-اےآرزوےگمشده
مهمانِکیستی…!
.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج|🍀|
#صلوات_به_نیت_تعجیل_درفرج|🙏🏻|
.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقصیرماستغیبت
طــــــــولانیشُـــما
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#جمعه_های_مهدوی
#غروبه_جمعه
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منسرمگرمگناهاست
ســــــــــــــرمدادبزن
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#جمعه_های_مهدوی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
هدایت شده از گـسـتࢪده نـاࢪنـگـی🍊
احساسیپرتلاطم🌱
بمیریدبمیریدوَزایننفسببرید🥀
کہایننفسچونبنداسٺ
وشماهمچواسیرید🥀
کپشناشاحساستوبرمیانگیزد❝✎
دلترافقطباقلمشمیبرد👀🌱
✿شعࢪ هاۍ عاشقانه
✿متن نوشته هاۍ
🌙❆''https://eitaa.com/joinchat/3891003446Cfd9ac4d922
کلیڪرنجہفرمایید🌻
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۵۴
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
از اعتراض بی مقدمه اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم جوابش را بدهم، با همان حالت موزیانه اش ادامه داد:" نکنه شوهرت از من خوشش نمیاد؟ آخه هر وقت تو حیاط هم من رو می بینه، خیلی سنگین برخورد می کنه." از توصیفی که از رفتار مجید می کرد، ترسیدم و خواستم به گونه ای توجیهش کنم که باز هم امان نداد و با لحنی لبریز شک و تردید پرسید:" عبدالرحمن می گفت از اهل سنت تهرانه، آره؟" و من نمی خواستم دروغ پدر را تأیید کنم و می ترسیدم نوریه شک کند که دستپاچه جواب دادم:" آره، تهرانیه، اینجا تو پالایشگاه کار می کنه..." و برای این که فکرش را از مجید منحرف کنم، با لبخندی ساختگی ادامه دادم:" حالا امشب مزاحمتون می شیم!" در برابر جمله خالی از احساسم، او هم لبخند سردی تحویلم داد و بدون آن که لحظه ای کنارم بنشیند، به سمت باغچه حاشیه حیاط رفت و من که نمی توانستم لحظه ای حضورش را تحمل کنم، به سمت ساختمان برگشتم که صدایم زد:" الهه! عبدالرحمن عادت داره شبها زود بخوابه. اگه خواستی بیای، زود بیا که مزاحمش نشی!" از عصبانیت گونه هایم آتش گرفت که با دو ماه زندگی در این خانه، خودش را بیش از من مالک همه چیز پدرم می دانست و باز هم چیزی نگفتم و وارد ساختمان شدم. حالا از بغض رفتار نوریه، سردرد هم به حالم اضافه شده و با سینه ای که از حجم غم پُر شده و دیگر جایی برای نفس کشیدن نداشت، پله ها را یکی یکی طی می کردم تا به خانه خودمان رسیدم. خودم طاقت دیدن نوریه را در خانه مادرم نداشتم و حالا می بایست مجید را هم راضی می کردم که ور این میهمانی پُر رنج و عذاب همراهی ام کند که اگر این وضعیت ادامه پیدا می کرد، آتش غیظ و غضب نوریه دامن زندگیمان را می گرفت.
نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز نگاه گرم و صدای دلنشین همسر عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه لیمو شیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوس انگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک ذغال اخته هم به رویم چشمک می زد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم. لحظه های بودن در کنار وجود مهربانش، به قدری شیرین و دل انگیز بود که می توانستم ناخوشی های جسمی و دلخوری های روحی ام را از یاد برده و تنها از حضور دلنشینش لذت ببرم. کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت امام رضا (ع) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد. به یاد نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید می خواستم لباس عزایش را دربیاورد و چطور می توانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۵۵
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
میز غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانی ام را بیش از همچنان رنگ ماتم داشت. سر این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم:" مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟" از آهنگ غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم:" میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟" از درخواستم تعجب کرد و پرسید:" خبریه؟" لبخندی زدم و پاسخ دادم:" نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به بابا سر بزنیم." از چشمانش می خواندم که این رفتن خوشایندش نیست و باز دلش نیامد دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتی های مانده در دلش را پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد:" باشه الهه جان! من که حرفی ندارم." ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم:" آخه یه چیز دیگه هم هست..." و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای ضعیفی ادامه دادم:" آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی پوشیدی، شک می کنه. بابا بهش گفته تو از اهل سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره..." از سکوت سنگینش که حتی صدای نفس هایش هم شنیده نمی شد، ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه چشمان بی ریایش که از غم غربت و داغ غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم:" مجید جان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟" سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با سکوت صبورانه اش، اجازه داد تا ادامه دهم:" خودت می دونی اگه نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار سختی که ازت نمی خوام، فقط می خوام یه لباس دیگه بپوشی!" و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با قاطعیت جواب داد:" الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمی فهمم چرا باید این کارو بکنم!" نمی خواستم در این وضعیت از نظر اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط می خواستم معرکه امشب به خیر بگذرد که با نگاه درمانده ام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم:" تو حق داری هر لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش! اگه نوریه بفهمه که تو شیعه ای، بابا زندگیمون رو به آتیش می کشه!" و مردمک چشمم زیر فشار غصه به لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و عاشقانه پاسخ داد:" باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم." و با مهربانی بی نظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداری ام داد:" تو غصه نخور عزیزم! بخدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۵۶
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
و باز حرمت عزای امامش را نشکست که یک بلوز سورمه ای پوشید تا دل اله هاش را راضی کند و با همه نارضایتی، تا خانه پدر همراهی ام کرد. پدر با چهره ای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و نشسته زیر ابروهای پرپشت و خاکستری اش می خواندم که از آمدن ما به هیچ وجه خوشحال نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمی داد. در برابر استقبال سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق کز کردم که حالا به چشم خودم می دیدم نوریه، زندگی مادرم را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود. خانه ای که بیست و چهار سال در آن زندگی کرده و حتی در این هشت ماهی که ازدواج کرده بودم، روزی شب نمی شد که به بهانه ای به دیدارش نیایم، حالا به کلی برایم غریبه شده و در و دیوارش بوی غم می داد. حتی پدر هم دیگر پدر من نبود که حتی به اندازه گذشته هم با تنها دخترش حرفی نمی زد و همه هوش و حواسش به نوریه بود. چه لحظات سختی بود که تازه می فهمیدم نوریه می خواسته مرا به این خانه بکشاند تا اوج سلطه گری اش را به رخم بکشد و برایم قدرت نمایی کند و چقدر از مجید خجالت می کشیدم که به درخواست من به این میهمانی آمده بود و حتی به اندازه یک چای تلخ برای میزبان ارزش پذیرایی نداشت. زیر چشمی نگاهش کردم و دیدم غمزده سر به زیر انداخته و شاید قلبش از غم غربت اعتقادش به قدری گرفته بود که دیگر این بی احترامی ها به چشم دریایی اش نمی آمد که پدر پا روی پا انداخت و با لحنی پُر غرور صدایش کرد:" مجید! از این ماه بیست درصد دیگه بذار رو کرایه، بعد بیار!" در برابر چشمان متعجب من و نگاه عمیق مجید که انگار نوریه را پشت این حکم ظالمانه می دید، پدر باد به گلو انداخت و مثل اینکه فراموش کند مستأجری که برایش اینطور خط و نشان می کشد دختر و دامادش هستند، با اخمی طلبکارانه ادامه داد:" اگرم نمی خواید، برید یه جای دیگه رو اجاره کنید!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
نصفشبدوستاشوبیدارکرد
گفتبیدارشیدمنمیخوام
شهیدشم.😇
دوستاشگفتنحالانصفشبی
چهوقتاینکاراست؟
!کوشهادت؟🍃گفت"منخوابدیدمامام
حسینبهخوابمآمدوگفت
رضاتوشهیدمیشوی
اگرسرترابریدندنترس
دردندارد."😭
#شهیدانه #دهه_فجر
#شهید_رضا_اسماعیلی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
■ #شهیدانه🌱❤️
____
بار اولے کہ میخواست برود سوریه
آیہ قرآن گرفتم برایش
قرآن را بوسید و باز کرد
ترجمه آیہ را برام خواند
ولے بار آخرے کہ میخواست برود،
وقتے قرآن را باز کرد آیه راترجمه نکرد!
گفتم:سعید چرا ترجمہ نمیکنے؟!🤔
رو به من کرد وگفت:
اگہ ترجمہ آیہ رو بهتون بگم
ناراحت نمی شین؟!🙂
گفتم:نه
گفت:آیہشهادت اومده و
من بہ آرزوم مےرسم♥️
نقل از مادرِ #شهیدسعیدبیاضےزاده
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me 😷