💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهل_و_هشتم
🌷🍃🌷🍃
....
با تصمیم مادر، قرار بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبدالله که همچنان لیست خرید میوه و ماهی را می نوشت، رو به مادر کرد و با خنده گفت:" نکنه ما این همه خرید کنیم، بعد اینا نیان." که مادر پاسخ داد:" تا شما از خرید برگردید، منم میرم دعوتشون می کنم." سپس لبخندی زد و گفت:" بهشون میگم من کلی خرید کردم، باید بیاید." از شیطنت پر مهر مادر، عبدالله هم خندید و با گفتن" پس ما رفتیم!" از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند. چادر را سر کردم و دور اتاق معطل مانده بودم که مادر پرسید:" پس چرا نمیری مادر جون ؟" به صورت منتظرش خندیدم و گفتم:" آخه میخوام یه چیزی بگم ولی روم نمیشه!" با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم:" چند شب پیش که با عبدالله رفته بودم مسجد، دیدم این مغازه بلور فروشی سر چهارراه، گلدون های خوشگلی اورده، اگه اجازه میدید یه گلدون خوشگل برای روی میز پذیرایی بخرم!" از حجم احساس آمیخته به حالت التماسی که در صدایم موج می زد، مادر راضی شد و با لبخندی جواب داد:" برو مادر جون! هر کدوم رو پسندیدی بگیر!" جواب لبریز محبتش، لبخندی شاد بر صورتم نشاند و با همان شادی از خانه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم. هنوز ماشین حرکت نکرده بود که شروع کردم:" عبدالله! سریعتر بریم که کلی کار داریم. باید میوه بخریم، ماهی و میگو بخریم. بعدش هم بریم این مغازه بلور فروشی سر چهارراه می خوام یه گلدون بخرم." اضطراب صدایم آنقدر مشهود بود که عبدالله خنده اش گرفته بود. نه تنها صدایم که دغدغه میهمانی امشب، در همه فکر و ذهنم رخنه کرده بود و وسواس در خرید تک تک میوه ها، از ایراد هایی که می گرفتم، پیدا بود. عبدالله پاکت سیب سرخ ک پرتغال و نارنگی و خیار را در صندوق عقب گذاشته بود که به یاد یک قلم دیگر افتادم و با عجله گفتم:" وای عبدالله! موز یادمون رفت!" و بدون آنکه منتظر عبدالله شوم، سراسیمه به سمت میوه فروشی بازگشتم. زیر نور زرد چراغ های آویخته به سقف میوه فروشی، تشخیص موز خوش رنگ و رسیده کمی سخت بود.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهل_و_نهم
🌷🍃🌷🍃
....
بلاخره یکی را انتخاب کردم که چشمم به کیوی های چیده شده در طرف دیگر مغازه افتاد و عبدالله که انگار رد نگاهم را خوانده بود، زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! دیگه صندوق جا نداره!" با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:" آخه همه میوه ها نارنجی و قرمزه! کیوی هم کنارش بذاریم قشنگ تر میشه!" چشمانش از تعجب گرد شد و گفت:" الهه! خیار سبزه، موز هم زرده!" و در برابر نگاه ناراضی ام که سنگین به زیر افتاد، رو به مغازه دار کرد و گفت:" آقا! قربون دستت! یه دو کیلو هم کیوی بده." هزینه میوه ها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم. مقصد بعدی بازار ساحلی ماهی بود. با یک دنیا وسواس و خوب و بد کردن، ماهی شیر و میگو هم خریدیم و با خرید سبزی پلویی، اسباب پذیرایی تکمیل شد و بایستی به سراغ خرید گلدون می رفتیم. در مغازه بلور فروشی، گلدان تزئینی مورد نظرم را هم خریدم. گلدانی که از بلور های رنگی ساخته شده و زیر نور، هر تکه اش به یک رنگ می درخشید. از مغازه که خارج شدم، نگاهم را به اطراف چرخاندم که عبدالله پرسید :" دیگه دنبال چی می گردی؟" ابروانم را در هم کشیدم و گفتم :" گلدون خالی که نمیشه! این جا گلفروشی کجاس؟" و عبدالله برای این که از دستم خلاص شود، گفت :" الهه جان! گلدون تزئینی که دیگه گل نمی خواد! خودش قشنگه!" ولی من مصمم به خرید گل تازه بودم که قاطعانه جواب دادم:" ولی با گل تازه خیلی قشنگ تر میشه!" به اصرار من، چند دور زدیم تا یک گل فروشی در چهارراه بعدی، پیدا کردیم و یک دسته گل نرگس، آخرین خرید من برای میهمانی بود.
به خانه که رسیدیم، مادر از میوه های رنگارنگی که خریده بودیم ، خوشحال شد و در جواب گلایه های شیطنت آمیز عبدالله با گفتن:" کار خوبی کردی مادر جون!" از من حمایت کرد. عبدالله کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و رو به من کرد:" حالا خوبه بابات پولداره! پس فردا کمر شوهر بیچاره ات زیر بار خرج و مخارجت می شکنه!" که به جای من، مادر پاسخش را داد:" مهمون حبیب خداست! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره!" عبدالله تن خسته اش را روی مبل رها کرد و پرسید :" حالا دعوتشون کردی مامان؟"
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_پنجاه_ام
🌷🍃🌷🍃
....
مادر در حالی که برای نماز مغرب آماده می شد، جواب داد:" آره، رفتم. ولی هرچی می گفتم قبول نمی کردن. می گفتن مزاحم نمی شیم. زن عموش خیلی زن خوشرویی بود. منم گفتم پسرم رفته ماهی بخره، اگه تشریف نیارید ناراحت میشیم. دیگه اینجوری که گفتم بنده خدا قبول کرد." گلدان را از جعبه خارج کردم و دسته گل نرگس را به همراه مقداری آب، در تنه ی بلورینش جا دادم. همه جای خانه بوی تمیزی می داد و ظاهرا در نبود من و عبدالله، مادر زحمتش را کشیده بود و حالا در میان پرده های زیبا و چشم نوازش، به انتظار آمدن میهمانان نشسته بود.
نماز مغرب را که خواندیم، من و مادر مشغول پختن شام و آماده کردن میز پذیرایی شدیم که پدر هم از راه رسید. عقربه های طلایی رنگ ساعت دیواری اتاق به ساعت هشت شب نزدیک می شد و عطر سبزی پلو ماهی حسابی در اتاق پیچیده بود که کسی با سرانگشت به در اتاق زد. عبدالله در را باز کرد و میهمانان با استقبال گرم مادر وارد خانه شدند. با خدای خودم عهد کرده بودم که اجازه ندهم بار دیگر نگاهم در آیینه چشمان این مرد جوان بنشیند و باز دلم بلرزد و از وفاداری به عهدم بود که حتی یک نگاه هم به صورتش نیانداختم، هرچند سنگینی حضورش را روی دلم به روشنی احساس می کردم. مرد قد بلند و چهارشانه ای که "عمو جواد"صدایش می کرد، شخصی جدی و با صلابت بود و در عوض، همسرش مریم خانم زنی خوش رو و خوش صحبت بود که حسابی با من و مادر گرم می گرفت. فضای میهمانی به قدری گرم و صمیمی بود که حتی عمو جواد با همه کم حرفی اش به زبان آمد و با لبخندی رو به پدر کرد:" خوش به حال مجید که صاحب خونه ی خوبی مثل شما داره!" پدر هم به نگاهی به آقای عادلی، پاسخ محبت عمویش را داد:" خوبی از خودشه!" سپس سر صحبت را مریم خانم به دست گرفت و گفت:" ما تعریف خونواده شما رو از آقا مجید خیلی شنیدیم. هر وقت تماس می گیره، فقط از خوبی و مهمون نوازی شما میگه!" که مادر هم خندید و گفت:" آقا مجید مثل پسرم می مونه! خوبی و مهربونی خودشه که از ما تعریف می کنه!"
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامظهرٺونمعطربھنامولےعصر(عج)♥️
•°💛
•پنجرههاۍِ انتظار؛
•یڪ آسمانِ آبۍ
•پراز ابرهاۍ بهارۍ میخواهند
•و نسیمۍ ڪه
•عطرِپیراهنِ نرگس را بیاورد☁️✨🌎
"السلامعلیڪیاصاحبالزمان "✋🏻
#صبحانتظار 🌤
#صبحتبخیرمولاےمنـ 🌻
#اللھمعجللولیڪالفرج ♥️
@porofail_me
1_481036222.mp3
6.87M
«🌿»
•••
"دوباره جمعہ هاے بے قرارے"
#مهدی_رسولی🎤
|🦋|•••→ @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°💛 •پنجرههاۍِ انتظار؛ •یڪ آسمانِ آبۍ •پراز ابرهاۍ بهارۍ میخواهند •و نسیمۍ ڪه •عطرِپ
-دوبارهجمعهوندبه،
-دوبارهبایدگفت... :
-بخواندعایِفرجرا؛
-کهیـاربرگردد"
#اللّهُمَّعجِّللِوَلیِّکَالفَـــرَج
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
4_5989013903483339271.pdf
542K
#صلوات_ضراب_اصفهانی
در غروب جمعه از خوندن این دعا غافل نشیم😊
به نیابت امام زمان بخونیمش😍
#اللهمعجللولیڪالفرج
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
آشفتہتر از حالِ منِ زار نباشد
بلبل از دورۍِ گل، نالہ و افغان بڪند!🥀🖤
•🌱•[#بیتسرایۍ]
•🌱•[#اللھمعجݪلولیڪالفࢪج]
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#...💔✨
ضلعجالمكسور
مثلقلبےمكسور...!
مثلپهلوۍشكستہات
دلمنشكستہ..!
حضرتِمادر
#ازاحوالات...🚶🏻♀💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_پنجاه_و_یکم
🌷🍃🌷🍃
....
چند دقیقه ای به تعارفات معمول گذشت تا این که پدر و عمو جواد وارد بحث تجارت شدند و عبدالله و آقای عادلی هم مثل همیشه با هم گرم گرفتند، ولی صحبت در حلقه من و مادر و مریم خانم بیش از همه گل انداخته که به لطف پروردگارم و در فضای آرام میهمانی که آکنده از عطر گل های نرگس شده بود همه ی اضطرابم رخت بسته و رفته بود.
ساعتی که گذشت، سفره شام پهن شد و با به میان آمدن پای برکت خداوند، جمع میهمانی گرمتر و صمیمی تر هم شد. مریم خانم مدام از کدبانویی مادر و سفره آرایی من می گفت و مرتب تشکر می کرد. عمو جواد هم که به گفته خودش هیچ گاه از میگو خوشش نمی آمد، با طعم عالی دست پخت مادر با این غذای دریایی آشتی کرده بود و از همسرش می خواست تا دستور طبخش را از مادر بگیرد.
برایم جالب بود دو خانواده ای که هرگز یکدیگر را ندیده بودند، از دو شهر مختلف و حتی از دو مذهب متفاوت، این چنین دوستانه دور یک سفره بنشینند و بی آن که ذره ای احساس غریبی کنند، با حس خوبی از آرامش و صمیمیت از روزی پروردگارشان نوش جان کنند و خوش باشند که گویا اعضای یک خانواده اند!
★ ★ ★
از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم می پیچید، چشمانم را گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی که به همراه درخشش آفتاب صبح، به صورتم دست می کشید، مژده آغاز یک روز خوب میداد! طعم خوش میهمانی دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق جانم مانده بود که سبک و سرحال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باش من، صدای چرخ خیاطی بوده است. مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی نشسته بود و میان مشتی تکه پارچه های سفید، حاشیه های ملحفه ها را با ظرافتی هنرمندانه دوخت می گرفت. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه صبح، حسابی جا خوردم:" سلام مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟" از صدای من تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد:" سلام مادرجون! آخه دیشب که تا دوازده داشتی ظرف میشستی و خونه رو مرتب میکردی. گفتم لااقل صبح بخوابی."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me