شباۍجمعہ؛
دیگہفقطبوۍڪربلانمیدھ...
بوۍفرودگاھِبغدادممیدھ(":💔🌿
🌤🌻
چھ زیبا گفٺ :
بھ راه بيائيمـ ..
تآ ؛
•°از راھ بيايد..! :)🌸
+ مهربانغائبِحاضر!
اللھمعجلفیفرجنـٰا✨
#راھبۍپایان
.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
🌤🌻 چھ زیبا گفٺ : بھ راه بيائيمـ .. تآ ؛ •°از راھ بيايد..! :)🌸 + مهربانغائبِحاضر! اللھمعجلفی
.
.
مولایمن..!
حجمِتنھاییِتو،
بیشترازبودنِماست!💔
.
#جمعهانتظار🌻
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#صبحتبخیرآقایمن🖐🏼
گفت:
خوشبهحالتکهاینقدر
دنبالڪنندهداری!
گفتم :
امامزمانهمهستبیناینهمه..؟
گفت :
چیبگموالا
گفتم :
شایدامامزمان (عج) تواون
کانالِ(یاهرجایدیگه) دونفرهایباشه
کهنویسندهاشبرایِخدامینویسه
حتیاگهخوانندهاینداشتهباشه!💔(:"
+درگیر ارقام نباشیم..
#کاشاینجاباشیاقا🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
.
•توروبہالٺماسزینٻبیـاآقـابیـاآقا💔🍃
--بہقلٻبیقرارزینٻبیـاآقـابیـاآقـا...🖤🔗
#اللهمعڄللولیڪالفرڄ💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد...🤲🏻
#استوریامامزمانی📲
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
19.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•﷽•
ذکرِغروبِجمعههاآقامکجاست...😔💔
#استوریفوقپیشنهادیمون📲
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_324
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
و باز رو به ابرهیم کرد:" حالا این دختره بی صفت می خواد قید همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به درک! به جهنم! ولی من هم یه شرط و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین!" ابراهیم و محمد به سینه دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در نخلستان هم که شده، دم نمی زدند تا فقط مترسک محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش متنفر شده باشد، با لحنی لبریز بیزاری شروع به شمارش شروطش کرد:" از این در که رفتی بیرون، دیگه فراموش کن بابا و برادری هم داشتی! منم فراموش می کنم دختری داشتم! اسمت هم از تو شناسنامه ام پاک می کنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه دختری به اسم الهه ندارم! یه هل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیه ات خریدم، حق داری ببری، نه چیزهایی که با پول حروم اون رافضی خریدی! همه تو این خونه می مونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون!" و برای من که می خواستم دل از همه عزیزانم بکنم، از دست دادن چند تکه جهیزیه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط دعا می کردم هر چه زودتر این معرکه تمام شود و از جهنمی که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم. از نگاه ابراهیم می خواندم از شرایط پدر چندان هم بدش نیامده که خودش هم به زبان آمد و برای خوش خدمتی به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد:" از اول هم اشتباه کردیم الهه رو دادیم به این پسره! من یکی که دیگه نمی خوام چشمم بهش بیفته!" ولی محمد دلش برایم سوخته بود که در سکوتی غمگین فرو رفته و هیچ نمی گفت. سپس پدر به سراغ ساک دستی ام رفت و طوری زیپش را کشید که زیپ پاره شده و عمداً همه وسایلم را روی زمین ریخت تا مبادا چیزی از خانه اش بیرون ببرم که عبدالله از جا پرید و با ناراحتی اعتراض کرد:" بابا چی کار می کنی؟ وسایل خودش رو که می تونه ببره!" و دیگر نمی شنیدم پدر در جوابش چه فحش های رکیکی به من و مجید می دهد که دستم را به نرده گرفتم و بدن سُست و سنگینم را از لب پله بلند کردم. با قدم های کُند و کوتاهم از کنار ابراهیم و محمد گذشتم تا باللی سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم می ریخت و برای اینکه زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف مدارکم را برداشتم تا بفهمد چیز دیگری با خودم نمی برم. می شنیدم محمد و عبدالله به بهانه وساطت جلو آمده و هر کدام حرفی می زنند و هیچ کدام از دل من خبر نداشتند که ساعتی پیش، پدرم به طمع ازدواج با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم را داده بود. با هر دو دست چادر بندری ام را دور سرم محکم پیچیدم که نگاهم به صورت سرد و بی احساس ابراهیم افتاد. هیچ وقت روی خوشش را ندیده بودم و در عوض بار ها از جملات پُر نیش و کنایه اش رنجیده بودم و باز محبت خواهری ام برایش می تپید. ای کاش لعیا و ساجده را هم با خودش آورده بود تا لااقل با آنها هم خداحافظی می کردم. محمد همچنان با چشمان اندوه بارش نگاهم می کرد و دیگر صورت گرد و سبزه اش مثل همیشه شاد و خندان نبود. هنوز از خانه نرفته دلم برای شوخ طبعی های شیرینش تنگ شده و چقدر دلم هوای یوسف و عطیه را کرده بود و نمی دانستم تا چه زمانی از دیدارشان محروم خواهم شد. چشمانم از صورت ابراهیم و محمد دل کَند و به نگاه مضطرب عبدالله رسید، ولی می دانستم که او مثل ابراهیم و محمد ترسی از پدر ندارد و به زودی به دیدارم خواهد آمد که با دلتنگی کمتری از نگاه مهربانش گذشتم و نه اینکه نخواهم که نمی توانستم بار دیگر به صورت پدرم نگاه کنم که امروز چشمانش شبیه چاهی از جهنم زبانه می کشید و جام ترس را در جانم پیمانه می کرد. با دلی که میان خانه و خانواده ام جا مانده بود، از در فلزی ساختمان خارج شدم و قدم به حیاط گذاشتم. هرچند هوای تازه حیاط برایم به معنای آزادی بود، ولی دیگر رمقی برایم نمانده و با هر قدمی که به سمت در حیاط برمی داشتم، احساس می کردم جانم به لبم می رسد. کمرم از شدت درد بی حس شده و سرم به قدری گیج می رفت که دیگر دردش را فراموش کرده بودم.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_325
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
مثل این که سنگ سنگینی روی قفسه سینه ام مانده باشد، نفسم به زحمت بالا می آمد که فریاد پدر بار دیگر در گوشم شکست:" جلوی برادرهات دارم بهت میگم! تو دیگه هیچ سهمی تو این خونه نداری! اگه از این در رفتی بیرون، برای من دیگه مُردی!" که به سمتش برگشتم و احساس کردم در منتهای قلبش چیزی برای دخترش به لرزه افتاده و شاید می خواهد تا آخرین لحظه هم که شده، مرا از رفتن منصرف کند. ولی برای من در این ماندن هیچ خیری نبود که باید به هر چه نوریه و خانواده اش برای پدرم حکم می کردند، تن می دادم و اول از همه باید از عشق زندگی ام می گذشتم و پدر هم می دانست دیگر به سمتش بر نمی گردم که آخرین شرطش را با نهایت بی رحمی بر سرم کوبید:" به اون رافضی هم بگو که برای گرفتن پول پیش خونه، نیاد! من پول پیش خونه رو بهش پس نمیدم. چون من با کافر معامله نمی کنم! اون پول هم پیش من می مونه!" و باور کردم حتی در لحظه جدایی از دخترش، باز هم مذاقش بوی پول می دهد که من هم از محبت پدری اش دل بُریدم و آخرین قدمم را به سمت در حیاط برداشتم. با دست های لرزانم در حیاط را باز کردم و باز دلم نیامد به همین سادگی از خانه و خاطرات مادرم بروم که رو برگرداندم و برای آخرین بار با زندگی مادرم خداحافظی کردم و چقدر خوشحال بودم که نبود تا به چشم خودش ببیند دختر نازدانه و باردارش با چه وضعی از خانه و خانواده طرد شد. در را که پشت سرم بستم، دیگر جانی برایم نمانده بود که قدم دیگری بردارم. دستم را به تن سخت و خشن نخل کنار کوچه گرفته بودم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و با نگاه نگرانم به دنبال مجید می گشتم و چشمانم به قدری تار می دید که تا وقتی صدایم نکرد، حضورش را احساس نکردم. سراسیمه به سمتم آمد، با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و با نفس هایی که به پای حال خرابم به تپش افتاده بود، صدایم زد:" چه بلایی سرت اومده الهه؟ صورتت چی شده؟" و نمی دانم چقدر محتاج حضورش بودم که با شنیدن همین یک جمله، خودم را در آغوش محبتش رها کردم و طوری ضجه زدم که دیگر نمی توانست آرامم کند. از این همه پریشانی ام به وحشت افتاده و با قدرت شانه هایم را نگه داشته بود تا زمین نخورم و تنها نامم را زیر لب تکرار می کرد. چشمان کشیده و زیبایش به صورت کبودم خیره مانده و نگاه دریایی اش از غم لب و دهان زخمی ام، در خون موج می زد. صورتم را نمی دیدم، ولی از دستان سرد و سفیدم می فهمیدم چقدر رنگ زندگی از چهره ام پریده و همان خط خونی که از کنار دهانم جاری شده بود، برای لرزاندن دل مجید کافی بود که یک نگاهش به درِ خانه بود و می خواستبفهمد چه اتفاقی افتاده و یک نگاهش که نه، تمام دلش پیش من بود که با صدایی که میان موج گریه دست و پا می زد، تمنا کردم:" مجید! منو از اینجا ببر! تو رو خدا، فقط منو ببر..." با نگاه مضطرّش اطراف را می پایید و شاید به دنبال ماشینی بود و تا خیابان اصلی خبری از ماشین نبود که زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! همینجا وایسا برم ماشین بگیرم." و من دیگر نمی خواستم تنها بمانم که دستش را محکم گرفتم و با وحشتی معصومانه التماسش کردم:" نه، تنها نرو! تو رو خدا دیگه تنهام نذار! منم باهات میام..." نمی توانست تصور کند چه بلایی به سرم آمده که این همه ترسیدم و فقط با چشمانی که از غصه حال و روزم به خون نشسته بود، نگاهم می کرد. با یک دستش، دستم را گرفته بود تا خاطرم به همراهی اش جمع باشد و دست دیگرش را دور شانه ام گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم و پا به پای قدم های بی رمقم می آمد که دیگر نتوانستم خودم را سرِ پانگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد. حالت تهوع آنچنان به گلویم چنگ انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم می خواهد از دهانم بالا بیاید.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_326
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
............
سرم به شدت کرخ شده و چشمانم دیگر جایی را نمیدید که بلاخره ناله زیر لبم خاموش شد. فریاد های گنگ و مبهم مجید را می شنیدم و فشار انگشتانش را روی بازوانم احساس می کردم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمی دانم چقدر در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره چشمانم را باز کردم و هنوز کاملاً به حال نیامده بودم که باز همه درد و رنج های زندگی به جانم هجوم آورد. در اتاق کوچکی، روی تختی افتاده بودم و به دستم سرُم وصل بود. بدنم به تشک چسبیده و توان تکان خوردن نداشتم که صدای آهسته مجید در گوشم نشست:" الهه..." سرم را روی بالشت چرخاندم و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختم نشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش پناه گرفته است. سرم همچنان کرخ بود و نمی توانستم موقعیتم را درک کنم و فقط دل نگران حوریه بودم که با صدای ضعیفم پرسیدم:" بچه ام سالمه؟" مجید لبخندی لبریز محبت نشانم داد و به کلامی شیرین جواب دلشوره مادرانه ام را داد:" آره الهه جان!" سپس خونابه غم، نقش خنده را از صورتش بُرد و با صدایی گرفته عمق جراحت جانش را به نمایش گذاشت:" الهه! چه بلایی سرت اُوردن؟" که چشمانش از شبنم اشک تَر شد و با بغضی که گلویش را گرفته بود، گله کرد:" الهه! من فکر نمی کردم اذیتت کنن! بخدا فکر نمی کردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت تنهات نمی ذاشتم! من رفتم تا بابا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتم می خوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم می خوام بیام عذرخواهی کنم تا کوتاه بیاد! ولی تو می گفتی صبر کن خودم خبرت می کنم!" سپس با نگاه عاشقش به پای چشمان بی رنگم افتاد و با صدایی دل شکسته سؤال کرد:" می خواستی صبر کنم تا کار به اینجا برسه؟ تا جنازه ات رو از اون خونه بیارم بیرون؟" تمام توانم را جمع کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز دردش، لبخندی تقدیمش کنم که از اوج تأثر سری تکان داد و با حالتی درمانده، تصویر خودم را نشانم داد:" با خودت چی کار کردی الهه؟ وسط کوچه برای یه لحظه مُردی! رو دستای خودم از حال رفتی! رنگت اونقدر سفید شده بود که واقعاً فکر کردم از دستم رفتی..." و هنوز دردنامه دلش به آخر نرسیده، پرستار سالخورده ای وارد اتاق شد و همین که دید بیدارم، با ترشرویی عتاب کرد:" چند ساعته چیزی نخوردی؟" مجید مقابل پایش از روی صندلی بلند شد و من از چشمان دلواپسش می ترسیدم اعتراف کنم چه جنایتی کرده ام که بلاخره زیر لب پاسخ دادم:" از دیروز" و پرستار همانطور که مایع درون سرُم را تنظیم می کرد، با تمسخری عصبی پاسخم را داد:" اگه می خوای بچه ات رو بکشی چرا خودت رو اذیت می کنی؟ برو سقطش کن!،" مجید از شدت ناراحتی سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمی زد تا پرستار همچنان توبیخم کند:" آخه دختر جون! تو باید مرتب یه چیزی بخوری تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهار ساعت چیزی نخوردی؟ همینه که غش کردی! هنوزم فشارت پایینه!" سپس به سمت مجید چرخید و با لحن تندی توبیخش کرد:" چه شوهری هستی که زن حامله ات بیست وچهار ساعت گشنگی کشیده؟ مگه نمی خوای بچه ات سالم به دنیا بیاد؟" و تا دستگاه فشار خون را جمع می کرد، در برابر سکوت سنگین مجید زیر لب زمزمه کرد:" حاشا به غیرتت!" و به نظرم به همان یک نظر، دهان زخمی و صورت کبودم را دیده بود که دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با زبان تندش، سر به سرزنش مجید گذاشت:" این صورت هم تو براش درست کردی؟ می دونی هر فشاری که بهش وارد می کنی چه اثری رو جنین می ذاره؟ از دفعه بعد وقتی خواستی کتکش بزنی، اول به بچه ات فکر کن! فکر کن وقتی دست روش بلند می کنی، اول بچه ات رو کتک می زنی، بعد زنت رو!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me