#تلنگر
مـومݩبایدهرروزبراخودش
برݩامہمعنوےداشٺہباشہ🙂👌
سعےڪنیمبراخودموݩ
عادٺهـایی آسمانےبسازیم:)
هرروزتݪاوت زیارت عـاشورا قرآن یہساعاتی
ذڪرودردودلبهباامـامزماݩ...
ڪمسفارشنشدها...¡
#یڪمشبیہشهـداباشیم :)
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
Γ🖤🌱°○
دلمازفرطگنھ
سنگشده !
کارۍکن💔
کھنفسهایتو
درسنگ . . .
اثرخواهدڪرد(:"
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
🌷🍃🌷🍃
.....
حق داشتم این کوله بار سنگین احساس را که تا امروز روی شانه های نحیف دلم تحمل کرده بودم، این جا و در آغوش بی نظیر مادرم بر دامنش بگذارم! هرچند حالا بار سنگین تری بر دلم نشسته و آن هم نگرانی از سرنوشتی بود که می خواست با مردی شیعه پیوند پیدا کند، کسی که بارها آرزوی هدایتش به مذهب اهل تسنن را دلم پرورانده و حالا به خواستگاری ام آمده بود. او برایم مثل هر کس دیگر نبود که به سادگی خواستگاری اش را نادیده بگیرم، بی تفاوت از کنار نگاه های سرشار از احساسش عبور کنم و تنها به بهانه تفاوت مذهبی، حضورش را از زندگی ام محو کنم!
بعد از صرف شام فرصت خوبی بود تا مادر ماجرای صبح را برای پدر و عبدالله شرح دهد. هرچه قلب من از تصور واکنش پدر، غرق در اضطراب بود، مادر برای طرح این خواستگار جدید، که هنوز نیامده دلش را برده بود، اشتیاق داشت. خودم را به شستن ظرف های شام مشغول کرده بودم که مادر شروع کرد:" عبدالرحمن! امروز مریم خانم اومده بود این جا." پدر منظور مادر از "مریم خانم" را متوجه نشد که عبدالله پرسید:" زن عموی مجید رو میگی؟" و چون تایید مادر را دید، با تعجب سوال بعدی اش را پرسید:" چی کار داشت؟" و مادر پاسخ داد:" اومده بود الهه رو خواستگاری کنه!" پاسخ مادر آنقدر صریح و قاطع بود، که عبدالله را در بهتی عمیق فرو برد و پدر حیرت زده پرسید:" برای کی؟" مادر لحظاتی مکث کرد و تنها به گفتن" برای مجید!" اکتفا کرد. احساس کردم برای یک لحظه گوشم هیچ صدایی نشنید و شاید نمی خواست عکس العمل پدر را بشنود. از بار نگاه سنگینی که به سمتم خیره مانده بود، سرم را چرخاندم و دیدم عبدالله با چشمانی که در هاله ای از ابهام کم شده، تنها نگاهم می کند و صورت پدر زیر سایه ای از اخم به زیر افتاده است که مادر در برابر این سکوت سنگین ادامه داد:" می گفت اصلا بخاطر همین اومدن بندر، مجید ازشون خواسته بیان این جا تا براش بزرگ تری کنن. منم گفتم باید با باباش حرف بزنم." پدر با صدایی گرفته سوال کرد:" مگه نمی دونست ما سنی هستیم؟" و مادر بلافاصله جواب داد:" چرا، نی دونست! ولی گفت مجید میگه همه مسلمونیم و به بقیه چیزها کاری نداریم!"
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
🌷🍃🌷🍃
.....
از شنیدن این جواب قاطعانه، پدر برآشفت و با لحنی عصبی اعتراض کرد:" الآن اینجوری میگه! پس فردا که آتیشش خوابید، می خواد زندگی رو به الهه زهر کنه! هان؟" مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد:" عبدالرحمن! ما تو این شهر این همه دختر و پسر شیعه و سنی دارین که با هم وصلت کردن و خوب و خوش دارن زندگی می کنن! این چه حرفیه که می زنی؟" پدر پایش را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد:" بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعا همدیگه رو اذیت نکنن!" و حالا فرصت خوبی برای راضی کردن پدر بود که مادر لبخندی زد و با زیرکی زنانه اش آغاز کرد:" مریم خانم می گفت قبل از این که بیان بندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی مجید فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول داره!" و با صدایی آهسته و لحنی مهربان تر ادامه داد:" بالاخره این جوون پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و سر به راهیه! من که مادر الهه بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بلاخره با هم سر یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم داشته باشه! بخدا واسه من همین کافیه که رو سر این جوون قسم بخورم!" انتظار داشتم عبدالله هم در تایید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش به این سادگی ها شکستنی نبود. سرش را پایین انداخته و با سرانگشتانش گل های فرش را به بازی گرفته بود. ظرف ها تمام شده و باز خودم را به هرکاری مشغول می کردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد:" الهه! بیا این جا ببینم." شنیدن این جمله آن هم با لحن قاطع و آمیخته به ناراحتی پدر، کافی بود که تپش قلبم را تند تر کند.
با قدم هایی کوتاه از آشپزخانه خارج شدم و در پاشنه در ایستادم که پدر با دست اشاره کرد تا بنشینم. همین که نشستم، عبدالله سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و نگاهش به قدری سنگین بود که نتوانستم تحمل کنم و اینبار من سرم را پایین انداختم. پدر پایش را جمع کرد و پرسید :" خودت چی میگی؟" شرم و حیای دخترانه ام با ترسی که همیشه از پدر در دل داشتم، به هم آمیخته و بر دهانم مهر خاموشی زده بود که مادر گفت:" خب مادر جون نظرت رو بگو!" سرم را بالا آوردم.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_پنجاه_و_نهم
🌷🍃🌷🍃
.....
نگاه ناراحت پدر به انتظار پاسخ، به صورت گل انداخته ام خیره مانده و نگاه پر از حرف عبدالله، بیشتر آزارم می داد که سر کج کردم و با صدایی گرفته که انگار از پس سال ها انتظار برای آمدن چنین روزی بر می آمد، پاسخ دادم:"نمی دونم... خب من... نمی دونم چی بگم..." اگرچه جوابم شبیه همه پاسخ های پر ناز دخترانه در هنگام آمدن خواستگار بود، اما حقیقتی عاری از هر آلایشی بود. سال ها بود که منتظر آمدن چنین روزی بودم تا کسی به طلبم بیاید که دیدن صورتش، شنیدن صدایش و حتی حس حضورش مایه ی آرامش وجودم باشد و حالا رویای آرزویم تعبیر شده و او آمده بود! همانگونه که من می خواستم، ولی این جای تقدیر را نخوانده بودم که آرزویم با یک جوان شیعه در حقیقت نقش ببندد و این همان چیزی بود که زبانم را بند آورده و نفسم را به شماره انداخته بود. عبدالله نفس عمیقی کشید و مثل این که اوج سرگردانی ام را فهمیده باشد، بلاخره سکوتش را شکست:" فکر کنم الهه می خواد بیشتر فکر کنه." ولی مادر دلش می خواست هرچه زودتر مقدمات خوشبختی تنها دخترش را فراهم کند که با شیرین زبانی پیشنهاد داد:" من میگم حالا اجازه بدیم اینا یه جلسه بیان. صحبت هامون رو بکنیم، تا بعد ببینیم خدا چی می خواد!" پدر بی آن که چیزی بگوید، کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد و این به معنای رضایتش به حرف مادر بود که عبدالله فکری کرد و رو به مادر گفت:" مامان نمی خوای یه مشورتی هم با ابراهیم و محمد بکنی؟" که مادر سری جنباند و گفت:" آخه مادر جون هنوز که چیزی معلوم نیس. بذار حالا یه جلسه با هم صحبت کنیم، تا ببینیم چی میشه." و با این حرف مادر، این بحث سخت و سنگین تمام شد و بلاخره نفسم بالا آمد که از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و خواستم روی تختم دراز بکشم که عبدالله صدایم کرد:" الهه!" برگشتم و دیدم در چهارچوب در اتاق ایستاده و نگاهش همچنان سرد و سنگین است. لب تختم نشستم و او بی مقدمه پرسید:" چرا به من چیزی نگفتی؟" نگاهش کردم و با صدایی که از عمق صداقتم بر می آمد، جواب دادم:" به خدا من از چیزی خبر نداشتم."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
هدایت شده از ~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
یہسلامخوشگلبدیمبہعزیزدلزهرا🌱
#السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةاللّٰهِفِىأَرْضِهِ✋🏻🌸
سلاممولایمن🙃!
سلامدورتبگردم(:
سلاممنجیعالم🌏!
سلامماهپنهان🌙!
سلامعزیزدلزهرا♥️
سلامگلپسرنرجسخاتون✨
سلاموارثذوالفقار😌
سلاممهربونم🕊
سلامصاحبقلبم💕
#روحیالروحکفداآقاجونم،
جونمفدایجونتون🌱
#بهاَبیاَنتَواُمی🖐🏻
صبحتونبهخیردلیلزندگیمن💚🌱
#دلخوشجوابسلامممولایمن!
•🌱•[#صـــــبح_بخیر]
•🌱•[#اللھمعجݪلولیڪالفࢪج]
╭♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
یہسلامخوشگلبدیمبہعزیزدلزهرا🌱 #السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةاللّٰهِفِىأَرْضِهِ✋🏻🌸 سلاممو
نیست بوى آشنا را تاب غربت بیش ازین
از نسیم صبح بوے یار مےبايد شنید...🤭♥✨
#صائبتبریزے
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#...(:💔🌱 #شهیدروحاللهقربانی
فقطامامحسین(علیهالسلام)روبچسب
هرچیمیخوایازشبخواه
یکییدونهست
وازخداهرچیبخوادبهشمیده..
#شهیدروحاللهقربانی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
....بࢪفسفیدوگنبدزردت
چھدلرباست...
عࢪشخــــدا
بہمشھدتانغبطھمےخورد...
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me