~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~🕌🍃 گنبدتازهرکجایشهرسوسومیکند دستهرآشفتهایراپیشتورومیکند درلباسخادمانمهربانتآفتا
.
.
🥀••
بسکهدلتنگماگرگریهکنممیگویند:↓
قطرهایقصدِنشاندادنِدریادارد:)💔
#دلتنگ!
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
••
پیرمرد روستایی آروم کنار پنجره فولاد ایستاد ، گفت : " یا امام رضا ، کریم سقف خونش چکه می کنه ، مریم میخواد عروس بشه ، پول ندارن براش وسایل بخرن ، محمد ریحانه رو دوست داره ،
"راستی" خودمم یه کم پام درد می کنه ...!
اینو گفت ، یه قطره اشک ریخت ، رفت ."
#دلممیخوادخیلیزودایندلتنگیتمومبشهامامرضاجونم♥️
.
.
--باتوخوبہروزامو☀️🌎
باتوقلبــ♥️ــــمآبـادهـ🕌
--نوڪرۍسلطانُ--🧿⛓
••مـادرمیادمدادهـ••🍇🌸
#چہارشنبہهاۍامامرضایۍ💛
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۷۷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
و حالا نوبت او بود که با منطقی محکم، عبدالله را پای میز محاکمه بکشاند:" ولی من فکر نمی کنم شماها هم بتونید خیلی دَووم بیارید! بلاخره یه روزی هم شما یه حرفی می زنید که به مذاق بابا و اون دختره خوش نمیاد، اون وقت حکم شما هم صادر میشه! مگه برای این تروریست هایی که به جون عراق و سوریه افتادن، شیعه و سُنی فرق میکنه؟!!! شیعه رو همون اول می کُشن، سُنی رو هر وقت اعتراض کرد، گردن می زنن!" که عبدالله با عصبانیت فریاد کشید:" تو داری بابای منو با تروریست ها یکی می کنی؟!!!" و مجید بی درنگ دفاع کرد:" نه! من بابا رو با تروریست ها یکی نمی کنم! ولی داره از کسی خط می گیره که با تروریست های تکفیری مو نمی زنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه مسلمون سُنی بود که با من معامله می کرد و بعدش رضایت داد تا زا دخترش ازدواج کنم! من سرِ یه سفره با شما غذا می خوردم، من و تو با هم می رفتیم مسجد اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت می خوندیم، ولی از وقتی پای این دختر وهابی به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای بابا حلال شد!" سپس نگاهش به خاک غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد:" من و الهه که داشتیم زندگیمون رو می کردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما که همه چیزمون سرِ جاش بود! خونهمون، زندگیمون، بچهمون..." و دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد این همه مصیبتی که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگیمان آوار شده بود، قامتش از زانو شکست و دوباره خودش را روی صندلی رها کرد. عبدالله هم می دانست پدر با هویت انسانی و اسلامی اش چه کرده که بارها به تباهی دنیا و آخرتش گواهی داده بود، ولی حالا از سرِ درماندگی زبان به اعتراض باز کرده که شاید گمان می کرد اگر در برابر پدر تسلیم شده بودیم، زندگی راحت تری داشتیم، اما من می دانستم این راه بن بست است که وقتی چند روز با پدر مدارا کردم و حتی برای جلب رضایتش تقاضای طلاق دادم، بیشتر به سمتم هجوم آورد که برایم شوهری انتخاب کرد و می خواست طفلم را از بین ببرد! مجید به قدری عصبی شده بود که بند اتصال آتل دستش را از گردنش باز کرد و روی تخت انداخت که انگار از شدت گرما و ناراحتی، تحمل باند پیچی دستش را هم نداشت. عبدالله هم می دانست مجید بیراه نمی گوید که از قُله غیظ و غضب به زیر آمد، ابرو در هم کشید و با صدایی که از عمق چاه ناراحتی اش بر می آمد، پاسخ داد:" منم می دونم بابا به شما بَد کرد! قبول دارم به خاطر نوریه، به شما ظلم کرد! ولی بعضی وقتا خود آدم هم اشتباه می کنه و اجازه میده بقیه بهش ظلم کنن!" مجید با نگاه بی حالش در تاریکی اتاق، چشم به دهان عبدالله دوخته بود تا طومار به اصطلاح اشتباهاتش را برایش بشمرد:" اشتباه اول تو این بود که اون شب وقتی از پشت در شنیدی نوریه داره به سامرا توهین می کنه، سکوت نکردی و شمشیر رو براش از رو بستی! اشتباه دومت این بود که قبول نکردی سُنی بشی و غائله رو ختم کنی! اشتباه سومت اینه که هنوزم نمی خوای بری از بابا عذرخواهی کنی و به خاطر نجات زندگیات هم که شده بگی میخوای سُنی شی تا شاید یه راهی برات باز شه!" مجید همچنان خیره به عبدالله نگاه می کرد و پلکی هم نمی زد که انگار دیگر نمی دانست در برابر این همه منفعت طلبی چه جوابی بدهد. من از روزی که به عقد مجید در آمده بودم، همه آرزویم هدایت همسرم به مذهب اهل تسنن بود، ولی نه حالا و نه به خاطر نان شب! همیشه می خواستم اسباب تمایل مجید به مذهب اهل سنت را فراهم کنم تا به خدا نزدیک تر شود نه اینکه سفره دنیایش را چرب تر کنم! حالا دیگر من هم دلم نمی خواست به بهای فراهم شدن هزینه زندگی و در ازای هم پیمان شدن با پدری که برای دختر شوهر دارش، شوهری دیگر در نظر می گرفت و دندان به سقط نوه معصوم و بی گناهش تیز می کرد، مجید از اهل سنت شود که اینطور سُنی شدن برای من هم هیچ ارزشی نداشت، ولی عبدالله دستبردار نبود و حرفی زد که نه تنها دل مجید که همه وجود مرا هم در شکست:" مجید! این همه بلایی که داره سرت میاد، بی حکمت نیس! ببین چی کار کردی که خدا داره اینجوری باهات تصفیه حساب می کنه!" و دیدم نه از جای بخیه های متعددی که روی دست و پهلویش نقش بسته بود که از زخم زبان های عبدالله، همه وجودش آتش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی مظلومانه سر به زیر انداخت.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۷۸
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
دیگر دلم نمی خواست به صورت عبدالله نگاه کنم که هر چقدر ناراحت بود و هر چقدر دلش برای من می سوخت، حق نداشت اینطور مجیدم را بیازارد و دیگر تیر خلاصش را زده بود که به سمت در رفت و بی آن که حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت تا من و مجید باز در تنهایی و تاریکی این زندان تنگ و دلگیر فرو رویم. دیگر جز نغمه نفس های نمناک مجید چیزی نمی شنیدم که عاشقانه صدایش کردم:" مجید..." و او هم برایم سنگ تمام گذاشت که نگاهم کرد و عاشقانه تر از من، جواب داد:" جانم؟" در تاریکی تنگ غروب اتاق که دیگر نور چندانی هم به داخل نمی آمد، نگاهش می درخشید و به گمانم آیینه چشمانش از بارش اشک هایش اینچنین برق افتاده بود که عاشقانه شهادت دادم:" مجید من از این زندگی راضی ام! نمیگم خوشحالم، نه خوشحال نیستم، ولی راضی ام! همین که تو کنارمی، من راضی ام!" و با همه تلخی مذاقش که از جام زهر زخم زبان های عبدالله سرریز شده بود، لبخندی شیرین نشانم داد و با چه لحن غریبانه ای زمزمه کرد:" می دونم الهه جان! ولی... ولی من راضی نیستم! از اینکه این همه عذابت دادم، از اینکه زندگی ات رو از بین بردم، از اینکه همه چیزت رو به خاطر من از دست دادی..." در برابر جراحت جانش زبانم بند آمد و نمی دانستم به چه کلامی آرامَش کنم که بدن در هم شکسته اش را از روی صندلی بلند کرد. بند اتصال آتل را از روی تخت برداشت و چند لحظه ای طول کشید تا توانست با دست چپش دوباره اتصال را به گردنش آویزان کند. با قامتی خمیده و قدم هایی که هنوز به خاطر جراحت پهلویش می لنگید، به سمت در رفت. در اتاق را باز کرد و همین که نور پنجره های راهرو به داخل اتاق افتاد، به سمتم چرخید و با لحنی مهربان صدایم کرد:" الهه جان! من میرم برا شام یه چیزی بگیرم، زود بر می گردم." و دیگر منتظر جواب من نشد که از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. در سکوت سالن مسافرخانه، صدای قدم های خسته اش را می شنیدم که به کُندی روی زمین راهرو کشیده می شد و دل مرا هم با خودس می بُرد تا در افق قلبم ناپدید شد. ساعت از هشت شب گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به انتظار بازگشت مجید روی تخت نشسته بودم. از نشستن در این اتاق تاریک می ترسیدم و دلم می خواست هر چه زودتر مجید برگردد. گاهی سر و صدای دیگر مسافران را در راهرو می شنیدم و دلم از حسرت دورِ هم بودن آنها و غریبی خودم، خون می شد. هنوز برق وصل نشده و دیگر آفتابی هم نبود که نورش از درز پنجره به داخل بتابد و اتاق در تاریکی کامل فرو رفته بود. هر چند شب شده و هوا به گرمای بعد از ظهر نبود، ولی شب بندر هم در این فصل سال به قدری گرم و شرجی بود که صورتم خیس آب و عرق شود. از شدت گرما تشنه شده بودم، ولی آخرین قطرات بطری آب معدنی را ساعتی پیش نوشیده و دیگر در اتاق آب هم نداشتم که فقط دعا می کردم مجید یادش مانده باشد آب بخرد. دیگر موبایلی هم نداشتم تا با مجید تماس بگیرم که همان روز سارقان موبایلش را هم دزدیده و این روزها موبایل مرا با خودش می بُرد. از این همه نشستن، کمرم از درد خشک شد که گرچه حوریه از دستم رفته بود، ولی یادگاری هایش همچنان با من بود که گاهی سردرد و سرگیجه می گرفتم و گاهی از شدت حالت تهوع نمی توانستم لب به غذا بزنم و هنوز وضعیت جسمی ام رو به راه نشده بود.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۷۹
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
در این روزهای سخت و پس از آن زایمان تلخ که هر زنی به همراهی مادرانه زنی دیگر نیاز داشت، من در این مسافرخانه تنها افتاده بودم، نه مادری کنارم بود که برایم غذایی مقوی تدارک ببیند و نه بانویی که به نسخه ای سنتی حالم را بهتر کند و هر روز ضعیف تر می شدم. به ابراهیم و محمد فکر می کردم و از خوش خیالی خودم، اشک در چشمانم حلقه می زد که گمان می کردم اگر از حال خواهرشان باخبر شوند، به دادم می رسند و نمی دانستم حرص و طمع نوکری در نخلستان آنچنان دست و پایشان را بسته که مهر خواهر و برادری را هم به حقوق ماهیانه کارگری برای پدر فروخته اند. به مجید فکر می کردم که بی آن که به من بگوید، این چند روزه به سراغ پدر می رفته و خدا را شکر می کردم که پدر به قطر رفته بوده که نمی دانستم اگر بار دیگر چشمش به مجید میفتاد، چه بلایی به سرش می آورد. به روزهای آینده فکر می کردم که همین ذخیره مالی هم تمام شود و دیگر از عهده پرداخت کرایه همین اتاق هم برنیاییم و دیگر می ترسیدم به بعد از آن فکر کنم که ظلمت این اتاق به اندازه کافی ترسناک بود و نمی خواستم با تصور آوارگی ام بیش از این به ورطه اضطراب بیفتم. ولی حقیقتاً مگر ما چه کرده بودیم که اینچنین مستحق درد و رنج و به قول عبدالله مبتلا به بلای الهی شده بودیم؟ مجید که به دفاع از حرمت حرم سامرا قیام کرد و در برابر زبان شیطانی نوریه، مردانه ایستاد تا مزار فرزندان پیامبر (ص) با کلمات جهنمی یک وهابی هتک حرمت نشود، من هم که به حمایت از شوهر و کودکم از آن خانه خارج شدم و باز هم تا جایی که می توانستم از جانم هزینه کردم تا این حمایت به بهای قطع رابطه با خانواده ام تمام نشود، دست آخر هم که من و مجید به نیت رفع گرفتاری حبیبه خانم و به حرمت جان جواد الائمه (ع) زحمت اسبابکشی زود هنگام از آن خانه را به جان خریدیم و به این مصیبت دچار شدیم، در کجای این معامله با خدا غَش کرده بودیم که نه تنها سودی نصیبمان نشد، بلکه همه زندگیمان را هم از دست دادیم تا جایی که حتی زبان برادرم به طعنه دراز شد! شاید قلب من مثل دل مجید برای سامرا پَر پَر نمی زد و معنای جان جواد الائمه (ع) را همچون مجید حس نمی کردم و مثل شیعیان اعتقادی عاشقانه در قلبم نبود، ولی باز هم دفاع از مقدسات اسلامی و احترام به خاندان پیامبر (ص) کار خیری بود که به عنوان یک مسلمان اهل سنت از دستم بر می آمد، پس چرا اینچنین به گرداب مصیبت افتاده و هیچ دستی برای نجات من و همسرم به سمتمان دراز نمی شد؟ که دلم از این همه بدبختی به درد آمد و طوری در هم شکست که اشک از چشمانم فواره زد. در گوشه تنهایی و تاریکی این غربت کده از اعماق قلب غمگینم گریه می کردم و خدای خودم را صدا می زدم که دیگر به فریادم برسد! که دیگر جانم به لبم رسیده و دنیا با همه وسعتش برایم تنگ شده بود! که دیگر اُمیدی به فردا برایم نمانده و هر دری را به روی دل تنگم بسته می دیدم! که دیگر آسمان و زمین بر سرم خراب شده و توانی برایم نمانده بود تا همین جسم نیمه جانم را از زیر این آوار بیچارگی بیرون بکشم! که دیگر کاسه صبرم سرریز شده و می ترسیدم زبانم به ناسپاسی باز شود! روی تخت افتاده و صورتم را در بالشت فشار می دادم تا هق هق گریه های مصیبت زده ام از اتاق بیرون نرود و از منتهای جانم با خدا درد دل می کردم. از دلتنگی برای مادر مهربانم تا زندگی زیبایم که در کمتر از یک سال از هم متلاشی شد و پدرم که دنیا و آخرتش را به هوای هوس نوریه حراج کرد و برادرانی که مرا فراموش کرده بودند و دخترم که از دستم رفت و همسرم که این روزها می دیدم چطور ذره ذره آب می شود و موهای سپید روی شقیقه اش بیشتر و خودم که از هجوم غم و غصه دیگر رمقی برایم نمانده بود. نمی دانم چقدر سرم را در بالشت کوبیدم و به درگاه پروردگارم ناله زدم که دیگر نفسم بند آمد و چشمان بی حالم را بستم بلکه خوابم ببرد، ولی از شدت گرسنگی همه بدنم ضعف می رفت و درد عجیبی که در تمام استخوان هایم می دوید، اجازه نمی داد چشمانم به خواب رود. صورتم از قطرات اشک و دانه های عرق پُر شده و از شدت گرما و تشنگی بی حال روی تخت افتاده بودم. چشمانم جایی را نمی دید و حالا در این تاریکی ترسناک، این اتاق تنگ و دلگیر بیشتر از زندان، شبیه قبری شده بود که دیگر نفسم از ترس به شماره افتاده و تنها در دلم با خدا نجوا می کردم و زیر لب آیت الکرسی می خواندم تا زودتر مجید بازگردد و دعایم اجابت شد که مجید در را به رویم گشود.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~🌤🌻
چہشودفرصٺديداربہماهمبدهند
فيضهمصحبٺےياربہماهمبدهند
آنقَدربردرايـنخانہگدامیمانيم
لقبنوڪرِدربـاربہماهمبدهند..!
#السلامعلیڪیابقیةالله✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~🌤🌻 چہشودفرصٺديداربہماهمبدهند فيضهمصحبٺےياربہماهمبدهند آنقَدربردرايـنخانہگدامیمانيم لق
.
.
•°~✨💚
بهروسیاهیمننگاهنڪن...
ودستهایمڪهخالیوگنهڪارند،
قلبـم راببیـن
ڪهتـورامیخواند...
.
+آقایجهان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌸•°•🌸
#شهیدیکهنمازنمیخوانـد!😐☕️
تو گردان شایعهشد نماز نمے خونه!
گفتن،تو ڪه رفیقشی..
بهش تذکر بده..
باور نکردم و گفتم: لابد میخواد ریا نشه..
پنهانی مےخونه..!
وقتےدو نفریتویسنگرکمینجزیرهمجنون
²⁴ ساعتنگهبانشدیـم..
با چشمخودمدیدمکهنمازنمیخواند!!
تویسنگر کمین،در کمینشبودم
تا سرحرفرا باز کنم ..
گفتم : ـ تو که برایخدا میجنگے..
حیفنیسنماز نخونی؟!
لبخندے(: زد و گفت :
+یادممیدےنمازخوندن رو؟
➖ بلد نیستے❓
➕نه..تا حالا نخوندم
--_ نمازخواندن رو تویتوپوآتشدشمن
یادش دادم . .
اولین نمازصبحشرا با مناولوقتخواند.
دو نفر نگهبان بعدیآمدندو جاےماراگرفتند
ماهمسوار قایقشدیمتا برگردیم..
هنوز مسافتےدورنشدهبودیمکهخمپاره
نشست،تویآبهور ،پارو از دستشافتاد
آرامکفقایقخواباندمش،لبخندکمرنگےزد🙂
با انگشترویسینهاشصلیب†کشید
وچشمشبهآسمان،با لبخند به..
شهادت🕊♥️رسید . . .
اری،مسیحے بودکهمسلمان شد و بعد از
اولیننمازشبهشهادترسید...
به یاد #وهب_شهیدمسیحیکربلا
#شهداییمـ🦋
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
●
〇
وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاء وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا..
+ لَاعِبِينَ
و ما ، آسمان و زمين و آنچہ را كھ...
ميان آنھاسٺ براے بازے و بیھوده..
~ نيافريديـݦ⇦{🌱}
.
[ انبيا - ۱٦ ]🌈♥️~|°•
#میتونهتلنگربزرگےباشه!⏳
#آیه_گراف⇦💈⇨
●
〇
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•°~✨💚
چشمِحیرانِفلڪبرگنبدارباببود
گنبداربابمانخورشیـدعالمتاببود
بهترینجاےجهاندرنقشہجغرافیا
یڪبهشٺڪوچڪِششگوشۂجذاببود....!♡
#صلےاللهعݪیڪیااباعبدللہ🌿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~✨💚 چشمِحیرانِفلڪبرگنبدارباببود گنبداربابمانخورشیـدعالمتاببود بهترینجاےجهاندرنقشہجغرافیا
.
.
🕌✨
حآلمنحآلجوانیست
کهیکعمرتمآم
درپیڪسبجوازحرمتپیرشدهـ..(:💔
#اللهمرزقناڪربلا🕊
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me