عشق حراج میکنی ، قلب اجاره میدهی ؛
نرخ خریدنت مرا خانه به دوش میکند .
انگار که تریاک ِ اَصیل است که شاعر
بادیدن ِچشمان ِتو شِعرامینوفِن ساخت..!
شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم ولی ،
من به تو ، او به نماز خودش ایمان دارد..
نمیدانم خودت از طَرح چشمانت خبر داری ؟
به بازار کِسادی میکشانی چشم آهو را .
منطق چشم توبافلسفهامهمخواننیست ؛
قتل عمدوطلب عفو،تناقضدارد ...
سفید کرده سیاهی باطن من را
سیاهی ته پاتیل سیدالشهدا
بزرگ طائفه ما بدون شائبه هست
غلام آخور در ایل سید الشهدا
نه گزیر است مرا از تو نه امکان گریز
چاره صبر است که هم دردی و هم درمانی
[سعدی]
اندر دل من درون و بیرون همه او است ؛
اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست .
انگار که تریاک ِ اَصیل است که شاعر
بادیدن ِچشمان ِتو شِعرامینوفِن ساخت..!
روی فرشِ دل من جوهری از عشقِ تو ریخت ؛
آمدم پاک کنم عشقِ تو را ، بدتر شد ..!