eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
164 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ‌سݪام ميدهمُ و دݪخوشَم ڪہ فرموديد ؛ هر آنڪہ در دل خود یاد ماست ‌، زائر ماستـ...! @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•|دســتِ‌مڕاهم‌بند‌ڪن‌ زائڕ‌نیستم‌بگــذاڕ بگذاڕ‌من‌هم‌نوڪرت‌‌باشم در‌روضھ‌ها‌دورورت‌باشم..‌.●○ @porofail_me
•|ھواے حُسِیــن.. :) هواے حَــرَم...♡ هواے شب جمعھ زد بھ سرم...💔|•
~[ࢪوانھ شوم بھ سوی ضࢪیح..😔 بگیࢪے اگــر زیر بالو پࢪم..]
بدھ صدقھ بھ راھ خدا🕊️ بدھ شب جمعــھ تو ڪرب‌وبلا🥺 نفــس نڪشم..! نفــس نزنم..! بدون تو یا [سَیِد‌ُالشُهَدا‌...♡]
راھ حــرم بازشھ میام برنمےگــرم!💔 @porofail_me
عِندَما أَتَذكَّر أَن كُلَ شَئْ بِيَدَالله يَطمئِن قَلبــے♥️:) وقتــےيادم‌ميوفتھ‌كهـ‌همہ‌چيزدستِـ‌خداست؛ قلبمـ‌آروم‌ميگيره^^!🌱 ↯ʝօɨռ @Porofail_me
●•میشے نااُمید اگہ بہ هر کسے بہ جز حسین ؏؛ داری امید..😻👌🏻😊 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... با تصمیم مادر، قرار بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبدالله که همچنان لیست خرید میوه و ماهی را می نوشت، رو به مادر کرد و با خنده گفت:" نکنه ما این همه خرید کنیم، بعد اینا نیان." که مادر پاسخ داد:" تا شما از خرید برگردید، منم میرم دعوتشون می کنم." سپس لبخندی زد و گفت:" بهشون میگم من کلی خرید کردم، باید بیاید." از شیطنت پر مهر مادر، عبدالله هم خندید و با گفتن" پس ما رفتیم!" از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند. چادر را سر کردم و دور اتاق معطل مانده بودم که مادر پرسید:" پس چرا نمیری مادر جون ؟" به صورت منتظرش خندیدم و گفتم:" آخه میخوام یه چیزی بگم ولی روم نمیشه!" با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم:" چند شب پیش که با عبدالله رفته بودم مسجد، دیدم این مغازه بلور فروشی سر چهارراه، گلدون های خوشگلی اورده، اگه اجازه میدید یه گلدون خوشگل برای روی میز پذیرایی بخرم!" از حجم احساس آمیخته به حالت التماسی که در صدایم موج می زد، مادر راضی شد و با لبخندی جواب داد:" برو مادر جون! هر کدوم رو پسندیدی بگیر!" جواب لبریز محبتش، لبخندی شاد بر صورتم نشاند و با همان شادی از خانه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم. هنوز ماشین حرکت نکرده بود که شروع کردم:" عبدالله! سریعتر بریم که کلی کار داریم. باید میوه بخریم، ماهی و میگو بخریم. بعدش هم بریم این مغازه بلور فروشی سر چهارراه می خوام یه گلدون بخرم." اضطراب صدایم آنقدر مشهود بود که عبدالله خنده اش گرفته بود. نه تنها صدایم که دغدغه میهمانی امشب، در همه فکر و ذهنم رخنه کرده بود و وسواس در خرید تک تک میوه ها، از ایراد هایی که می گرفتم، پیدا بود. عبدالله پاکت سیب سرخ ک پرتغال و نارنگی و خیار را در صندوق عقب گذاشته بود که به یاد یک قلم دیگر افتادم و با عجله گفتم:" وای عبدالله! موز یادمون رفت!" و بدون آنکه منتظر عبدالله شوم، سراسیمه به سمت میوه فروشی بازگشتم. زیر نور زرد چراغ های آویخته به سقف میوه فروشی، تشخیص موز خوش رنگ و رسیده کمی سخت بود. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me