•°~💚✨
هردلڪهتوییدرآن،مقدسباشد
بیچارهدلیڪهسردونارسباشد
دراوججوانیامبهقولسعدی
عشقتووخاندانتوبسباشد...^^🤍
#شنبههاینبوی🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~💚✨ هردلڪهتوییدرآن،مقدسباشد بیچارهدلیڪهسردونارسباشد دراوججوانیامبهقولسعدی عشقتو
•°~📿
ایاحمدیانبهناماحمدصلوات
هردمبههزارساعتازدمصلوات
ازنورمحمدیدلممسرورست
پیوستهبگوتوبرمحمدصلوات
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•~🕊
🌱یاڪاشفُالزّفَرات...
اےبرطرفڪنندهےآههاےبلند
ونفسهاےعمیق...🦋
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#نمازطوری🌿•
رفیقِمن
میدونےچرانمازظهروعصرمیخونیم؟
+نمازظهر:پیامبراکرممیفرمان:
ظهر،همهعالمتسبیحخدارومیگن
زشتِکهامتمنتسبیحخدارونگن.
وظهروقتبهجهنمرفتنجهنمیانِ
لذاهرکسدراینساعت
مشغولعبادتبشهازجهنمبیمهمیشہ🙂🖐🏽
نمازعصر :
عصرزمانخطایآدموحواست
وماملزمشدیمدراینساعتنمازبخونیم
وتابگیمماتابعدستورخداییم.♥️
منبع: عللالشرایعشیخصدوقص337
#همینقدرعاشقانہ...
#نمازتسردنشہرفیقجان😉
ماروهمازدعاهاتونبینصیبنڋاریداا
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
سـرشمےرفـتنمازاولِ
وقتشراترکنمےکرد؛
همیشہمےگفت:
《مأموریتےمهمترازنمازنداریم》
.
#شهیدقاسمسلیمانی🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°~🔮🌸
.
#استوری
.
اقسیٰ أنواعَ البُعْدأَنتَکونَبَعیداً
عَنرَبَّکوَهُوَیَقول:
"نحنُأَقرَبُاِلَیکَمِنحَبلِ الوَرید."
بدتریننوعدوریایناستکهازخدای خودتدورباشیدرصورتیکهاو
میگوید:
"ماازرگگردنبهتونزدیکتریم..."
#آیه_گرافی✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•°~🌱
.
یهرفیقیمیگفت:
غموغصـهو
مشکلاتکهبرایهمههست!
امـا،
مهماینهتواوجمشکلاتوغمهایکهداری
یهلبخندازاونلبخندایدلبرتهست
میگفت:
یهدونهازهمونلبخندابزنیوبلندبگی
+خبکهچی؟!
-خــداکههســت!🌿✨
.
والاکهچیمثلا؟
"بخندرفیقخداهسـت..."
.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
᭨⟮•☕️•⟯᭨
〖 حدیث قدسی : 🕋♥️ 〗
ماهرجب،ماهمن،بنده،بندهمن
و رحمت،رحمتمناست،هرکه
دراینماهمرابخواند اجابتشکنم
و هرکهحاجتآوردعطایشکنم.
|🎨°• فضائلالاشهر ؛ ص۳۱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
« أَمْ أَنْتَ غافِرٌ لِمَنْ بَكاكَ فَاُسْرِعَ فِى الْبُكاءِ؟! »
آیا آن کسی را که به درگاهت
گریه می کند می آمرزی ،
تا من نیز در گریه شتاب کنم؟!
[ صحیفه سجادیه | دعای ۱۶ ]
برای کسی که هیچ ندارد جز ...
اِرْحَمْ مَنْ رَأسَ مالِهِ الرَّجاءُ
وَ سِلاحُهُ الْبُکاءُ🌿
#آخداجان ♥️
#آرامشوعدهدادهشده ..
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#صوت دعاےهرروز #ماهرجب🌙 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ @porofail_me
#دعایپرفضیلتماهرجب✨
•بِسمِاللّٰهاَلرَمٰنِالرَحیـم•
یَامَنْأَرْجُوهُلِڪُلِّخَیْرٍوَآمَنُسَخَطَهُعِنْدَڪُلِّشَرٍّ
ایآنڪههرخیریراازاوامیددارم، واز خشمشدرهرشرّیایمنیجویم،
یَامَنْیُعْطِیالْڪَثِیرَبِالْقَلِیلِیَامَنْیُعْطِیمَنْ سَأَلَهُ
ایآنڪهدربرابرعبادتاندڪمزدبسیارعطا میڪند،ایآنڪهبههرڪهازاوبخواهدمے بخشد،
یَا مَنْ یُعْطِے مَنْ لَمْ یَسْأَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ
تَحَنُّناً مِنْهُ وَ رَحْمَةً
اىآنڪههرڪهسؤالڪندعطامىڪنى
اىآنڪهبههرڪهسؤالنڪندوتوراهم نشناسدبازازلطفورحمتتعطامىڪنى.
أَعْطِنِیبِمَسْأَلَتِیإِیَّاڪَجَمِیعَخَیْرِالدُّنْیَاوَ جَمِیعَخَیْرِاﻵْخِرَه
وَاصْرِفْعَنِّیبِمَسْأَلَتِیإِیَّاڪَجَمِیعَشَرِّالدُّنْیَا وَ شَرِّاﻵْخِرَهِ
بادرخواستمازتوهمهخیردنیاوخیرآخرترابهمنعنایتڪن،
وبادرخواستمازتوهمهشردنیاوشرآخرت
رابازگردان،
فَإِنَّهُغَیْرُمَنْقُوصٍمَاأَعْطَیْتَوَزِدْنِیمِنْ
فَضْلِڪَ یَاڪَرِیمُ
زیراآنچهراتوعطاڪردیڪاستیندارد،
وازاحسانتبرمنبیفزایایڪریم.
یَاذَا الْجَلاَلِ وَالْإِڪْرَامِیَاذَاالنَّعْمَاءِوَالْجُودِ
یَاذَا الْمَنِّ وَ الطَّوْلِحَرِّمْ شَیْبَتِے عَلَى النَّار
اۍصاحبجلالوبزرگوارى،اۍصاحب
نعمتهاوجود،اىصاحبعطاوڪرم،به ڪرمتمحاسنمرابرآتشدوزخحرامگردان.)
#التمآسدعآ📿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۶۵
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
برای اولین بار پس از رفتن حوریه، لبخندی زدم و خودم دلتنگ هم صحبتی اش بودم که از عبدالله پرسیدم:" باهاش حرف زدی؟" و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل نگرانی سؤال کردم:" می دونه من اینجوری شدم؟" سرش را به نشانه منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک می کرد، پاسخ داد:" من وقتی رفتم اونجا، بی هوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم."
که باز بند دلم پاره شد و وحشت زده پرسیدم:" چرا بی هوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟" دستم را میان انگشتانش گرفت و با مهربانی پاسخ داد:" گفتم که حالش خوبه، نگران نباش!" و دل بی قرار من دست بردار نبود که بلاخره اعتراف کرد:" نمی دونم، دکتر می گفت اعصاب دستش آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیه اش صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر می گفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده." از تصور حال مجید، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر سلامتی اش را باور نمی کردم که باز گریه امانم را بُرید:" راست بگو! چه بلاییسرش اومده؟ تو رو خدا راستش رو بگو!" با هر دو دستش دستان لرزانم را گرفته بود و باز نمی توانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پُر شده و به سختی حرف می زد:" باور کن راست میگم! فقط دست و پهلوش زخمی شده. دکتر هم می گفت مشکلی نیس." و برای این که حرفش را باور کنم، همه ماجرا را تعریف کرد:" یه آقایی اونجا بود، می گفت من و شاگردم رسوندیمش بیمارستان. مثل این که تو اون خیابون مکانیکی داره. می گفت یه موتوری تعقیبش می کرده، ته خیابون پیچیدن جلوش که پولش رو بزنن. ولی مثل این که مجید مقاومت می کرده و اونا هم دو نفری می ریزن سرش. می گفت تا ما خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده!"
بی آن که دیده باشم، صحنه چاقو خوردن مجید را پیش چشمانم تصور کردم و از احساس دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم آتش گرفت که عبدالله با حالتی دلسوزانه ادامه داد:" می گفت تو ماشین که داشتن می بردنش بیمارستان، اصلاً به حال خودش نبوده، می گفت تقریباً بی هوش بود، ولی از درد ناله می زده و همش "یاعلی! یاعلی!" می گفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره." حالا نه تنها از داغ حوریه که از جراحتی که به جان مجیدم افتاده بود، طاقتم تمام شده و طوفان گریه آسمان چشمانم را به هم پیچیده بود و وقتی به خاطر می آوردم که هنوز از حال من و حوریه بی خبر است، تا مغز استخوانم می سوخت که می دانستم همه این درد و رنج ها ارزش یک تار موی دخترش را برایش ندارد و من چه بد امانت داری کردم که حوریه را از دست دادم و باز به یاد چشمان خواب و دهان بسته حوریه، ضجه ام بلند شد. هر چه می کردم تصویر چشمان باریکش که به خواب نازی فرو رفته و دهان کوچکش که هیچ تکانی نمی خورد، از مقابل چشمانم کنار نمی رفت که دوباره ناله زدم:" عبدالله! بچه ام از دستم رفت... عبدالله! دخترم رو ندیدی، خیلی خوشگل بود، خیلی ناز بود... عبدالله! دلم براش خیلی تنگ شده..." و حالل بیش از خودم، بی تاب مجید بودم که هنوز باید خبر حوریه را هم می شنید که میان هق هق گریه به عبدالله التماس می کردم:" تو رو خدا به مجید چیزی نگو! فعلاً بهش چیزی نگو! اگه بفهمه دِق می کنه، می خوام خودم بهش بگم..."
چشمان مهربان عبدالله به پای این همه بی قراری ام از اشک پُر شده و نگاهش از غصه حال خرابم به خون نشسته و باز سعی می کرد با کلماتی پُر مهر و محبت آرامم کند. دوباره از شدت ضعف، حالت تهوع گرفته و چشمانم سیاهی می رفت و من دیگر این ناخوشی ها را دوست نداشتم که تا امروز به عشق حوریه همه را به جان می خریدم و حالا هر درد، نمکی بود که به زخمم می پاشیدند و داغ حوریه را برایم تازه می کردند.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me