🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۶
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
مانده بودم که من سال گذشته این همه خدا را به حق امام علی (ع) قسم دادم، پس چرا حاجتم روا نشد و دیگر امشب جای این بهانه گیری ها نبود که دلم شکسته و چشمانم بی دریغ می بارید و به عقلم فرصت نمی داد تا به کینه شب قدر سال گذشته، از قلبم انتقام بگیرد که با تمام وجود به میدان عشق بازی وارد شده و خدا را نه به نیت حاجتی از حوائج دنیا که تنها به قصد آمرزش گناهانم به حق امام علی (ع) قسم می دادم و با صدای بلند گریه می کردم و این طوفان اشک و ناله با من چه می کرد که انگار نقش همه آلودگی ها را از صفحه جانم می شست و می بُرد. حالا دل مردم همه دریایی شده و وقتش رسیده بود تا قرآن ها را به سر بگیریم. قرآنی را که با خودم از خانه آورده بودم، روی سرم گذاشته و با صورتی که از ردّ پای اشک پُر شده بود، دستانم را به سوی آسمان بلند کرده و گوشم به نوای آسید احمد بود:" حالا این قرآن ها رو روی سرتون بگیرید! یعنی خدایا، دیگه به من نگاه نکن! دیگه به آدم زیر قرآن نگاه نکن! یعنی خدایا به آبروی قرآن به من رحم کن! قرآن روی سرته، محبت علی (ع) تو دلته، با دو تا یادگار پیامبر (ص) اومدی در خونه خدا! پس بسم لله... بِکَ یا الله..." و چه آشوب شیرینی به جانم افتاده و چه جانانه در و دیوار دلم را به هم می کوبید که خدا را به حق اولیایی که بهترین بندگانش بودند، عاشقانه قسم می دادم:" بمُحَمَّدِ... بَعلیِ... بِفاطِمَه... بِالحَسَن... بِالحُسَین..." همچون سال گذشته، چشم طمع به اجابت دعایی نداشته و دل به تحقق آرزویی نبسته و شبیه شیدایی مجید، از این مناجات عارفانه لذت می بردم که چه فلسفه اش را می فهمیدم چه نمی فهمیدم، این ریسمان نورانی از اوج آسمان به اعماق زمین افکنده شده و من دست به همین ریسمان، رسیدن به عرش الهی را باور می کردم و از میان این بندگان خوب خدا، امام علی (ع) چه دلی از من بُرده بود که من هم دیگر پدری نداشتم و به پای پدری پُر مِهر و محبتش، یتیمانه گریه می کردم. هر چند هنوز نمی توانستم دردهای دلم را با روح بزرگش در میان بگذارم که به حقیقت این پیوند پیچیده نرسیده و هنوز جرأت نمی کردم بی واسطه با او سخن بگویم.
ساعت از سه صبح گذشته بود که مراسم پایان یافت و من چه حال خوشی یافته بودم که سبک و سرحال از جا بلند شدم و نمی خواستم کسی مرا ببیند که بی سر و صدا از حیاط مسجد خارج شدم، ولی خیالم پیش مجید بود و می دانستم اگر بفهمد من به مسجد آمده ام، چه حالی می شود که دلم نیامد بروم. می خواستم شیرینی این حضور شورانگیز را با مجید مهربانم هم تقسیم کنم که کنار نرده های حیاط مسجد، منتظر ایستادم تا بیاید. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که مجید و آسید احمد با هم از ساختمان مسجد خارج شدند و به سمت سالن وضوخانه
رفتند که مجید با صدایی آهسته رو به آسید احمد کرد:" اگه اجازه می دید من دیگه برم خونه." در تاریکی نیمه شب متوجه حضور من پشت نرده ها نشده بود و برای بازگشت به خانه بی قراری می کرد که آسید احمد با تعجب پرسید:" مگه سحری نمی خوری؟ الان مسجد سحری میده. تا بری خونه که دیگه به سحری خوردن نمی رسی باباجون!" و مجید دلش پیش من بود که با لبخندی لبریز حیا پاسخ داد:" آخه الهه تنهاس، میرم خونه سحری رو با هم می خوریم!" چشمان پیر آسید احمد به خنده ای شیرین غرق چین و چروک شد، دستی سرِ شانه مجید زد و با مهربانی پاسخ داد:" برو باباجون! برو که پیامبر (ص) فرمودن هر چی ایمان آدم کامل تر باشه، بیشتر به همسرش اظهار محبت می کنه! برو پسرم!" و با این جملات دل مجید را گرم تر کرد و من همچنان پشت نرده ها پنهان شده بودم که حالا بیشتر از آسید احمد خجالت می کشیدم.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
مجید با عجله از حیاط خارج شد و من هم به دنبالش به راه افتادم. نزدیکش که رسیدم، آهسته صدایش کردم:" مجید!" شاید باورش نمی شد این صدای من باشد که ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد. چشمش که به من افتاد، نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و پیش از آن که چیزی بپرسد، خودم اعتراف کردم:" هر چی خواستم تو خونه بمونم، نتونستم! همش دلم اینجا بود!" از لحن معصومانه ام، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و قدمی به سمتم آمد. نگاهش از شادی حضورم به درخشش افتاده و نمی دانست احساسش را چگونه بیان کند که آهسته زمزمه کرد:" قبول باشه الهه جان!" چشم از چشمم برنمی داشت و شاید گره گریه را روی تار و پود مژگانم می دید که محو حال خوشم شده و پلکی هم نمی زد که خودم شهادت دادم:ر مجید من امشب گریه نکردم که حاجت بگیرم، فقط گریه می کردم که خدا منو به خاطر امام علی (ع) ببخشه! فقط گریه می کردم چون از این گریه کردن لذت می بردم..."
☆ ☆ ☆
هر چند لباس سیاه به تن نکرده و مثل مجید و آسید احمد و بقیه عزادار امام علی (ع) نبودم، ولی از شب نوزدهم آنچنان محبتی به دلم افتاده بود که در روز شهادت ایشان، یادش لحظه ای از خاطرم جدا نمی شد. به خصوص از دیشب که به همراه مامان خدیجه و زینب سادات برای احیاء شب ۲۱ ماه رمضان به مسجد رفته و حالا حسابی هوایی اش شده بودم که از صبح کتاب نهج البلاغه ای را که از زینب سادات به امانت گرفته بودم، زمین نگذاشته و در بوستان کلمات قصار امام علی (ع) خرامان می گشتم. البته پیش از این هم در مقام یک مسلمان اهل سنت، دوستدار خاندان پیامبرم (ص) بودم، اما گریه های این دو شب قدر، به این محبت صاف و ساده، رنگ و بویی دیگر داده بود، به گونه ای که از امروز برای مراسم فردا شب بی قراری میکردم و دلم می خواست هر چه زودتر سفره شب ۲۳ پهن شده و من از جام مناجات هایی جانانه سیراب شوم!
ساعتی تا اذان ظهر مانده بود که زنگ در به صدا در آمد. عبدلله بود که حالا مثل گذشته مرتب به خواهرش سر می زد و من چقدر از دیدارش خوشحال شدم که با رویی خوش تعارفش کردم تا داخل شود. ماه رمضان بود و نمی توانستم از برادرم پذیرایی کنم که روی مبل مقابلش نشستم و حالش را پرسیدم. چندان سرِ حال نبود که با همه بی مهری های پدر و ابراهیم، نگران حالشان شدم و با دلواپسی سؤال کردم:" از بابا و ابراهیم خبری شده؟" نفس عمیقی کشید و با لحنی گرفته پاسخ داد:" نه! بابا که کلاً گوشی اش خاموشه. از ابراهیم هم از وقتی رفته، هیچ خبری نداریم." ترس از سرنوشت مبهم پدر و برادرم، بند دلم را پاره کرد که نمی دانستم دیگر قرار است چه بلایی به سرِ خانواده ام بیاید و باز دلم پیش لعیا بود که سراغش را از عبدالله گرفتم:" لعیا چی کار می کنه؟" عبدالله هم مثل من دلش برای بی کسی لعیا و ساجده می سوخت که آهی کشید و گفت:" لعیا که داره دق می کنه! دستش هم به هیچ جا بند نیس. با این بچه مونده اینجا سرگردون! به هر دری هم که می زنیم هیچ خبری از ابراهیم نیس. بی معرفت یه زنگ نمی زنه یه خبری به زن و بچه اش بده!" دلم به قدری بی قرار برادرم شده بود که دیگر به حال خودم نبودم تا عبدالله سؤال کرد:" پس مجید کجاس؟" نفس بلندی کشیدم، بلکه غصه ابراهیم از یادم برود و با صدایی آهسته پاسخ دادم:" هر روز از صبح تا غروب میره دفتر مسجد و کارهای اداری مسجد رو انجام میده." و همین کار ساده و حقوق بسیار جزئی اش، برای من و مجید که هنوز نمی توانست از دست راستش استفاده کند، غنیمت بزرگی بود که با احساس رضایت عمیقی ادامه دادم:" خدا رو شکر! حالا دکتر گفته إن شاءالله تا یه ماه دیگه دستش خوب میشه و می تونه دوباره برگرده پالایشگاه." که عبدالله لبخندی زد و به طرزی مرموزانه سؤال کرد:" حالا تو چی کار می کنی تو این خونه؟" متوجه منظورش نشدم که به چشمانم دقیق شد و بیشتر توضیح داد:" آخه یادمه پارسال که با مجید ازدواج کرده بودی، خودت رو به هر آب و آتیشی می زدی تا مجید سُنی شه. حالا تو خونه یه روحانی شیعه داری زندگی می کنی و مجید صبح تا شب تو مسجد شیعه ها کار می کنه!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~✨🕌
ڪربلاهرڪسنرفتھبارضامطرحڪند ؛
ازميانپنجرھفولاد
امضاءميرسد ...!🌱
#السݪامعلیڪیاعلیبنموسیالرضا♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#دوڪلامحرفحساب 🌸🌱
.
دلرابایدبہخداداد؛توجهراباید
بهخداداد؛خدارابایدگرفت...
خدامگرجسماستڪھاورابگیریم؟!
نهخداجسمنیست...
امادلهمجسمنیست؛
وبهقدرظرفیتشبهخدامتصلمیشود"
.
#علامهتھرانێ
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#روایت_عشق'♥️'
|ای فرزند آدم!
تو را برای خودم آفریدم
پس به من روی آور و با من اٌنس بگیر؛
همانا اگر یک قدم به سوی من برداری
ده ها قدم سوی تو برخواهم داشت🌱|
#حدیث_قدسی✨
.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#خــــــــــدا
سر رشته تمام کارها
به دست خداست
پس با خیال راحت
بسپر به خودش رفیق:)
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#چهارشنبہهایامامرضایـے
تو رئوفے
من گدا باشم:)
اجازه میدهۍ..؟💚
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مناجات_شعبانیه
اگر محروم ڪنۍ مرا
پسچہڪسۍمراروزیدهد..؟💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مناجات_شعبانیه
پناهےندارمبہجزدستهایت
بہٺومیسپارمدلمرا
خدایا...💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۸
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
و کتاب نهج البلاغه را هم دیده بود که به آرامی خندید و گفت:" خودتم که دیگه نهج البلاغه می خونی!" و هر چند گمان نمی کرد پاسخ سؤالش مثبت باشد، اما با همان حالت رندانه اش یک دستی زد:" حتماً ازت خواستن که باهاشون مراسم احیاء هم بری، مگه نه؟" و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه شهادت دادم:" نه، اونا نخواستن. من خودم رفتم!" و نمی توانستم برایش بگویم این مراسم چه حال خوشی دارد که شنیدن کی بود مانند دیدن و در برابر نگاه متعجبش تنها یک جمله گفتم:" خیلی خوب بود عبدالله!" لبخندی لبریز متانت نشانم داد و احساسم را تایید کرد:" خُب مراسم دعا معمولاً حال خوبی داره!" ولی هنوز هم باورش نمی شد با آن همه شور و شوقی که به سُنی کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی شیرین دل به شیدایی شیعیان سپرده باشم که با لحنی لبریز تعجب ادامه داد:" من موندم! تو هر کاری می کردی که مجید سُنی شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه پیش رفتی که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بیخیال شدی؟ انگار اصلاً برات مهم نیس!" ومی خواست همچنان موضع منصفانه اش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد:" البته من از اول هم با اون همه تلاش تو برای سُنی کردن مجید مخالف بودم! می گفتم خُب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی می خوام بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟" و این تغییر چندان هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و سه ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که می دیدم در مسلمانی اش هیچ نقصی وجود ندارد! که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانه ای بود که مرکز تبلیغ تشیع بود و می دیدم که در همه شور و شعار های مذهبیشان، تنها نام خدا و پیامبر (ص) را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از ریسمان محکم محبت آل محمد (ص) به عرش مغفرت الهی می رسند! که حالا می دانستم تفرقه بین مسلمانان، به دشمنان فرصت می دهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین شیعه و سُنی، حیوان درنده ای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه کاسه سر کشیده و به رژیم صهیونیستی فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد! که حالا می فهمیدم همان پافشاری من بر کشاندن مجید به سمت مذهب اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید همسرم برای طلاق برداشتم، به برادر بی حیای نوریه و پدر بی غیرتم مجال عرض اندام داد تا پس از لگدمال کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دل های عاشق ما بود که زندگی ام را از چنگ فتنه انگیزی های نوریه نجات داد! پس حالا من الهه یک سال پیش نبودم که از روی آرامشی مؤمنانه لبخندی زدم و با لحنی لبریز یقین پاسخ دادم:" عبدالله! من تو این مدت خیلی چیزها یاد گرفتم!" و ساعتی طول کشید تا همه این حقایق را برای برادرم شرح دهم و می دیدم نگاهش به پای استحکام اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمی گوید که هر آنچه می گفتم عین حقیقت بود. هر چند خودم هم در این راه هنوز کودک نوپایی بودم که به سختی قدم از قدم برمی داشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرِ شوق آمده و به روش شیعیان با خدا عشق بازی می کردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل این که از توصیف شب های قدرم به ورطه اشتیاق افتاده باشد، سؤال کرد:" حالا فردا شب هم میری؟" و شوق شرکت در مراسم احیاء شب ۲۳ آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمی شناختم! می دانستم شب ۲۳ با عظمت ترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات عالم معین می شود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم:" إن شاءالله!" و نمی دانم چه حکمتی در کار بود که از صبح ۲۲ ماه مبارک رمضان، در بستر بیماری افتادم.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me