~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
اِبڪِنۍوَبڪِلِلیَتامۍ😭
گریہڪنآقاسبڪشۍ😭💔
4_5843944150336014339.mp3
2.52M
#مداحۍ..🥀
#نریمانپناهۍ🎤
.
.
نروزهرابمونتڪیهگاهعلۍباش..
#دلمـخونہ...
.♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
خیلۍحرفزدمببخشید😔
دلمونگرفتہشرمندھ.
حلالڪنید.
التماسدعایاعلی🤚🏻
سـلام دۅستاݩ🙋♂
یه سواݪ🤔
دوست داری با شهدایمدافعحرم، هشت ساݪ دفاع مقدس🥀
مدافعاݩ سلامت،دانشمنداݩ هسته ای،و شهدای که هݩوز ݩمیشناسی
آشنا بشی؟😊
میخواے با سبک زندگے شهدا آشنا بشے🤔
تو این روزای کرونایے که مراسمات مذهبے لغو شده قرار نیست
فعالیت مجازے داشته باشے؟🤔
من به هر کسے این کاناݪ رو معرفی نمیکنم😉
#آشنایی_با_شهدا😍
#عکس_نوشته🖼
#دݪ_نوشته💝
#انگیزݜی🤗
#احادیث_امامان✨
#اسٺۅڔے📱
#ٺݪنگر🍃
#خود_سازی_به_سبک_شهڋا🌷
#پست_اینستاگرام📱
#بیۅگرافۍ_مذهبی✍
ʝσiŋ→°•|👇
@montazeranzuhor313
منٺظڔٺۅݩم🙃☝️
💛🖇
#پیشنهادویژهادمین‼️
راستش این کانال یکی از محدود کانال هایی هست که خودمم عضوشم😻
پیشنهاد میکنم از دستش ندید👌
این شاید آخرین باری باشه که لینک این کانال رو میزارم بعدا نگی نگفتیا‼️
ʝσiŋ→°•|👇
https://eitaa.com/joinchat/2057830453C28b41fe66a
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_سوم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهرا برای شکایت نزد مادر آمده بود. خدا خدا می کردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث را تمام کند و همین که چای را مقابلش گذاشتم، شروع کرد:" ببین مامان! درسته که از این باغ و انبار چیزی رسما به اسم من و محمد نیس، ولی ما داریم تو این نخلستون ها جون می کنیم!" مادر نگاهش کرد و با مهربانی پرسید:" باز چی شده مادرجون؟" و پیش از آنکه جوابی بدهد، مجید وارد اتاق شد و ابراهیم بدون توجه به حضور او، سر به شکایت گذاشت:" بابا داره با همه مشتری های قلبی به هم می زنه! قراردادش رو با حاج صفی و حاج آقا ملکی به هم زده! منم تا حرف می زنم میگه به تو هیچ ربطی نداره! ولی وقتی محصول نخلستون تلف بشه، خب من و محمد هم ضرر میدیم!" مجید سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود که مادر اشاره کرد تا برایش چای بیاورم و هم زمان از ابراهیم پرسید:" خب مادرجون! حتما مشتری بهتری پیدا کرده!" و این حرف مادر، ابراهیم را عصبانی تر کرد:" مشتری بهتر کدومه؟!!! چند تا تاجر عرب مهاجرن که معلوم نیس از کجا اومدن و دارن با هزار کلک و وعده و وعید، سهم خرمای نخلستون ها رو یه جا پیش خرید می کنن!" چای را که به مجید تعارف کردم، نگاهم کرد و طوری که ابراهیم و مادر متوجه نشوند، گفت:" الهه جان! من خسته ام، میرم بالا." شاید از نگاهم فهمیده بود که حضورش در این بحث خانوادگی اذیتم می کند و شاید هم خودش معذب بود که بی معطلی از جا بلند شد و با عذرخواهی از مادر و ابراهیم رفت. کنار ابراهیم نشستم و پرسیدم:" محمد چی میگه؟" لبی پیچ داد و گفت:" اونم ناراحته! فقط جرات نمی کنه چیزی بگه!" مادر مثل این که باز دل دردش شروع شده باشد، با دست سطح شکمش را فشار می داد، ولی گلایه های ابراهیم تمام نمی شد که از شدت درد صورت در هم کشید و با ناراحتی رو به ابراهیم کرد:" ابراهیم جان! تو که میدونی بابات وقتی یه تصمیمی بگیره، دیگه من و تو حریفش نمی شیم!" و ابراهیم خواست باز اعتراض کند که به میان حرفش آمدم و گفتم:" ابراهیم! مامان حالش خوب نیس! حرص که می خوره، دلش درد میگیره.."
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
🌺🍃🌸🍃🌺
...
ولی به قدری عصبی بود که حرفم را قطع کرد و فریاد کشید:" دل درد مامان خوب میشه! ولی پول و سرمایه وقتی رفت دیگه بر نمی گرده!" و با عصبانیت از جا بلند شد و همچنان که بد و بیراه می گفت، از خانه بیرون رفت. رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش هم شده بود که با نگرانی به سمتش رفتم و گفتم:" مامان! دراز بکش تا برات نبات داغ بیارم." چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای ضعیفی پاسخ داد:" نمی خواد مادرجون! چیزی نیس!" وقتی تلخی درد را در چهره اش می دیدم، غم عمیقی بر دلم می نشست و نمی دانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد که دستم را گرفت و گفت:" الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حالا هم که اومده، تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونه ات." دستش را به گرمی فشردم و گفتم:" مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟" که لبخند بی رمقی زد و گفت:" من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره دلم درد گرفته! خوب میشه!" و بالاخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه بالا نزد مجید بروم.
در اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی مبل نشسته و مثل این که منتظ بازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم: فکر کردم خسته بودی، خوابیدی!" با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با مهربانی پاسخ داد:" حالا وقت برای خوابیدن زیاده!" کنارش که نشستم، دست در جیب پیراهن سورمه ای رنگش کرد و بسته کوجکی که زر ورق بنفشی کادوپیچ شده بود، در آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پر شد و هیجان زده پرسیدم:" وای! این چیه؟" خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد:" این یعنی این که دیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات خیلی تنگ شده بود!" هدیه را از دستش گرفتم و با گفتن" خیلی ممنونم!" شروع به باز کردن کاغذ کادو کردم. در میان زر ورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات می آمد و وقتی جعبه را گشودم با دیدن پلاک طلا حیرت زده شدم. پلاک طلایی که به زنجیر ظریفی آویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" می درخشید. برای لحظاتی محو زیبایی چشم نوازش شدم و سمس با صدایی که از شور و شعف به لکنت افتاده بود، گفتم:" مجید! دستت درد نکنه! من... من اصلا فکرش هم نمی کردم! وای مجید! خیلی قشنگه!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
کاغذ کادو را از دستم گرفت و در جواب هیجان پر ذوقم، با متانت پاسخ داد:" این پیش قشنگی تو هیچی نیس!" نگاهش کردم با لحنی که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم:" مجید جان! این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهایی منه؟" چشمانش را بع زیر انداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با حیایی لبریز مهربانی پاسخ داد:" هم آره هم نه! راستش هدیه روز زن هم هست!" و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعتراف کرد:" خب امروز تولد حضرت زهراست (س) که هم روز مادره و هم روز زن!" سپس چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد:" من هیچ وقت نتونستم همچین روزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک می گرفتم!" و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید:" حالا امسال اولین سالی بود که می تونستم برای همسر نازنینم هدیه بخرم!" می دانستم که بخاطر تسنن من، از گفتن مناسبت امروز این همه طفره می رفت و نمی خواستم برای بیان احساسات مذهبی اش پیش من، احساس غریبی کند که لبخندی زدم و گفتم:" ما هم برای حضرت فاطمه (س) احترام زیادی قائل هستیم." سپس نگاهی به پلاک انداختم و با شیرین زبانی زنانه ام ادامه دادم:" به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلی ازش خوشم اومد!" و بعد با شیطنت پرسیدم:" راستی کی وقت کردی اینو بخری؟" و او پاسخ داد:" دیروز قبل از این که برم پالایشگاه، رفتم بازار خریدم!" سپس زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با عشقی که بیش از سرانگشتانش از نگاهش می چکید، گردنبند را به گردنم بست. سپس با شرمندگی عاشقانه ای نگاهم کرد و گفت :" راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! شرمنده عزیزم!" که به آرامی خندیدم و گفتم:" عیب نداره مجید جان! حالا بشین تا من برات چایی بریزم!" ولی قبل از این که برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن" من می ریزم!" با عجله به سمت آشپزخانه رفت و همچنان که صدایش از آشپزخانه می آمد:" امروز روز زنه! یعنی خانم ها باید استراحت کنن!" از این همه مهربانی بی ریا و زیبایش، دلم لبریز شعف شد!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
یہزمانے
شایدپدرانهمینهابہاربابمون
میگفتن
خارجشدهازدینوشوریدهعلیہخلیفہ:)💔
#هرکسےنمیگہکہ
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایدرساستاد📚
-چگونہدرنماز
حضورقلبداشتهباشیم!!؟
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me