس از جا كنده بشود، باید شور و واویلا بپا بشود...
من نمیگویم مجلس از جا كنده نشود، من میگویم این نباید هدف باشد، من میگویم اگر كسی در آن مسیر صحیح با بیان حقایق و واقعیات بدون آنكه یک روضه دروغی بخواند، بدون اینكه جعلی بكند، بدون اینكه تحریفی بكند، بدون اینكه برای امام حسین اصحابی بسازد كه در تاریخ نبوده و خود امام حسین آنها را نمیشناسد چون وجود نداشتهاند، بدون آنكه برای امام حسین فرزندانی ذكر كند كه چنین فرزندانی در دنیا وجود نداشتهاند، بدون آنكه برای امام حسین دشمنانی در كربلا با نام و نشان بسازد مثل ازرق شامی و بچه های ازرق شامی كه كاكلشان چگونه بود، كه اصلاً چنین كسانی وجود نداشتهاند، اگر اشكی از روی صداقت و حقیقت ریخت، شور و وا ویلا هم بپا شد، مجلس هم كربلا شد، بسیار خوب، ولی وقتی كه نبود، آن وقت ما باید با امام حسین بجنگیم؟ دشمنی كنیم؟ دروغ ببندیم؟ دروغ بگوییم؟
📚منبع: برگرفته از کتاب حماسه حسینی
وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى
#حبیب_الله_یوسفی
#کربلا_نماد_همه_تاریخ
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ_تصویری
🌷سردار_سلیمانی
🏴 اولین محرم بدون تو...
🌷🌷🌷🌷🌷
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_نهم
💠 نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا میشناختی؟»
دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد میخواست بره #ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!»
💠 بیغیرتی سعد دلش را از جا کَند، میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم که #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد #حرم، فکر میکرد وهابیام. میخواستن با بهم زدن مجلس، تحریکشون کنن و همه رو بکشن!»
که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای #شیعه و #سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!»
💠 میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«میخواست به #ارتش_آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟»
به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی #ایران!»
💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکهای از جانم در اینجا جا مانده و او بیتوجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم میرسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی #تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!»
حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ #فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟»
💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمهچینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟»
سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو #کاظمین بمبگذاری کردن، چند نفر #شهید شدن.»
💠 مقابل چشمانم نفسنفس میزد، کلماتش را میشمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...»
دیگر نشنیدم چه میگوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمیشد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجهای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که بهجای نفس، قلبم از گلو بالا میآمد.
💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم.
در آغوش ابوالفضل بالبال میزدم که فرصت جبران بیوفاییهایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به #قیامت رفته بود.
💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه #زینبیه، نه بیمارستان #دمشق که آتش تکفیریها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم.
ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد :«من جواب #سردار_همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای #سوری یا پرستاری خواهرت؟»
💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه میکردم.
چشمانش را از صورتم میگرداند تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خندههایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!»
💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بیپرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_ام
💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق #سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!»
از شنیدن خبر سلامتیاش پس از ساعتها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بیاراده از دهانم پرید :«میتونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فیالبداهه پاسخ داد :«حرف میتونه بزنه، ولی #خواستگاری نمیتونه بکنه!»
💠 لحنش بهحدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و #برادرانه به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خندههات تنگ شده بود!»
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفههای اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! #سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو #دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی #غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای #تروریستها آماده میکنه!»
💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد :«#حمص داره میفته دست تکفیریها، #شیعههای حمص همه آواره شدن! #ارتش_آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، بهخصوص اینکه تو رو میشناسن!»
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، #سردار_سلیمانی و #سردار_همدانی تصمیم گرفتن هستههای #مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این #تکفیریها رو میگیریم!»
💠 و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی #ایران!»
سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو بهخاطر اشتباه گذشتهام سرزنش میکنی؟»
💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظهای که تو حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم #خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟»
و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیمخیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم :«پس میتونم یه بار دیگه...»
💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از #شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«میخوای بهخاطرش اینجا بمونی؟»
دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت بهخاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمیکنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس #خواستگاری هم کرده!»
💠 تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور #آمریکا بود، این #مدافع_حرم!»
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست میتونه بیاد دنبالت.»
💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانهای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونهشون #داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!»
مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعاً #عاشق شدهام و پای جانم درمیان بود که بیملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم، برا تو هم به بچهها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری #تهران انشاءالله!»
💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد.
ساعت سالن فرودگاه #دمشق روی چشمم رژه میرفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوریاش آتش میگرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#لبيك_یا_ابالفضل_العباس✋
افراشت به کوی عشق، پرچم، عباس
در عشق، فشرده پایِ محکم، عباس
بی آب، از او گلشنِ دین شد سیراب
بی دست، گرفت دستِ عالَم، عباس
#تاسوعا #علمدار #محرم 💔🥀
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#روضه_شب_نهم😭
پیڪے بفرستیــد و بگـوییــد ڪھ امســـال
در نـزد اﻣﺎﻡ روضھ عبـــــاس نخوانند....
#علــمدار_نیــامد
#ﻋﻠﻤﺪاﺭ_اﻧﻘﻼﺏ
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ملت ما قدر این مجالس را بدانند...
#محرم_شهدایی
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
آغاز عطشناک نهضت حسینی است
و خط سرخ عاشورا با واژه های تاسوعا به حقیقت پیوست
عباس غیور مرد تاریخ درکربلا
در ره عشق ومحبوب
به عاشقانه ترین حالت ممکن جانبازی کرد
دست عزت داد تا دست ذلت ندهد
#تاسوعای_حسینی_تسلیت_باد
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری شهدایی قسمت770
علی اکبر های خمینی ره
بهروایت: #حاج_حسین_کاجی
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
ستوان دوم #شهیدعلیرضاپیرزاده_غیاث_آبادی
فردی مومن، متدین، متعهد، و افسری دلاور و لایق بود. در سال 1333 هجری شمسی در روستای غیاث آباد در خانواده ای کشاورز متولد شد، تحصیلات ابتدایی خود را در همان روستا به پایان رسانید و تا سوم متوسطه در بخش نوبندگان در رشته طبیعی در دبیرستان شهید بهشتی ادامه داد. در سال 1352 به استخدام ارتش در آمد و در کنار کارش موفق به اخذ دیپلم گردید. در سال 1357 با خانواده ای نجیب و انقلابی وصلت نمود که ثمره آن 4 فرزند است.
شهید پيرزاد در زمان ستم شاهی با این که درجه دار ارتش و تحت فشار شدید فرماندهان خود بود، لیکن در تظاهرات با مردم همراه مي شد و هر لحظه در صدد فرار از پادگان بود. زندگی خود را از طریق شغل آزاد تأمين مي کرد که انقلاب پیروز شد. او دارای روحیه ای بلند، قلبی پاک و معتقد به صله ارحام بود، چند روزی که به مرخصي می آمد به افراد فامیل و بستگان سرکشی می نمود و نسبت به فرزندان شهدا بسيار مقيد، و به آنها سركشي می کرد، بارها می گفت: من باید آنها را نوازش کنم تا بعد از من هم بچه هایم را ديگران نوازش نمایند. زندگی ساده ای داشت و علی وار زندگی می کرد و با آگاهی کامل و شناخت منتظر شهادت بود که به این فوز عظیم نائل آمد.
پس ا ز مدتی در جبهه های غرب مورد اصابت ترکش نارنجک قرار گرفت و مجروح شد و پس از بهبودی مجدداً به جبهه های جنوب مأموریت یافت و تا آخرین لحظه عمر و تا آخرین نفس با دشمنان دین خدا جنگید. سرانجام در تاریخ 1367/04/31 در اثر ترکش گلوله توپ به درجه رفیع شهادت مفتخر گردید.
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
ستوان دوم #شهیدعلیرضاپیرزاده_غیاث_آبادی فردی مومن، متدین، متعهد، و افسری دلاور و لایق بود. در سال 13
« خاطرات شهید » #شهیدعلیرضاپیرزاده
* خاطره از زبان همسر شهيد
سه نفر از دوستان شهید که در جبهه بودند یک نفر مجرد و دیگری نامزد داشت و سومی که علیرضا بود متاهل بود. اولی که نامزد داشت دوست داشت کنار همسرش باشد. دومی و سومی هم همین طور، علیرضا می گفت: من می خواهم در منزل بمانم و کنار همسرم که باردار است باشم و ببینم که آیا فرزندم دختر است یا پسر؟
روزی با هم به اهواز رفتيم و علیرضا مرد نابینايی را دید كه گدایی می کرد، رهگذری مبلغ دو هزار تومان به نابینا داد، نوجوانی پول را برداشت، علیرضا كه ديده بود پسر پول را برداشته مچش را گرفت و او را کتک زد. به پسر گفتم: چه کار به اين پیرمرد داری؟ عليرضا پسر را آزاد کرد و گفت: آخرین بارت باشد که این کار را می کنی و خلاصه پسر راهش را ادامه داد و رفت.
روزی با هم به مهمانی رفته بودم و موقعی که با هم راه می رفتیم به من گفت: با من راه نیا و کنار من نشین چون کسانی که همسر ندارند آه می کشند و گناه دارد و من از همان موقع دیگر این کار را نکردم تا زماني كه به شهادت رسيد.
از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، در خطوط مقدم جبهه های جنوب با بعثیون کافر می جنگید. در سال 1360 مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت، مجروح شد و در بیمارستان مدتی بستری بود. سپس به جبهه های جنوب رفت و در سال 1363 جهت تعلیمات نظامی به آموزشگاه افسری راه يافت و پس از پایان دوره موفق به اخذ درجه ستوانی گرديد و به جبهه های غرب کشور عزیمت نمود.
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
طبق روال شــبانه هر بزرگواری 14 صلوات به
نیابت از
#شهیدعلیرضاپیرزاده
جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج»
و سلامتی رهبر عزیزمان شفای همه بیماران عاقبت بخیری شما عزیزان ....
» اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 🌸
#التماس_دعای_فرج
ســـلام و صــلوات خــدا بر شـــهدا و امام شـــ.❤️ـــهدا
🕊ســـلام بـر شــــ🌷ــهید
#شهیدعلیرضاپیرزاده
#اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادة_فی_سبیلک_مع_رفقائنا_به_حق_دماء_الشهدا
#ملتمس_بهترین_دعا
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
💠دعـــــاے فـــرج💠
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
☀️شروع صبحی زیبا با ذکر سلام و صلوات بر محمد و آل مطهرش
السلام علیک یا محمد یا رســـول الله
السلام علیک یا مـولا امـیرالمؤمنین
السلام علیک یا فاطــمة الزهــــــرا
السلام علیک یا مـعزالمـومنین یا
حســــــــن ابن عـلی المـجتبـــی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
السلام علیک یا علی موسـی الرضـا
السلام علیک یا ابا صـــالحَ المھــــــدی
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
°•﷽•°
السلام علیڪ یا اباعبدالله الحسیـن
قرائتـ زیارت عـاشورا " #روز_نهم "
بہ نیابتــ شهیــد « علی بیات »
#چله_زیارت_عاشورا 🌱
#چهل_روز_تا_اربعین
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
ذکرِ لاحول و لا قوة الا باالله
می کند بدرقه یِ راهت اباعبدالله
تو امیدِ حرمِ فاطمیونی آری
همه یِ عشقِ منی باید عَلَم برداری
#روز_نهم_محرم
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌸 سید و هادی تصادف کرده بودند و درد داشتند.
🌼 هادی تو #آمبولانس از درد گریه می کرد که ناگهان سید شروع کرد به مداحی.
👈 می گفت حیفه این اشکی که داره سرازیر میشه برای #امام_حسین نباشه.
🌷 #همسفر_شهدا_سید_علیرضا_مصطفوی
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo