🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۰۹
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
به سمتش برگشتم و در برابر آیینه چشمان عاشقش ماندم چه جوابی بدهم که خودش پاسخ داد:" پس حضور امام جواد (ع) رو حس کردی! پس احساس کردی داره نگات می کنه!" و به جای من، نگاه او در ساحل احساسی زیبا تَر شد و دل یک دختر سُنی را شاهد عشق پاک تشیع گرفت:" می بینی الهه؟ حتی اگه تو باهاش درد دل نکنی و حضورش رو قبول نداشته باشی، اون حضور داره! اون کسی که اون روز دل تو رو نَرم کرد تا برای حبیبه خانم یه کاری کنی، امام جواد (ع) بود! اون کسی هم که اون شب یه جوری نگات کرد تا روت نشه چیزی جلوی آسید احمد بگی، خود آقا بود!" پس چرا خدا در برابر این همه پا کبازیام، چنین سیلی محکمی به صورتم زد که به یاد حوریه بغضی مادرانه گلویم را گرفت و گلایه کردم:" پس چرا اونجوری شد؟ چرا امام جواد (ع) یه کاری نکرد حوریه زنده بمونه؟" و حالا داغ حوریه، در آتش زیر خاکستر مصیبت مادرم هم دمیده بود که زیر لب ناله زدم:" مثل مامانم، اون روزم بهم گفتی دعا کن، مامان خوب میشه، ولی نشد!" و بی اختیار کاسه چشمانم از اشک پُر شد و میان گریه زمزمه کردم:" پس چرا جواب منو نمیدن؟ پس چرا من هر وقت بهشون التماس می کنم، عزیزم از دستم میره؟" و دیگر نتوانستم ادامه دهم که سرم را پایین انداختم تا رهگذران متوجه گریه های بی صدایم نشوند. مجید هم خجالت می کشید در برابر چشم مردم، دستم را بگیرد تا به گرمای محبتش آرامش بگیرم و تنها می توانست با لحن دلنشینش دلداری ام دهد:" الهه جان! قربونت برم! گریه نکن عزیز دلم!"
نگاهش نمی کردم، ولی از لرزش صدایش پیدا بود، دل او هم هنوز می سوزد:" الهه جان! منم نمی دونم چرا بعضی وقتها هر چی دعا می کنی، جواب نمی گیری، ولی بلاخره هیچ کار خدا بی حکمت نیس!" من هم می دانستم همه امور عالم بر اراده حکیمانه پروردگارم جاری می شود، ولی وقتی زخم دلم سر باز می کرد و داغ قلبم تازه می شد، جز به بارش اشک هایم قرار نمی گرفتم که تا نزدیک خانه گوشم به دلداری های صبورانه مجید بود و بی صدا گریه می کردم. سرِ کوچه که رسیدیم اشک هایم را پاک کردم تا عبدالله متوجه حالم نشود که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرت زده خبر داد:" اینکه ماشین محمده!" باورم نمی شد چه می گوید که نگاه کردم و پیش از آنکه ماشین محمد را شناسایی کنم، در تاریکی کوچه عبدالله را دیدم که از ماشین پیاده شد و پشت سرش محمد و عطیه که یوسف را در آغوش کشیده بود، از اتومبیل بیرون آمدند. احساس می کردم خواب می بینم و نمی توانستم باور کنم برادر عزیزم به دیدارم آمده که قدم هایم را سرعت بخشیدم و شاید هم به سمت انتهای کوچه می دویدم تا زودتر محمد را در آغوش بگیرم.
صورتش مثل همیشه شاد و خندان نبود و من چقدر دلتنگش شده بودم که دست دور گردنش انداختم و رویش را بوسیدم و میان گریه ای که گلوگیرم شده بود، مدام شکایت می کردم:" محمد! دلت اومد چهار ماه نیای سراغ من؟ می دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟" و شاید روزی که از خانه پدری طرد شدم، گمان نمی کردم دیگر برادرم را ببینم که حالا این همه ذوق زده شده بودم. محمد به قدری خجالت زده بود که حتی نگاهم نمی کرد و عطیه فقط گریه می کرد که صورتش را بوسیدم و چقدر دلم هوای برادرزاده ام را کرده بود که یوسف یک ساله را از آغوشش گرفتم و طوری میان دستانم فشارش می دادم و صورت کوچک و زیبایش را می بوسیدم که انگار می خواستم حسرت بوییدن و بوسیدن حوریه را از دلم بیرون کنم.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
j๑ïท➺ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۰
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
مجید از روزی که برای پیدا کردن پدر به نخلستان رفته و محمد حتی جواب سلامش را هم نداده بود، دلش گرفته و امشب هم نمی توانست با رویی خوش پاسخش را بدهد که محمد دستش را گرفت و زیر لب زمزمه زد:" آقا مجید! شرمندم!" و به قدری خالصانه عذرخواهی کرد که مجید هم برادرانه دستش را فشرد و با گفتن "دشمنت شرمنده!" محمد را میان دستانش گرفت و پیشانی اش را بوسید تا کمتر خجالت بکشد. نمی دانم چقدر مقابل درِ خانه معطل شدیم تا بلاخره غلیان احساسمان فروکش کرد و تعارف کردیم تا میهمانان وارد خانه شوند.
آسید احمد و خانواده اش در خانه نبودند که یک سر به اتاق خودمان رفتیم و من مشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم. محمد از سرگذشت دردناک من و مجید در این چند ماه خبر داشت و نمی دانست با چه زبانی از این همه بی وفایی اش عذرخواهی کند که عطیه با گفتن یک جمله کار شوهرش را راحت کرد:" الهه جون! من نمی دونم چقدر دلت از دست ما شکسته، فقط می دونم ما چوب کاری رو که با شما کردیم، خوردیم!" نمی دانستم چه بلایی به سرشان آمده که گمان می کنند آتش آه من دامان زندگیشان را گرفته، ولی می دانستم هرگز لب به نفرین برادرم باز نکرده ام که صادقانه شهادت دادم:" قربونت بشم عطیه! به خدا من هیچ وقت بد شما رو نخواستم! لال شم اگه بخوام زندگی داداش و زن داداشم، تلخ شه! من فقط دلم براتون تنگ شده بود!" عبدالله در سکوتی غمگین سرش را پایین انداخته و کلامی حرف نمی زد که مجید به تسلای دل محمد، پاسخ داد:" محمد جان! چرا انقدر ناراحتی؟ بلاخره شما تو یه شرایطی بودید که نمی تونستید حرفی بزنید. من همون موقع هم شرایط شما رو درک می کردم. به جون الهه که از همه دنیا برام عزیزتره، هیچ وقت از تو و ابراهیم هیچ توقعی نداشتم!" ولی محمد می دانست با ما چه کرده که در پاسخ بزرگواری نجیبانه مجید، آهی کشید و گفت:" بلاخره منم یه برادر بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که فکر نمی کردم چه بلایی داره سرِ خواهر پا به ماهم میاد..." و شاید دلش بیش از همه برای تلف شدن طفلم می سوخت که نگاهم کرد و با صدایی غرق بغض، عذر تقصیر خواست:" الهه! به خدا شرمندم! وقتی عبدالله خبر اُورد این بلا سرِ بچه ات اومده، جیگرم برات آتیش گرفت! ولی از ترس بابا جرأت نمی کردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب خواب مامان رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم می گفت:" بی غیرت! چرا به داد خواهرت نمی رسی؟" ولی من بازم سرِ غیرت نیومدم!" از این که روح مادر مهربانم برای تنهایی من به تب و تاب افتاده بود، اشک در چشمانم جمع شده و نمی خواستم محمد و عطیه را بیش از این ناراحت کنم که با لبخندی خواهرانه نگاهش می کردم تا قدری قرار بگیرد که نمی گرفت و همچنان از بی وفایی خودش شکایت می کرد:" می ترسیدم! آخه بابا خونه رو به اسم نوریه زده بود و همش تهدید می کرد که اگه بفهمه با تو ارتباط داریم، همه نخلستون ها رو هم به نام نوریه می کنه و از کار هم اخراج می شیم!" عطیه همچنان بی صدا گریه می کرد و محمد از شدت ناراحتی، دستانش می لرزید که مجید با لحنی لبریز عطوفت پاسخ شرمندگی اش را داد:" حالا که همه چی تموم شده! ما هم که الان جامون راحته! چرا انقدر خودت رو اذیت می کنی محمد؟" ولی من احساس می کردم تمام اندوه محمد و عطیه برای من نیست که خود عطیه اعتراف کرده بود چوب کارشان را خورده و حاال با همه تهدیدهای پدر به سراغ من آمده بودند که با دلواپسی پرسیدم:" محمد! چیزی شده؟" عبدالله آه بلندی کشید و محمد با پوزخند تلخی جواب داد:" چی می خواستی بشه؟ این همه خفت و خواری رو تحمل کردیم، به خاطرش پشت تو رو خالی کردیم، آخرش خوب گذاشت تو کاسهمون!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
j๑ïท➺ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۱
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
من و مجید با نگاهی متحیر چشم به دهان محمد دوخته بودیم و نمی فهمیدیم چه می گوید که عبدالله با لحنی گرفته توضیح داد:" بابا از دو ماه پیش که با نوریه رفتن قطر، برنگشته. این چند وقت هم مسئولیت نخلستون و انبار با ابراهیم و محمد بود. تا همین چند روز پیش که یه آقایی با یه برگه سند میاد و همه رو از نخلستون بیرون می کنه!" نفسم بند آمد و سرم منگ شد که محمد دنبالش را گرفت:" من و ابراهیم داشتیم دیوونه می شدیم! سند رو نگاه کردیم، دیدیم سند همه نخلستون ها و خونه اس که از نوریه خریده! یعنی بابا بی خبر از ما نخلستون ها رو هم به اسم نوریه زده بود، اونم همه رو فروخته بود به این یارو!" مجید فقط خیره به محمد نگاه می کرد و من احساس می کردم دیگر نمی فهمم محمد چه می گوید و او همچنان با حالتی عصبی تعریف می کرد:" ابراهیم چوب برداشته بود می خواست طرف رو بزنه! ولی بدبخت گناهی نکرده بود، پول داده بود و همه رو از نوریه خریده بود!" نمی توانستم باور کنم تمام سرمایه خانوادگیمان به همین راحتی به تاراج رفته که کاسه سرم از درد پُر شده و قلبم سخت به تپش افتاده بود و محمد همچنان ادامه می داد:" راستش من خیلی ترسیدم! گفتم حتماً نوریه و برادرهاش یه بلایی تو قطر سرِ بابا اُوردن و مال و اموالش رو بالا کشیدن! فوری زنگ زدم به بابا، دیدم حالش از همیشه بهتره! دیوونه شدم! فقط داد و بیداد می کردم! اونم سرم داد کشید و گفت:" مال خودمه! به شماها هم هیچ ربطی نداره!" من دیگه التماسش می کردم! می گفتم حداقل سهم ما رو بده، خودت هر کاری می خوای بکن! می گفتم من و ابراهیم دستمون به هیچ جا بند نیس! اونم گفت:" دیگه شماها سهمی ندارید! همه چی به اسم نوریه بوده، اونم همه رو فروخته و پولش مال خودشه!" دیگه گریه ام گرفته بود. بعد که دید خیلی التماس می کنم، گفت:" بلند شو بیا قطر!" " که مجید حیرت زده تکرار کرد:" قطر؟!!!" و محمد به نشانه تأیید سر تکان داد و گفت:" آره! گفت: "تو و ابراهیم بیاید قطر، اینجا یه کار خوب براتون سراغ دارم!" " و من بلافاصله سؤال کردم:" حالا می خوای بری؟" و به جای محمد، عطیه با دستپاچگی جوابم را داد:" نه! برای چی بره؟!!! زندگیمون رفت به درک، دیگه نمی خوام شوهرم رو از دست بدم! مگه تو این مملکت کار نیس که بره قطر؟!!!" و یوسف را که از صدای بلند مادرش به گریه افتاده بود، محکم در آغوش کشید و به قدری عصبی شده بود که به شدت تکانش می داد و همچنان اعتراض می کرد:" من دیگه به بابا اعتماد ندارم! اگه اینا رفتن اونجا، چند سال حمالی کردن و باز همه سرمایه شون رو بالا کشید، چی؟!!! از وقتی من عروس این خونواده شدم، محمد و ابراهیم تو نخلستون عرق می ریختن و بابا فقط دستور می داد، به کجا رسیدن؟!!!" می دیدم مجید دلش برای وضعیت محمد به درد آمده و کاری از دستش بر نمی آمد که سنگین سر به زیر انداخته و محمد نگران ابراهیم بود که زیر لب زمزمه کرد:" ولی ابراهیم خر شد و رفت!" و عطیه نمی خواست به سرنوشت لعیا دچار شود که باز خروشید:" ابراهیم هم اشتباه کرد! برای همینه که لعیا قهر کرده رفته خونه باباش! میگه یا ابراهیم برگرده یا طلاق می گیرم!" از خبری که شنیدم بند دلم پاره شد و وحشت زده پرسیدم:" چی میگی عطیه؟!!!" یوسف را که کمی آرام شده بود، روی زمین گذاشت و دلش حسابی برای لعیا سوخته بود که با ناراحتی توضیح داد:" لعیا خیلی به ابراهیم اصرار کرد که نره، ولی ابراهیم گوشش بدهکار نبود. می گفت میرم اونجا هم حقم رو می گیرم، هم کار می کنم. حالا لعیا با ساجده رفته خونه باباش. تهدید کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق می گیره! لعیا هم می دونه که دیگه نمیشه رو حرف بابا حساب کرد. بابا دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کارهاش اون دختره وهابیه!" عبداهلل نفس بلندی کشید و با حالتی دردمندانه از این همه بدبختی پدر ابراز تأسف کرد:" بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد!" تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول نگرانش بود، به وقوع پیوست و پدر همه اعتبار و سرمایه اش را به تاراج داد! دیگر از دست کسی کاری بر نمی آمد که پدر همه هویت اسلامی و انسانی اش را هم به هوای هوس دخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش که رو به محمد کردم و با دلی که به حال برادرانم آتش گرفته بود، پرسیدم:" حالا تو می خوای چی کار کنی؟"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۲
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
محمد آه سردی کشید و با صدایی که انگار از اعماق چاهی ناپیدا بر می آمد، پاسخ داد:" نمی دونم! داداش عطیه تو اسکله بندر خمیر کار می کنه. قراره با عطیه بریم بندر خمیر، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم پیشش کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید حلالیت بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!" حالا نوبت به ابراهیم و محمد رسیده بود که پس از من و عبدالله به آوارگی و در به دری بیفتند که ابراهیم به دنبال بختی مبهم به قطر رفته بود، لعیا به قهر به خانه پدرش نقل مکان کرده و محمد و عطیه می خواستند زندگیشان را به بندر خمیر منتقل کنند، بلکه بتوانند خرجی روزانه خود را به دست آورند و کار پسران عبدالرحمن به کجا رسیده بود که پس از سال ها امارت بر هکتارها نخلستان و ده ها کارگر و همکاری با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری می دادند! حق با مجید بود؛ نوریه جز به هم مسلکان خودش رحم نمی کرد که امشب به روشنی دیدم که اگر مجید سُنی شده و ما در آن خانه می ماندیم، طولی نمی کشید که به بهانه ای دیگر آواره می شدیم، همچنانکه ابراهیم و محمد به هر خفتی تن می دادند تا کلامی مخالف پدر صحبت نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد! که شمشیر شیطانی وهابیت به اهل سنت هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه، ولی سرانجام گردن سُنی را هم شکست!
☆ ☆ ☆
همچنانکه سفره افطار را روی فرش کوچک اتاق هال پهن می کردم، گوشم به اخبار بود که شمار شهدای حملات امروز رژیم صهیونیستی به مردم مظلوم و مقاوم غزه را اعلام می کرد. با رسیدن ۱۸ ماه مبارک رمضان، حدود ده روز از آغاز حملات بی رحمانه اسرائیلی ها به نوار غزه می گذشت و در تمام این مدت، مردم غزه روزه خود را با خون گلو باز می کردند. تلویزیون روشن بود و من همانطور که در راه آشپزخانه به اتاق هال مدام می رفتم و می آمدم و وسایل افطار را در سفره می چیدم، به اخبار این حکایت فاجعه بار هم گوش می کردم. حالا معنای سخنان آسید احمد را بهتر می فهمیدم که وقتی می گفت مهم ترین منفعت جولان تروریست های تکفیری در منطقه، حفظ امنیت رژیم صهیونیستی است یعنی چه که درست در روزهایی که عراق به خاطر پیشروی داعش در برخی شهرها، به شدت ملتهب شده و چشم تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلی ها با خیالی آسوده غزه را به خاک و خون کشیده که دوستان وهابیشان در عراق و سوریه، حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی سر و صدا قتل عام شوند. حالا امسال حقیقتاً ماه رمضان بوی خون گرفته بود که هر روز در عراق و سوریه و غزه، امت پیامبر (ص* در دریای خون دست و پا می زدند و این ها همه غیر از جنایت های پراکنده ای بود که در سایر کشور های اسلامی رخ می داد. بشقاب پنیر و خرما، تنگ شربت آب لیمو و سبد نان را میان سفره گذاشتم که کسی به در زد.
حدس می زدم مامان خدیجه باشد که هر شب پیش از افطار برایم خوراکی لذیذی می آورد تا مبادا احساس غریبی کنم. با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایم یک بشقاب حلوای مخصوص آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد. صورتش مثل همیشه می خندید و چشمانش برای زدن حرفی مدام دور صورتم می چرخید و آخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت. به اتاق بازگشتم و ظرف حلوا را میان سفره گذاشتم و دلم پیش دلش جا مانده بود که دلم می خواست اگر کاری دارد برایش انجام دهم، ولی نگفت و من هم خجالت کشیدم چیزی بپرسم.
نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از مسجد برگردد. نماز مغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد می خواند و دیگر برای برنامه افطاری مسجد نمی ماند و به سرعت به خانه بر می گشت تا دور سفره کوچک و عاشقانه مان با هم افطار کنیم. من هم لب به آب نمی زدم تا عزیز دلم برگردد و روزه مان را با هم باز کنیم که سرانجام انتظارم به سر رسید و مجید آمد. هر چند امسال مسیر طولانی بندر عباس تا اسکله شهید رجایی را طی نمی کرد و در مسجد کار ساده تری از پالایشگاه داشت، ولی باز هم گرمای تابستان بندر به قدری تند و سوزنده بود که وقتی به خانه بازمی گشت، صورتش به شدت گل انداخته و لب هایش از عطش، ترک خورده بود.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۳
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
شب نوزدهم ماه رمضان از راه رسیده و می دانستم به احترام عزای امام علی (ع) ،پیراهن مشکی پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. رطب تازه تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و با لحنی شیرین تشکر کرد که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید:" مامان خدیجه حلوا اُورده؟" و من همانطور که هسته خرما را در می آوردم، پاسخ دادم:" آره!" که به یاد نگاه مرددش افتادم و ادامه دادم:" انگار می خواست یه چیزی بهم بگه، ولی نگفت." و مجید حدس می زد چه حرفی در دل مامان خدیجه بوده که صورتش از لبخندی کمرنگ پُر شد و به روی خودش نیاورد. برایم لقمه ای پیچید، با مهربانی بی نظیرش لقمه را تعارفم کرد و همزمان حرف دلش را هم زد:" فکر کنم می خواسته برای مراسم احیا دعوتت کنه! مراسم مسجد ساعت ده شروع میشه." لقمه را از دستش گرفتم و تازه احساس کردم رنگ تردید چشمان مامان خدیجه، دقیقاً همین بوده که اول از هوشمندی مجید لبخندی زدم و بلافاصله دلم در دریای غمی کهنه گُم شد. با همه احترامی که برای مراسم شیعیان در این شب ها قائل بودم، ولی بی آن که بخواهم خاطرات تلخ سال گذشته برایم زنده می شد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه می زدم و با همه دل شکستگی، دعایم اجابت نشد که مادرم مرد، نوریه جایش را گرفت و کار به جایی رسید که همه سرمایه زندگی و اعتبار خانوادگیمان به یغما رفت، ابراهیم و محمد و عبدالله هر یک به شکلی آواره شدند و بیشترین هزینه را من و مجید دادیم که پس از هشت ماه رنج و چشم انتظاری، حوریه معصومانه پَر پَر شد. هر چند مثل گذشته نسبت به راز و نیازهای عاشقانه شیعیان چندان بی اعتقاد نبودم، اما دلم نمی خواست دوباره در فضای روضه و عزای این شب ها قرار بگیرم و ترجیح می دادم مثل سایر اهل سنت تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد:" الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا! هیچ کس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان خدیجه بهت چیزی نگفته، چون نمی خواسته تو رودرواسی بمونی." نگاهش کردم و او همانطور که به لبه بشقاب خرما انگشت می کشید، ادامه داد:" اتفاقاً الان که داشتم از مسجد می اومدم خونه، آسید احمد تأکید کرد که تو رو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت دوست داری بگیری. حالا هر جور خودت راحتی الهه جان!" و من حقیقتاً تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن سردی پاسخ دادم:" نه، من نمیام. تو برو." و دلم نمی خواست در برابر نگاه منتظر و مشتاقش این همه خشک و بی روح باشم که خودم ناراحت تر از او، از سرِ سفره بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز عشاء را بخوانم. نمازم که تمام شد، صدای جمع کردن ظرف های افطاری را از آشپزخانه می شنیدم که جانمازم را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در سکوتی ساده، سفره را جمع کرده و مشغول شستن بشقاب ها بود که پرسیدم:" من کار بدی می کنم که امشب نمیام مسجد؟" با صدای من تازه متوجه حضورم شد که به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد:" نه الهه جان! تو حق داری هر کاری دوست داری انجام بدی!" به چهارچوب در تکیه زدم و دلم می خواست با همسرم درد دل کنم که زیر لب شکایت کردم:" آخه من پارسال هم اومدم، ولی حاجتم رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!" و او همانطور که نگاهم می کرد، با لحنی قاطعانه پرسید:" فکر می کنی اگه نمی اومدی، بهتر می شد؟" برای یک لحظه نفهمیدم چه می گوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد:" منظورم اینه که از کجا می دونی سرنوشت چی بود و قرار بود چه اتفاقی بیفته که حالا بدتر شده یا بهتر؟" سپس در برابر نگاه پُر از علامت سؤالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت تکیه داد و با لحنی ملایم آغاز کرد:" ببین الهه جان! من می دونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی! می دونم روزهای خیلی سختی داشتی، ولی شاید قرار بود اتفاق های خیلی بدتر از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلا ها از سرِ زندگیمون رفع شه!" و ما در این یک سال کم مصیبت نکشید بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم:" مگه بدتر از اینم می شد؟ دیگه چه بلایی می خواست سرمون بیاد؟"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۴
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
تکیه اش را از کابینت برداشت و فهمید چقدر دلم شکسته که به سمتم آمد، هر دو دستم را میان دستانش گرفت و با دلی که به پای این لحن لبریز حرارتم آتش گرفته بود، دلداری ام داد:" قربونت بشم الهه جان! به خدا می دونم خیلی زجر کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم، بزرگترین نعمته! اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم..." و طنین تپش های قلب عاشقش را از لرزش نگاهش احساس کردم و با نغمه نفس های نازنینش زمزمه کرد:" الهه! هر چی بلا تو این مدت سرم اومد، مهم نیس! همین که تو الان اینجایی، برای من کافیه! همین که هنوز می تونم با تو زندگی کنم، از سرم هم زیاده!" ولی من از آن همه گریه و ناله انتظار بیش از این داشتم که حداقل کودکم از بین نرود که باز هم قانع نشدم و او ناامید از یخ وجودم که هنوز آب نشده بود، نگاهش را از چشمانم پس گرفت و مثل اینکه برای ابراز احساسش با من غریبه باشد، با صدایی گرفته گفت:" ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون یه همچین شب هایی دیگه تکرار نمیشه! چون لذتی که امشب از عزاداری برای حضرت علی (ع) می بریم، هیچ جای دیگه نمی بریم!" سپس لبخندی زد و با شیدایی عجیبی اوج عاشقی اش را به رخم کشید:" اصلاً همین که میری تو مجلس حضرت علی (ع) و براش گریه می کنی، خودش حاجت روا شدنه! حالا اگه حاجتمون هم بدن که دیگه نور علی نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم!" از آتش عشقی که به جان نگاهش افتاده بود، باور کردم راست می گوید، ولی دست خودم نبود که معنای این همه دلدادگی را نمی فهمیدم. وقتی مطمئن شد به مسجد نمی روم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم عاشقش بودم و دلم نمی خواست به خاطر همسر اهل سنتش، حسرت مناجات شب قدر و عزاداری برای امام علی (ع) به دلش بماند که با رویی خوش، راهی اش کردم. آسید احمد و مامان خدیجه و زینب سادات هم رفتند تا من بمانم و تنهایی این خانه بزرگ. حالا من هم می توانستم به سبک و سیاق اهل سنت این شب با عظمت از ماه مبارک رمضان را به عبادت و ذکر دعا و استغفار سپری کنم که وضو گرفتم و روی سجادهام مشغول عبادت شدم. گاهی قرآن می خواندم، گاهی نماز قضا به جا می آوردم و گاهی سر به سجده، طلب مغفرت از خدای خودم می کردم. هر چند سکوت خانه، خلوت خوشی برای راز و نیاز با پروردگارم فراهم آورده بود، ولی فضای امشب کجا و حال و هوای آن شب نیمه شعبان کجا که به بهانه سخنان لطیف آسید احمد و به یمن یاد امام زمان (ع)، چشمانم در دریای اشک دست و پا می زد و دلم بی پروا به پیشگاه پروردگارم پَر و بال می کشید! شاید دست خدا با جماعت بود که آن شب در میان گریه های خالصانه مردم، به من هم حال مناجاتی شیرین عنایت شده بود و شاید هم باید می پذیرفتم که امام زمان (ع) اینک در این دنیا حاضر است که به رایحه حضورش، دل ها همه مست شده و جان ها به تلاطم افتاده بود! هر چه بود، حسرت بارش بی دریغ اشک های آن شب به دلم مانده و چقدر دلم می خواست امشب هم به چنان حال خوشی دست یابم و هر چه می کردم نمی شد! می ترسیدم امشب سحر شود و دل من همچنان سرد و سخت مانده باشد که نه قلبم شکسته باشد، نه چشمم قطره اشکی مرحمت کند که هراسان از روی سجاده بلند شدم.
نگاهی به ساعت کردم و دیدم چیزی تا دوازده شب نمانده و می ترسیدم فرصت از دست برود که چادر بندری ام را سر کردم و از خانه خارج شدم. حضور دوباره در مراسم شب قدر شیعیان و قرآن به سر گرفتن برایم تلخ بود، ولی تحمل این دل سنگ که به هیچ ذکری نرم نمیشد، تلخ تر بود که طول حیاط را به سرعت طی کردم و به امید باب فرجی که شاید در جایی جز اینجا به رویم گشوده شود، از در بزرگ حیاط بیرون رفتم. می دانستم در چنین شب هایی خیابان ها شلوغ است و هراسی از طی کردن مسیر در نیمه شب نداشتم که مردم مدام در رفت و آمد بودند و من هم به سرعت به سمت مسجد می رفتم.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۵
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
دلم نمی خواست مجید یا کسی از خانواده آسید احمد مرا ببیند و هوس کرده بودم یک شب را به دور از چشم آشنایی عاشقی کنم! مسیر منتهی به مسجد حسابی شلوغ شده و دو طرف خیابان پُر از موتور و ماشین های پارک شده بود. نزدیک درِ مسجد که رسیدم، صدای آشنای آسید احمد را شنیدم که مشغول سخنرانی بود. ظاهراً داخل مسجد پُر شده بود که جمع زیادی از بانوان در حیاط نشسته بودند و برای من هم که می خواستم کمتر در چشم باشم، کنج حیاط جای مناسبی بود. جایی به اندازه یک نفر پیدا کردم و
زیراندازی هم با خود نیاورده بودم که همانجا روی زمین نشستم و دل سپردم به حرف های آسید احمد که مجلس را گرم کرده و با شوری عاشقانه از امام علی (ع) سخن می گفت. سرم را به دیوار سیمانی حیاط مسجد تکیه داده و مثل این که سر به دیوار غم نهاده باشم، با تمام وجودم دل به عشق بازی های آسید احمد روی منبر سپرده بودم بلکه مثل شب نیمه شعبان دلم را با خودش ببرد و طولی نکشید که قفل قلبم را به حیلتی عارفانه در هم شکست:" آی مردم! فکر نکنید حضرت علی (ع) فقط پدر یتیم های کوفه بود! نه! آقا پدر همه اس، پدر من و تو هم هست! اینو من نمیگم، پیامبر (ص) شهادت داده که علی (ع) پدر همه اس! اونجا که رسول اکرم (ص) فرمودن: "من و علی (ع) پدران این امت هستیم!" پس پیامبر و حضرت علی صلی الله علیهما و آلهما پدر من و تو هم هستن!" لحظاتی سکوت کرد و بعد با نغمه شور انگیزی ناله زد:" پس چرا ساکتی؟ با پدرت کاری نداری؟ بیا امشب اینجوری صداش کن! بگو بابا گرفتارم! بگو بابا دستم رو بگیر! بگو بابا امشب تو پیش خدا شفاعت کن تا منو ببخشه!" و چرا باید او برای ما طلب آمرزش می کرد؟ مگر استغفار خودمان کفایت نمی کرد و خدا چه زیبا پاسخ سؤالم را بر زبان آسید احمد جاری کرد:" بگو یا علی! من خیلی گناه کردم، من وضعم خیلی خرابه! روم نمیشه با خدا حرف بزنم! تو برو ضمانت منو پیش خدا بکن!" همهمه جمعیت به گریه بلند شده و من با دلی که به تب و تاب افتاده بود، جاده صحبت آسید احمد را دنبال می کردم تا ببینم به کجا می رسد و او همچنان در این نیمه شب، با چراغ می گشت:" اگه آقا پیش خدا برات ضمانت کنه، کار تمومه! بذار برات یه چیزی تعریف کنم که ببینی امشب با چه آقایی طرف هستی! ابن ابی الحدید دانشمند بزرگ اهل سنت نقل می کنه که یه روز حضرت علی (ع) از پیغمبر (ص) می خواد که براش طلب مغفرت کنه. پیامبر (ص) بلند میشن، دو رکعت نماز می خونن، بعد دست مبارکشون رو به سمت آسمون بلند م یکنن، اینجوری دعا می کنن: "خدایا! به حق اون مقامی که علی (ع) در پیشگاه تو دارد، علی (ع) رو ببخش!" حضرت علی (ع) می پرسه: "یا رسول الله! این چه دعایی بود؟" پیامبر (ص) جواب میدن: "مگه گرامی تر از علی (ع) کسی هست که به درگاه خدا واسطه کنم؟" یعنی پیامبر (ص،م خدا رو به حق علی (ع) قسم داد تا علی (ع) رو ببخشه! یعنی این قسم رَد خور نداره! یعنی وقتی خدا رو به حق علی (ع) قسم بدی، دیگه خدا ناامیدت نمی کنه! اینو من نمیگم، دانشمند مشهور اهل سنت از قول پیامبر (ص) نقل می کنه! یعنی پیغمبر خدا (ص) ضمانت کرده این قسم رَدخور نداره! یعنی پیامبر (ص) می خواسته به من و تو یاد بده که به اسم مبارک علی (ع) بریم در خونه خدا تا دست خالی برنگردیم! دیگه گر گدا کاهل بود، تقصیر صاحب خانه چیست؟" و ناله مردم آنچنان به گریه بلند شده بود که صدای آسید احمد به سختی شنیده می شد.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۶
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
مانده بودم که من سال گذشته این همه خدا را به حق امام علی (ع) قسم دادم، پس چرا حاجتم روا نشد و دیگر امشب جای این بهانه گیری ها نبود که دلم شکسته و چشمانم بی دریغ می بارید و به عقلم فرصت نمی داد تا به کینه شب قدر سال گذشته، از قلبم انتقام بگیرد که با تمام وجود به میدان عشق بازی وارد شده و خدا را نه به نیت حاجتی از حوائج دنیا که تنها به قصد آمرزش گناهانم به حق امام علی (ع) قسم می دادم و با صدای بلند گریه می کردم و این طوفان اشک و ناله با من چه می کرد که انگار نقش همه آلودگی ها را از صفحه جانم می شست و می بُرد. حالا دل مردم همه دریایی شده و وقتش رسیده بود تا قرآن ها را به سر بگیریم. قرآنی را که با خودم از خانه آورده بودم، روی سرم گذاشته و با صورتی که از ردّ پای اشک پُر شده بود، دستانم را به سوی آسمان بلند کرده و گوشم به نوای آسید احمد بود:" حالا این قرآن ها رو روی سرتون بگیرید! یعنی خدایا، دیگه به من نگاه نکن! دیگه به آدم زیر قرآن نگاه نکن! یعنی خدایا به آبروی قرآن به من رحم کن! قرآن روی سرته، محبت علی (ع) تو دلته، با دو تا یادگار پیامبر (ص) اومدی در خونه خدا! پس بسم لله... بِکَ یا الله..." و چه آشوب شیرینی به جانم افتاده و چه جانانه در و دیوار دلم را به هم می کوبید که خدا را به حق اولیایی که بهترین بندگانش بودند، عاشقانه قسم می دادم:" بمُحَمَّدِ... بَعلیِ... بِفاطِمَه... بِالحَسَن... بِالحُسَین..." همچون سال گذشته، چشم طمع به اجابت دعایی نداشته و دل به تحقق آرزویی نبسته و شبیه شیدایی مجید، از این مناجات عارفانه لذت می بردم که چه فلسفه اش را می فهمیدم چه نمی فهمیدم، این ریسمان نورانی از اوج آسمان به اعماق زمین افکنده شده و من دست به همین ریسمان، رسیدن به عرش الهی را باور می کردم و از میان این بندگان خوب خدا، امام علی (ع) چه دلی از من بُرده بود که من هم دیگر پدری نداشتم و به پای پدری پُر مِهر و محبتش، یتیمانه گریه می کردم. هر چند هنوز نمی توانستم دردهای دلم را با روح بزرگش در میان بگذارم که به حقیقت این پیوند پیچیده نرسیده و هنوز جرأت نمی کردم بی واسطه با او سخن بگویم.
ساعت از سه صبح گذشته بود که مراسم پایان یافت و من چه حال خوشی یافته بودم که سبک و سرحال از جا بلند شدم و نمی خواستم کسی مرا ببیند که بی سر و صدا از حیاط مسجد خارج شدم، ولی خیالم پیش مجید بود و می دانستم اگر بفهمد من به مسجد آمده ام، چه حالی می شود که دلم نیامد بروم. می خواستم شیرینی این حضور شورانگیز را با مجید مهربانم هم تقسیم کنم که کنار نرده های حیاط مسجد، منتظر ایستادم تا بیاید. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که مجید و آسید احمد با هم از ساختمان مسجد خارج شدند و به سمت سالن وضوخانه
رفتند که مجید با صدایی آهسته رو به آسید احمد کرد:" اگه اجازه می دید من دیگه برم خونه." در تاریکی نیمه شب متوجه حضور من پشت نرده ها نشده بود و برای بازگشت به خانه بی قراری می کرد که آسید احمد با تعجب پرسید:" مگه سحری نمی خوری؟ الان مسجد سحری میده. تا بری خونه که دیگه به سحری خوردن نمی رسی باباجون!" و مجید دلش پیش من بود که با لبخندی لبریز حیا پاسخ داد:" آخه الهه تنهاس، میرم خونه سحری رو با هم می خوریم!" چشمان پیر آسید احمد به خنده ای شیرین غرق چین و چروک شد، دستی سرِ شانه مجید زد و با مهربانی پاسخ داد:" برو باباجون! برو که پیامبر (ص) فرمودن هر چی ایمان آدم کامل تر باشه، بیشتر به همسرش اظهار محبت می کنه! برو پسرم!" و با این جملات دل مجید را گرم تر کرد و من همچنان پشت نرده ها پنهان شده بودم که حالا بیشتر از آسید احمد خجالت می کشیدم.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
مجید با عجله از حیاط خارج شد و من هم به دنبالش به راه افتادم. نزدیکش که رسیدم، آهسته صدایش کردم:" مجید!" شاید باورش نمی شد این صدای من باشد که ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد. چشمش که به من افتاد، نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و پیش از آن که چیزی بپرسد، خودم اعتراف کردم:" هر چی خواستم تو خونه بمونم، نتونستم! همش دلم اینجا بود!" از لحن معصومانه ام، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و قدمی به سمتم آمد. نگاهش از شادی حضورم به درخشش افتاده و نمی دانست احساسش را چگونه بیان کند که آهسته زمزمه کرد:" قبول باشه الهه جان!" چشم از چشمم برنمی داشت و شاید گره گریه را روی تار و پود مژگانم می دید که محو حال خوشم شده و پلکی هم نمی زد که خودم شهادت دادم:ر مجید من امشب گریه نکردم که حاجت بگیرم، فقط گریه می کردم که خدا منو به خاطر امام علی (ع) ببخشه! فقط گریه می کردم چون از این گریه کردن لذت می بردم..."
☆ ☆ ☆
هر چند لباس سیاه به تن نکرده و مثل مجید و آسید احمد و بقیه عزادار امام علی (ع) نبودم، ولی از شب نوزدهم آنچنان محبتی به دلم افتاده بود که در روز شهادت ایشان، یادش لحظه ای از خاطرم جدا نمی شد. به خصوص از دیشب که به همراه مامان خدیجه و زینب سادات برای احیاء شب ۲۱ ماه رمضان به مسجد رفته و حالا حسابی هوایی اش شده بودم که از صبح کتاب نهج البلاغه ای را که از زینب سادات به امانت گرفته بودم، زمین نگذاشته و در بوستان کلمات قصار امام علی (ع) خرامان می گشتم. البته پیش از این هم در مقام یک مسلمان اهل سنت، دوستدار خاندان پیامبرم (ص) بودم، اما گریه های این دو شب قدر، به این محبت صاف و ساده، رنگ و بویی دیگر داده بود، به گونه ای که از امروز برای مراسم فردا شب بی قراری میکردم و دلم می خواست هر چه زودتر سفره شب ۲۳ پهن شده و من از جام مناجات هایی جانانه سیراب شوم!
ساعتی تا اذان ظهر مانده بود که زنگ در به صدا در آمد. عبدلله بود که حالا مثل گذشته مرتب به خواهرش سر می زد و من چقدر از دیدارش خوشحال شدم که با رویی خوش تعارفش کردم تا داخل شود. ماه رمضان بود و نمی توانستم از برادرم پذیرایی کنم که روی مبل مقابلش نشستم و حالش را پرسیدم. چندان سرِ حال نبود که با همه بی مهری های پدر و ابراهیم، نگران حالشان شدم و با دلواپسی سؤال کردم:" از بابا و ابراهیم خبری شده؟" نفس عمیقی کشید و با لحنی گرفته پاسخ داد:" نه! بابا که کلاً گوشی اش خاموشه. از ابراهیم هم از وقتی رفته، هیچ خبری نداریم." ترس از سرنوشت مبهم پدر و برادرم، بند دلم را پاره کرد که نمی دانستم دیگر قرار است چه بلایی به سرِ خانواده ام بیاید و باز دلم پیش لعیا بود که سراغش را از عبدالله گرفتم:" لعیا چی کار می کنه؟" عبدالله هم مثل من دلش برای بی کسی لعیا و ساجده می سوخت که آهی کشید و گفت:" لعیا که داره دق می کنه! دستش هم به هیچ جا بند نیس. با این بچه مونده اینجا سرگردون! به هر دری هم که می زنیم هیچ خبری از ابراهیم نیس. بی معرفت یه زنگ نمی زنه یه خبری به زن و بچه اش بده!" دلم به قدری بی قرار برادرم شده بود که دیگر به حال خودم نبودم تا عبدالله سؤال کرد:" پس مجید کجاس؟" نفس بلندی کشیدم، بلکه غصه ابراهیم از یادم برود و با صدایی آهسته پاسخ دادم:" هر روز از صبح تا غروب میره دفتر مسجد و کارهای اداری مسجد رو انجام میده." و همین کار ساده و حقوق بسیار جزئی اش، برای من و مجید که هنوز نمی توانست از دست راستش استفاده کند، غنیمت بزرگی بود که با احساس رضایت عمیقی ادامه دادم:" خدا رو شکر! حالا دکتر گفته إن شاءالله تا یه ماه دیگه دستش خوب میشه و می تونه دوباره برگرده پالایشگاه." که عبدالله لبخندی زد و به طرزی مرموزانه سؤال کرد:" حالا تو چی کار می کنی تو این خونه؟" متوجه منظورش نشدم که به چشمانم دقیق شد و بیشتر توضیح داد:" آخه یادمه پارسال که با مجید ازدواج کرده بودی، خودت رو به هر آب و آتیشی می زدی تا مجید سُنی شه. حالا تو خونه یه روحانی شیعه داری زندگی می کنی و مجید صبح تا شب تو مسجد شیعه ها کار می کنه!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۸
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
و کتاب نهج البلاغه را هم دیده بود که به آرامی خندید و گفت:" خودتم که دیگه نهج البلاغه می خونی!" و هر چند گمان نمی کرد پاسخ سؤالش مثبت باشد، اما با همان حالت رندانه اش یک دستی زد:" حتماً ازت خواستن که باهاشون مراسم احیاء هم بری، مگه نه؟" و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه شهادت دادم:" نه، اونا نخواستن. من خودم رفتم!" و نمی توانستم برایش بگویم این مراسم چه حال خوشی دارد که شنیدن کی بود مانند دیدن و در برابر نگاه متعجبش تنها یک جمله گفتم:" خیلی خوب بود عبدالله!" لبخندی لبریز متانت نشانم داد و احساسم را تایید کرد:" خُب مراسم دعا معمولاً حال خوبی داره!" ولی هنوز هم باورش نمی شد با آن همه شور و شوقی که به سُنی کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی شیرین دل به شیدایی شیعیان سپرده باشم که با لحنی لبریز تعجب ادامه داد:" من موندم! تو هر کاری می کردی که مجید سُنی شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه پیش رفتی که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بیخیال شدی؟ انگار اصلاً برات مهم نیس!" ومی خواست همچنان موضع منصفانه اش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد:" البته من از اول هم با اون همه تلاش تو برای سُنی کردن مجید مخالف بودم! می گفتم خُب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی می خوام بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟" و این تغییر چندان هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و سه ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که می دیدم در مسلمانی اش هیچ نقصی وجود ندارد! که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانه ای بود که مرکز تبلیغ تشیع بود و می دیدم که در همه شور و شعار های مذهبیشان، تنها نام خدا و پیامبر (ص) را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از ریسمان محکم محبت آل محمد (ص) به عرش مغفرت الهی می رسند! که حالا می دانستم تفرقه بین مسلمانان، به دشمنان فرصت می دهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین شیعه و سُنی، حیوان درنده ای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه کاسه سر کشیده و به رژیم صهیونیستی فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد! که حالا می فهمیدم همان پافشاری من بر کشاندن مجید به سمت مذهب اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید همسرم برای طلاق برداشتم، به برادر بی حیای نوریه و پدر بی غیرتم مجال عرض اندام داد تا پس از لگدمال کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دل های عاشق ما بود که زندگی ام را از چنگ فتنه انگیزی های نوریه نجات داد! پس حالا من الهه یک سال پیش نبودم که از روی آرامشی مؤمنانه لبخندی زدم و با لحنی لبریز یقین پاسخ دادم:" عبدالله! من تو این مدت خیلی چیزها یاد گرفتم!" و ساعتی طول کشید تا همه این حقایق را برای برادرم شرح دهم و می دیدم نگاهش به پای استحکام اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمی گوید که هر آنچه می گفتم عین حقیقت بود. هر چند خودم هم در این راه هنوز کودک نوپایی بودم که به سختی قدم از قدم برمی داشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرِ شوق آمده و به روش شیعیان با خدا عشق بازی می کردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل این که از توصیف شب های قدرم به ورطه اشتیاق افتاده باشد، سؤال کرد:" حالا فردا شب هم میری؟" و شوق شرکت در مراسم احیاء شب ۲۳ آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمی شناختم! می دانستم شب ۲۳ با عظمت ترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات عالم معین می شود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم:" إن شاءالله!" و نمی دانم چه حکمتی در کار بود که از صبح ۲۲ ماه مبارک رمضان، در بستر بیماری افتادم.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۹
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
ساعت از هفت بعدازظهر می گذشت و من به قدری تب و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی نمی توانستم از کسی کمک بخواهم و باز همه خیالم پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم کمی بهتر شود تا احیاء شب بیست و سوم از دستم نرود. نمی دانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این سرماخوردگی از کجا به جانم افتاده است، شاید دیروز که خیس آب و عرق مقابل فنکوئل نشسته بودم، سرما خورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، تمام استخوان هایم از درد فریاد می کشید و بدنم در میان تب می سوخت. گاهی به قدری لرز می کردم که زیر پتو مچاله می شدم و پس از چند دقیقه در میان آتش تب گُر می گرفتم. آبریزش بینی ام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای عطسه هایم پُر شده بود. خوشحال بودم که امشب مامان خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف روزه داری این روزهای طولانی هم به ناخوشی ام اضافه شده و حتی نمی توانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم می لرزیدم که صدای اذان مغرب بلند شد. هر چه می کردم نمی توانستم مهیای نماز شوم و می دانستم که تا دقایقی دیگر مجید هم به خانه باز میگردد و ناراحت بودم که حتی برای افطار هم چیزی مهیا نکرده ام. شاید از شدت ضعف و تب، در حالتی شبیه خواب و بی هوشی بودم که صدای دلواپس مجید، چشمان خمارم را کمی باز کرد. پای تختم روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال خرابم نشسته بود. به رویش لبخندی زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی مضطرب سؤال کرد:" چی شده الهه؟ حالت خوب نیس؟" با دستمالی که به دستم بود، آب بینی ام را گرفتم و با صدایی که از شدت گلو درد به سختی بالا می آمد، پاسخ دادم:" نمی دونم، انگار سرما خوردم..." با کف دستش پیشانی ام را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد:" داری از تب می سوزی!" و دیگر منتظر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با عجله از اتاق بیرون رفت.
نمی دانستم می خواهد چه کند که دیدم با چادرم به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هر چه اصرار می کردم که نمی خواهم بروم، دست بردار نبود و همانطور که چادرم را به سرم می انداخت، با خشمی عاشقانه توبیخم می کرد: »چرا به من یه زنگ نزدی؟ خُب به مامان خدیجه خبر می دادی! لااقل روزهات رو می خوردی!« و نمی توانستم سرِ پا بایستم که با دست چپش دور کمرم را گرفته و یاری ام می کرد تا بدن سُست و سنگینم را به سمت در بکشانم.
از در خانه که خارج شدیم، از همان روی ایوان صدا بلند کرد:" حاج خانم!" از لحن مضطرّ صدایش، مامان خدیجه با عجله در خانه شان را باز کرد و چشمش که به من افتاد، بیشتر هول کرد. مجید دیگر فرصت نداد چیزی بپرسد و خودش با دستپاچگی توضیح داد:" حاج خانم! الهه حالش خوب نیس. ما میریم دکتر."
مامان خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و حرارت بدنم متوجه حالم شد که بی آن که پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۲۰
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
مجید کمکم کرد تا از پله های کوتاه ایوان پایین بروم که صدای مامان خدیجه آمد:" بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!" ظاهراً امشب آسید احمد ماشین را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید سوئیچ را گرفت و به هر زحمتی بود مرا از حیاط بیرون بُرد و سوار ماشین کرد. با دست راستش فرمان را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده می کرد. نمی دانم چقدر طول کشید تا به درمانگاه رسیدیم. به تشخیص پزشک، آمپولی تزریق کردم و پاکتی از قرص و کپسول برایم تجویز کرد تا این سرماخوردگی بی موقع کمی فروکش کند.
مجید در راه برگشت، برایم شیر و کیک گرفت تا روزه ام را باز کنم و من از شدت تب و گلو درد اشتهایی به خوردن نداشتم و آنقدر اصرار کرد تا بلاخره مقداری شیر نوشیدم. می دانستم خودش هم افطار نکرده و دیگر توانی برایم نمانده بود تا وقتی به خانه رسیدیم، برایش غذایی تدارک ببینم و خبر نداشتم مامان خدیجه به هوای بیماری ام، خوراک خوش طعمی تهیه کرده است که هنوز وارد اتاق نشده و روی تختم دراز نکشیده بودم که برایمان شام آورد. در یک سینی، دو بشقاب شیر برنج و مقداری نان و خرما آورده بود و اجازه نداد مجید کمکش کند که خودش سفره
انداخت و با مهربانی رو به من کرد:" مادرجون! وقت نبود برات سوپ درست کنم. حالا این شیر برنج رو بخور، گلوت نرم شه." و با حالتی مادرانه رو به مجید کرد:" چی شد پسرم؟ دکتر چی گفت؟" و مجید هنوز نگران حالم بود که نگاهی به صورتم کرد و رو به مامان خدیجه پاسخ داد:" گفت سرما خورده، خدا رو شکر آنفولانزا نیس! یه آمپول زدن، یه سری هم دارو داد." مامان خدیجه به صحبت های مجید با دقت گوش می کرد تا ببیند باید چه تجویزی برایم بکند، سپس با لحنی لبریز محبت نصیحتم کرد:" مادرجون! خوب استراحت کن تاإن شاءالله زودتر خوب شی! فکر
نکنم فردا هم بتونی روزه بگیری." که مجید با قاطعیت تأکید کرد:" نه حاج خانم! دکتر هم گفت باید آنتی بیوتیک ها رو سرِ ساعت بخوره. فردا نمی تونه روزه بگیره."
مامان خدیجه چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه خودشان رفت تا من و مجید راحت باشیم. مجید بشقاب شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش غذایم را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از این همه مهربانی اش قدردانی کردم:" ممنونم مجید! خودم می خورم!« و می دیدم رنگ از صورتش پریده که با دلواپسی عاشقانه ای ادامه دادم:" خودتم بخور! ضعف کردی!" خم شد و همچنانکه بشقاب دیگر شیر برنج را از روی سفره بر می داشت، با مهربانی بی نظیری پاسخ داد:" الهه جان! من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی! من از این حال و روز تو ضعف کردم!" از شیرین زبانی اش لذت بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به رویش خندیدم.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me