#حسـღـینجاݩ
باز هَــمروزِ مـنو
عرضِاَدبمَحضــرِ یـار
با سَــــــــــلامۍ
بَرڪٺ یافتہروز و شبم
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَعَلى عَلِىِّبْنِالْحُسَیْنِ
وَ عَلىاَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلۍاَصْحابِالْحُسَیْنِ
#صباحڪمحسینۍ🌻
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
8.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری|مَــــ🌙ـــاه پَهـلو شَـکستَـہ
ندیـدی مَن غَریبـم!
پـسچرا رفَـتی زهـرا؟
تـوی شَـهر مَـدینه 💔
همـه خوابَیدن اما...
#حسینعینیفرد
••توآتیـشدَرمیسوخت گُلپَرپَـرمیسـوخت••
#فاطمیه
#دلتنگی
#سردار_دلها
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
اینروزهانَــفسزَدنتمُختَصــرشدھِ💔`°
#وایمادرم😭
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۱۸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانه اش مانده بودم که با شعفی که زیر نگاه حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد:" من الان دارم میرم نوریه رو عقد کنم! البته قرارمون امروز نبود، ولی خُب قسمت اینطوری شد. خلاصه من امشب نوریه رو میارم خونه." پدر همچنان می گفت و من احساس می کردم که با هر کلمه سقف اتاق در سرم کوبیده می شود. از شدت سردرد و سرگیجه، حالت تهوع گرفته و آنچنان رنگ زندگی از چهره ام رفته بود که نگاه مجید لحظه ای از چشمانم جدا نمی شد و با دلشوره ای که برای حالم به جانش افتاده بود، نمی توانست سر جایش بنشیند که پدر نگاهی گذرا به صورت گرفته عبدالله کرد و ادامه داد:" من می خواستم زودتر بهتون بگم تا عبدالله برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حالا که اینجوری شد و باید همین امشب یه فکری بکنه. من نظرم این بود که مجید و الهه از اینجا برن و عبدالله بره بالا بشینه، ولی حاال هر جور خودتون می خواید با هم توافق کنید." از شنیدن جمله آخر پدر، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تاب دوری از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبدالله اضطراب احساسم را فهمید که در برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب پاسخ داد:" من میرم یه جایی رو اجاره می کنم." و مثل این که دیگر نتواند فضا را تحمل کند، از جا بلند شد که پدر تشر زد:" هنوز حرفام تموم نشده!" و باز عبدالله را سرِ جایش نشاند و با لحنی گرفته ادامه داد:" اینا وهابی هستن! باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!" به مجید نگاه کردم و دیدم همان طور که به پدر خیره شده، خشمی غیرتمندانه در چشمانش شعله کشید و خواست حرفی بزند که پدر پیش دستی کرد و با صدایی سنگین جواب نگاه مجید را داد:" دلم نمی خواد بدونن که دامادم شیعه اس! اینا مثل ما نیستن، شیعه رو قبول ندارن. من بهشون تعهد دادم که با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشم، با هیچ شیعه ای معامله نکنم، رفت و آمد نکنم، پس پیش نوریه و خونواده اش، تو هم مثل الهه و بقیه سُنی هستی. حالا پیش خودت هر جوری می خوای باش، ولی نوریه نباید بفهمه تو شیعه ای!" نگاه نجیب مجید از ناراحتی به لرزه افتاده و گونه هایش از عصبانیت گل انداخته بود که پدر ابرو در هم کشید و با تندی تذکر داد:" الانم برو این پیرهن مشکی رو در آر! دوست ندارم نوریه که میاد این ریختی باشی!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۱۹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
بی آن که به چشمان مجید نگاه کنم، احساس کردم نگاهش از داغ غیرت آتش گرفته و دلش از زخم زبان های پدر به خون نشسته است و شاید مراعات دست های لرزان و رنگ پریده صورتم را می کرد که چیزی نگفت و پدر که خط و نشان کشیدن هایش تمام شده بود، با شور و شوق عجیبی که برای وصال همسر جدیدش به دلش افتاده بود، از خانه بیرون رفت. با رفتن پدر، اتاق نشیمن در سکوت تلخی فرو رفت و فقط صدای گریه های یوسف و شیطنت های ساجده شنیده می شد که آن هم با تشر ابراهیم آرام گرفت. مجید از چشمان دل شکسته ام دل نمی کَند و با نگاهی که از طعنه های تلخ پدر همچون شمع می سوخت، به پای دردِ دل نگاه مظلومانه ام نشسته و از جراحت جان خودش دم نمی زد. ابراهیم سری جنباند و با عصبانیت رو به محمد کرد:" نخلستون هاش کم بود که حالا همه زندگی شو به باد داد! فقط همین ارث خور اضافی رو کم داشتیم!" لعیا با دلسوزی به من نگاه می کرد و از چشمان عطیه پیدا بود چقدر دلش برایم سوخته که محمد در حالی که از جا بلند می شد، با پوزخندی عصبی عقده اش را خالی کرد:" خُب ما بریم دیگه! امشب می خوان عروس خانم رو بیارن!" و با اشاره ای عطیه را هم بلند کرد و پیش از آنکه از خانه خارج شود، دستی سر شانه مجید زد و با لحنی خیرخواهانه نصیحت کرد:" شما هم از اینجا بری بهتره! دست الهه رو بگیر، برو یه جای دیگه رو اجاره کن! میخوای زندگی کنی، باید راحت باشی، اسیر که نیستی داداش من!" مجید نفس عمیقی کشید و دست محمد را که به سمتش دراز شده بود، به گرمی فشرد و با هم خداحافظی کردند. لعیا می خواست پیش من بماند که ابراهیم بلند شد و بی آن که از ما خداحافظی کند، از خانه بیرون رفت و لعیا هم فقط فرصت کرد به چند کلمه کوتاه دلداری ام بدهد و بلافاصله با ساجده به دنبال ابراهیم رفتند. عبدالله مثل این که روی مبل چسبیده باشد، تکانی هم نمی خورد و فقط به نقطه ای نامعلوم خیره مانده بود. مجید کنارم نشست و آهسته صدایم کرد:" الهه جان..." چشمانم به قدری سیاهی می رفت که حتی صورت مجید را به درستی نمی دیدم، شاید هم فشار سر درد و حالت تهوع، تمرکز ذهنم را از بین برده بود که حتی نمی فهمیدم چه می گوید و فقط چشمان مضطربش را می دیدم که برای حال خرابم بی قراری می کرد.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۲۰
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
به پیراهن سیاهش نگاه می کردم و مانده بودم با این عشقی که در سینه دارد، چطور می تواند شیعه بودن خود را پنهان کند و چه خوب ردّ نگاهم را خواند که با لبخندی دلنشین زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! غصه نخور! من ناراحت نیستم!" و چطور می توانست ناراحت نباشد که باید همین امشب پیراهن عزایش را عوض می کرد. عبدالله هنوز به دیوار روبرویش خیره مانده بود که مجید نگاهش کرد و پرسید:" امشب کجا میری؟" با این حرف مجید مثل این که تازه به خودش آمده باشد، آهی کشید و با گفتن "نمی دونم!" جگرم را آتش زد و دردِ دلم را دو چندان کرد. مجید لحظه ای مکث کرد و بعد با لحنی جدی جواب داد:" خُب امشب بیا پیش ما." در برابر پیشنهاد برادرانه مجید، لبخندی کمرنگ بر صورتش نشست که من هم پشتش را گرفتم:" حالا امشب بیا بالا، تا سرِ فرصت یه جایی رو پیدا کنیم." نگاه غمگینش را به زمین دوخت و زیر لب جواب داد:" دیگه دلم نمی خواد تو این خونه بمونم. فکر کنم من نباشم بابا هم راحت تره!" سپس از جا بلند شد و با حالتی درمانده ادامه داد:" امشب میرم مدرسه پیش حاج سلیم می خوابم، تا فردا هم خدا بزرگه." و دیگر منتظر پاسخ ما نشد و با قامتی خمیده از خانه بیرون رفت. دستم را به دسته مبل گرفتم و به سختی بلند شدم که مجید گفت:" الهه جان! همین جا وایسا، برم چادرتو بیارم، بریم دکتر." همان طور که دستم را به دیوار گرفته بودم تا بتوانم قدم های سُستم را روی زمین بکشم، با صدایی آهسته پاسخ دادم:" می خوام بخوابم." دستش را پیش آورد، انگشتان سردم را از دیوار جدا کرد و میان دستان گرمش گرفت. به خوبی حس می کرد که حاضرم دستم را به تن سرد دیوار بکشم، ولی به گرمای محبت او نسپارم و آفتاب عشقش پُر شور تر از آنی بود که به سردی رفتار من، دست از سخاوت بردارد و همچنان به جانم می تابید. قدم به خانه خودمان گذاشتیم و کمک کرد تا روی کاناپه دراز کشیدم و تازه در آن لحظه بود که با قرار گرفتن سرگیجه و سردرد، درد کمرم خودنمایی کرد و زبانم را به ناله گشود.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me