eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
164 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ﷽ 🌹 ۲۵۲ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ........ ساجده با قدم های کوتاهش به سمت مجید دوید تا تلویزیون را برایش روشن کند که عبدالله بلاخره از لاک سکوتش بیرون آمد و با افسوسی که در صدایش موج می زد، زمزمه کرد:" همین مونده بود که بابا به خاطر یه زن آخرتش هم به باد بده!" و ابراهیم فکرش فقط پیش تجارتش بود که با نگاه عاقل اندر سفیهش عبدالله را نشانه رفت و با حالتی مدعیانه اعتراض کرد:" آخرتش به ما چه ربطی داره؟!!! سرمایه این دنیامون رو به باد نده، اون دنیا پیش کش!" که با بلند شدن صدای تلویزیون ساکت شد و همه نگاه ها به سمت صفحه تلویزیون چرخید که انگار هر کسی می خواست فکرش را به چیزی جز ماجرای پدر مشغول کند. مجید همانطور که ساجده روی پایش نشسته بود، دست کوچکش را گرفت و سؤال کرد:" مگه الان جایی کارتون داره؟" و ساجده با شیرین زبانی دخترانهاش جواب داد:" شبکه پویا الان کارتون داره عمو!" مجید به آرامی خندید و با گفتن "چَشم عمو جون!" کانال تلویزیون را تغییر داد و نمی دانست شماره شبکه پویا چند است که ناگزیر شده بود از اول همه کانال ها را امتحان کند. هر کسی بر مبنای تنظیم تلویزیون خانه خودش نظری می داد و هیچ کدام شبکه پویا نبود و من همان طور که نگاهش می کردم به خیال روزی که فرزند نازنین خودمان را در آغوش بگیرد، دلم ضعف می رفت که به برنامه ای رسید و با اینکه شبکه پویا نبود، دیگر کانال را عوض نکرد. مستندی در مورد پیاده روی شیعیان به سمت کربلا در مراسم اربعین که امشب هم درست دو شب به اربعین مانده بود. چشم مجید آنچنان محو قدم های زائران در جاده خاکی و مسیر پُر گرد و غبار رسیدن به کربلا شده بود که فراموش کرد برای چه کاری کنترل به دست گرفته و من مات جوشش عشق شیعیانه اش در این جمع اهل سنت، مانده بودم و دیدم عبدالله هم خیره نگاهش می کند و کس دیگری هم به احترامش چیزی نمی گفت. ساجده مثل این که جذب پرچم های سبز و سرخ کنار جاده شده باشد، پلکی هم نمی زد و دست آخر، ابراهیم که وارث طعمی از تلخی های پدر بود، مشتی آجیل از کاسه مقابلش برداشت و زیر لب به تمسخر طعنه زد:" اینا دیگه چقدر بیکارن؟!!! این همه راه رو پیاده میرن که مثلاً چی بشه؟!!!" و مجید که کنایه ابراهیم را شنیده بود، بی آن که به روی خودش بیاورد، کانال را تغییر داد و دیدم که انگشتش با چه حسرتی دکمه کنترل را فشار داد که دلش هنوز آنجا میان آن همه شیعه عاشق امام حسین (ع) مانده بود و باز دلم به حسرت نشست که هنوز تنور عشقش به تشیع چه گرم است و کار من برای هدایتش به مذهب اهل تسنن چه سخت! ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۵۳ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ....... ☆ ☆ ☆ هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از دی ماه سال ۱۳۹۲، چهره حیاط را حسابی کدر کرده و دلم می خواست آبی به سر و رویش بزنم، ولی از کمر دردم می ترسیدم که بلاخره دل به دریا زدم و قدم به حیاط گذاشتم. سنگفرش حیاط از خاک پوشیده شده و شاخه های نخل ها با هر تکانی که در دل باد می خوردند، گرد و خاک نشسته در لابه لای برگ هایشان را به هوا می فرستادند. نوریه و پدر که کاری به این کارها نداشتند و از زمان آغاز بارداری ام، هر بار خود مجید حیاط را می شست. خجالت می کشیدم که با این کار سختی که در پالایشگاه داشت، شب هم که به خانه باز می گشت، در انجام کارهای خانه کمکم می کرد و هفته ای یکبار، صبح قبل از رفتن به محل کارش، حیاط را هم می شست و دوست داشتم قدری کمکش کنم که جارو دستی بافته شده از شاخه های نخل را از گوشه حیاط برداشتم، تمام سطح حیاط زیبای خانه مان را جارو زدم و به نوازش پاک و زلال آب، تن خاک گرفته اش را شستم و بوی آب و خاک، چه عطر دل انگیزی به پا کرده بود! هر چند به همین مقدار کار، باز درد آشنای این مدت در کمرم چنگ انداخته و دوباره نفسم به تنگ آمده بود، ولی حال و هوای با صفای نخلستان کوچک خانه، که یادگار حضور مادرم در همین حیاط دلباز و زیبا بود، حالم را به قدری خوش کرده بود که ارزش این ناخوشی گذرا را داشت. شلنگ را جمع کردم و پای حوض دور لوله شیر آب پیچیدم، جاروی دستی را کنار حیاط پای دیوار گذاشتم و خودم به تماشای بهشت کوچکی که حالا با این شست و شوی ساده، طراوتی دیگر پیدا کرده بود، روی تخت کنار حیاط نشستم. آفتاب کم رمق بعد از ظهر زمستان بندر، که دیگر جانی برای آتش بازی های مشهورش نداشت، فرصت خوبی مهیا کرده بود تا مدتی طولانی در آرامش مطبوعش، آرام بگیرم. همان طور که تخته پشتم را صاف نگه داشته بودم تا نفسم جا بیاید و درد کمرم قرار بگیرد، با نگاهم به تفرج شاخه های با شکوه نخل ها رفته بودم، ولی این خلوت خوش عطر هم چندان طولانی نشد که در ساختمان با صدای کشداری باز شد و نوریه قدم به حیاط گذاشت. با قدم های کوتاهش به سمت تخت آمد و مثل همیشه لب از لب باز نکرد تا من مقابل پایش برخاسته و سلام کنم. جواب سلامم را داد و با غروری که از صورتش محو نمی شد، گفت:" خوب شد حیاط رو شستی! اونقدر خاک گرفته بود که نمی تونستم پام رو از اتاق بیرون بذارم." از این همه بی اخلاقی اش، گرچه عادت کرده بودم، ولی باز هم دلم گرفت و تنها لبخند کمرنگی نشانش دادم، ولی نیش و کنایه هایش تمامی نداشت که مستقیم نگاهم کرد و پرسید:" تو چرا هیچ وقت نمیای پایین؟ من الان دو ماهه که اینجام، ولی تو یه سر هم نیومدی خونه من. از من خوشت نمیاد؟" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
⁰⁰:⁰⁰ کربلا:کربلا
~💌🌱 . ┊آزرده گشتـــ خاطرتـ🍃 از کرده هاے من🤚🏻 ┊مولا ببـــخش🕊 نوکرتان دَردسر شدہ...•💔• . ☕️| 🦋| . ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
-تَرسَم‌بِمیرَم‌رویِ‌ماهَت‌را‌نَبینَم💔ツ
-اےآرزوےگم‌شده مهمانِ‌کیستی…! . |🍀| |🙏🏻| . ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من‌سرم‌گرم‌گناه‌است ســــــــــــــرم‌دادبزن ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
هدایت شده از گـسـتࢪده نـاࢪنـگـی🍊
احساسی‌پر‌تلاطم🌱 بمیرید‌بمیرید‌وَز‌این‌نفس‌ببرید🥀 کہ‌این‌نفس‌چون‌بند‌اسٺ وشما‌همچو‌اسیرید🥀 کپشناش‌احساستو‌بر‌می‌انگیزد❝✎ دلت‌را‌فقط‌باقلمش‌می‌برد👀🌱 ✿شعࢪ هاۍ عاشقانه ✿متن نوشته هاۍ 🌙❆''https://eitaa.com/joinchat/3891003446Cfd9ac4d922 کلیڪ‌رنجہ‌فرمایید🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 ﷽ 🌹 ۲۵۴ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... از اعتراض بی مقدمه اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم جوابش را بدهم، با همان حالت موزیانه اش ادامه داد:" نکنه شوهرت از من خوشش نمیاد؟ آخه هر وقت تو حیاط هم من رو می بینه، خیلی سنگین برخورد می کنه." از توصیفی که از رفتار مجید می کرد، ترسیدم و خواستم به گونه ای توجیهش کنم که باز هم امان نداد و با لحنی لبریز شک و تردید پرسید:" عبدالرحمن می گفت از اهل سنت تهرانه، آره؟" و من نمی خواستم دروغ پدر را تأیید کنم و می ترسیدم نوریه شک کند که دستپاچه جواب دادم:" آره، تهرانیه، اینجا تو پالایشگاه کار می کنه..." و برای این که فکرش را از مجید منحرف کنم، با لبخندی ساختگی ادامه دادم:" حالا امشب مزاحمتون می شیم!" در برابر جمله خالی از احساسم، او هم لبخند سردی تحویلم داد و بدون آن که لحظه ای کنارم بنشیند، به سمت باغچه حاشیه حیاط رفت و من که نمی توانستم لحظه ای حضورش را تحمل کنم، به سمت ساختمان برگشتم که صدایم زد:" الهه! عبدالرحمن عادت داره شبها زود بخوابه. اگه خواستی بیای، زود بیا که مزاحمش نشی!" از عصبانیت گونه هایم آتش گرفت که با دو ماه زندگی در این خانه، خودش را بیش از من مالک همه چیز پدرم می دانست و باز هم چیزی نگفتم و وارد ساختمان شدم. حالا از بغض رفتار نوریه، سردرد هم به حالم اضافه شده و با سینه ای که از حجم غم پُر شده و دیگر جایی برای نفس کشیدن نداشت، پله ها را یکی یکی طی می کردم تا به خانه خودمان رسیدم. خودم طاقت دیدن نوریه را در خانه مادرم نداشتم و حالا می بایست مجید را هم راضی می کردم که ور این میهمانی پُر رنج و عذاب همراهی ام کند که اگر این وضعیت ادامه پیدا می کرد، آتش غیظ و غضب نوریه دامن زندگیمان را می گرفت. نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز نگاه گرم و صدای دلنشین همسر عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه لیمو شیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوس انگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک ذغال اخته هم به رویم چشمک می زد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم. لحظه های بودن در کنار وجود مهربانش، به قدری شیرین و دل انگیز بود که می توانستم ناخوشی های جسمی و دلخوری های روحی ام را از یاد برده و تنها از حضور دلنشینش لذت ببرم. کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت امام رضا (ع) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد. به یاد نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید می خواستم لباس عزایش را دربیاورد و چطور می توانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۵۵ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... میز غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانی ام را بیش از همچنان رنگ ماتم داشت. سر این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم:" مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟" از آهنگ غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم:" میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟" از درخواستم تعجب کرد و پرسید:" خبریه؟" لبخندی زدم و پاسخ دادم:" نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به بابا سر بزنیم." از چشمانش می خواندم که این رفتن خوشایندش نیست و باز دلش نیامد دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتی های مانده در دلش را پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد:" باشه الهه جان! من که حرفی ندارم." ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم:" آخه یه چیز دیگه هم هست..." و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای ضعیفی ادامه دادم:" آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی پوشیدی، شک می کنه. بابا بهش گفته تو از اهل سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره..." از سکوت سنگینش که حتی صدای نفس هایش هم شنیده نمی شد، ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه چشمان بی ریایش که از غم غربت و داغ غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم:" مجید جان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟" سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با سکوت صبورانه اش، اجازه داد تا ادامه دهم:" خودت می دونی اگه نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار سختی که ازت نمی خوام، فقط می خوام یه لباس دیگه بپوشی!" و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با قاطعیت جواب داد:" الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمی فهمم چرا باید این کارو بکنم!" نمی خواستم در این وضعیت از نظر اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط می خواستم معرکه امشب به خیر بگذرد که با نگاه درمانده ام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم:" تو حق داری هر لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش! اگه نوریه بفهمه که تو شیعه ای، بابا زندگیمون رو به آتیش می کشه!" و مردمک چشمم زیر فشار غصه به لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و عاشقانه پاسخ داد:" باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم." و با مهربانی بی نظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداری ام داد:" تو غصه نخور عزیزم! بخدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me