#پارت160
ای به چشم عزیزم ....
به فرزاد چراغ داد که جلوتر راه بیفته .... همه با بوق اماده ی حرکت شدن .....
ارمانم دستش رو گذاشته بود روی بوق هی میزد .....
خندیدم شنلم رو دادم باال طوری که فقط چهره ام معلوم باشه ....
مریم خودش رو رسوند به ماشین ما .... همه ی بچه ها ی دانشگاه که دعوتشون کرده بودم تو ماشینش بودن ....
نگاه کن چه جوری روی هم سوار شدن هر کی ندونه میگن این روانین ...
همه اشون بلند گفتن :
- استاد یه ذره اروم برید بابا بهتون برسیم ....
با خنده گفتم :
- برید گمشید مزاحم ها .....
ارمان حوصله ی دیگران رو نداشت شیشه رو کشید باال صدای ظبطش رو زیاد کرد طوری که شیشه های ماشین در
حال شکستن بود ....
- ارمان کجا داریم میری ؟
- داریم میرم خونه دیگه .....
دم خونه که رسیدیم فرزاد زود تر ماشین رو پارک کرد پیاده شد با صدای بلندی گفت :
- دوستان اماده اید ..........
وا این ها میخوان چه غلطی کنند خیر سرشون ....
همین که منو ارمان پیاده شدیم سی چهل تا فشفشه رفت تو هوا یک متر پریدم همزمان هم اهنگ اوپا گانستار پخش
شد ... جالب این بود که همه ی ماشین هایی که دور ما بودن این اهنگ رو همزمان گذاشته بودن ....
سرم رو بلند کردم تو اسمون پر از فشفشه های رنگی ای بود که فرزاد مینداخت باال .....
واقعا شوکه شده بودم باورم نمیشد این همه کار های خوب و جالب رو ارمان انجام داده ....
- ارمان جان االن همسایه ها زنگ میزنن771 ها
- نگران نباش عزیز دلم با همشون هماهنگ کردم ...
وا چه کار ها که نمیکنه این ارمان ...
حاال خوبیش این بود که خونمون خارج از شهر بود و زیاد همسایه ها رو اذیت نمیکرد .....
بعد از اون شب که ارمان تو خونه اش ازم خواستگاری کرده بود دیگه نیومده بودم دلم میخواست برم ببینم تو چه
خبره ولی مگه میشد از بین این همه ادم رد شد ...
نگاهم افتاد به گوسفنده بیچاره اون مثل من شوکه شده بود ......
یکی ساعتی تو کوچه بودیم حاال مگه فرزاد بس میکرد به دریا اشاره کردم بیاد ....
- دریا بابا بیا برو جلوی این شوهرت رو بگیر مردم خوابن گناه دارن ....
- مردم خوابن یا تو خوابت میاد ....
با خنده گفتم :
حاال چه فرقی میکنه من یا همسایه ها ...
- به همین خیال باش که ارمان بذاره تو. االن بخوابی ....
ارمان اشاره کرد که دیگه بس کنند ...
رفتیم تو مهمون ها زود تر از ما رفتند تا خونه رو ببیند .... حاال کی این ها رو بیرون کنه .......
خدا رو شکر مامان خیلی زود محترمانه بیرونشون کرد ....
خودشونم دیگه زیاد نموندن و از همون دم در خداحافظی کردم دریا چشمک زد ....
- خوش بگذره خواهر جون .....
- کوفت ....
دانیال گریه میکرد میخواست بمونه پیشم فرزاد با خنده هی بهش میگفت :
- پسرم نمیشه بمونی که قیافه ای عمو ارمان روببین .....
در رو بستند شنلم رو باز کردم خیره شدم به تاب پشت سرم همون جایی که ارمان بهم اعتراف کرد دوست دارم ....
همون جایی که به قول خودش مقدمه رو انجام داده بود ....
- ساحل چرا نمیای بریم تو .....
لباسم رو زدم باال که به زمین کشیده نشه ....
- اومدم ارمان ......
رفتیم تو وای چه خونه ای بود با اینکه خونه ی خودمون دوبلکس بود ولی اینجا مثل قصر میموند .... از این خونه هایی
که هر دختری ارزوش رو داره.....
هر طرفش یه رنگ و لعابی داشت ....
دکوراسیونشم که دیگه نگو واقعا قشنگ بود ....
- خوشت اومد عزیزم اگر از هر کدوم از وسیله ها یا مبل ها خوشت نمیاد بگو تا عوض کنم.....
- نه بابا مگه دیوانه ام همه ی وسایله ها خیلی عالیه ....
رفت تو اشپزخونه ....
- من برم یه قهوه درست کنم تا شاید خواب از سر تو بپره
با خنده گفتم :
- ارمان میشه تلویزیون رو روشن کنم ...
با اخم گفت :
- این چه حرفیه میزنی اخه این جا دیگه خونه ی تویه هر کاری دوست داری بکن ....
به ساعت نگاه کردم نزدیک های 1 بود .....
ارمان با دوتا قهوه اومد کنارم نشست ....
- بفرمایید خانم خوشگله ؟
- دستت درد نکنه میگم لباس های منو اوردی از خونه ؟
با شیطنت گفت :
- لباس میخوای چی کار کنی ؟؟؟؟؟؟
- ارمان لوس نشو بگو اوردی یا نه .؟ اصال من کلی چیزی میخوام ....
- هم خودم برات کلی چیزی خریدم هم اینکه وسیله ها که اماده کردی بودی رو همه رو اوردم برات .....
- دستت درد نکنه راستی تو هنوز سوغاتی ها رو به من نشون ندی ها ؟
- فردا نشون میدم کار های مهم تر از سوغاتی داریم ....
جوابش رو ندادم .....تا شاید یادش بره ولی انگار دوست نداشت بحث رو عوض کنیم ....
- ارمان من برم باالا
- برو گلم برات لباس گذاشتم روی تخت چیزی خواستی بهم بگو ....
از این که ان قدر به فکر بود غرق شادی شدم ... ولی خونه به این بزرگی حتما چند تا اتاق خواب داره دیگه ... من از
کجا بدونم باید کدوم اتاق برم ....
- ارمان کدوم اتاق برم ؟
- چهار تا اتاق خواب بااست برو اتاق که درش قهوه ای
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت160 ای به چشم عزیزم .... به فرزاد چراغ داد که جلوتر راه بیفته .... همه با بوق اماده ی حرکت شدن
#پارت161
سرم رو انداختم پایین از خودم شرمنده شدم .... با دستش صورتم رو اورد بالا ...
- تو از من خجالت میکشی جوجه ؟
سرم رو تکون دادم ....
حالا خدا رو شکر فهمید مگر نه باید براش پانتومیم بازی میکردم ....
- عیبی نداره عادت میکنی ؟ میخوای برات تعریف کنم چه جوری عاشق توی شیطون شدم ؟؟؟
- اره اره برام تعریف میکنی استاد مغرور ؟؟؟
لپم رو بوس کرد ...
دراز کشید روی تخت منو خوابوند کنار خودش سرم رو قلبش بود ...
- از اون روزی که تو دانشگاه دیدمت از جسارتت خوشم اومد ... با روی تموم بهم گفتی من ادامس گذاشتم زیر شما ...
خندم گرفته بود ولی جلوی خودم رو گرفتم دلم میخواست خفت کنم ....با مداد روی اسمت خط کشیدم که جلسه ی
بعد به اموزش بگم حذفت کنند ....
وقتی رسیدم خونه ی عمو تو رو دیدم که اونجایی از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم ....
یه حسی بهم میگفت حالا یه فرصت دیگه بهش بده ...برای همون اون شرط های سخت رو برات گذاشتم تا شاید یه
ذره ادم بشی ...
تو شیطون بودی و هیچ کس نمیتونست جلوی شیطنتت رو بگیره وقتی میدیم چه جوری سر به سر یه پیر زن میذاری
ازت بدم میومد ...
اصلا انگار نه انگار من استادت بودم هر کاری دوست داشتی تو دانشگاه میکردی ... اما از یه چیزت خیلی خوشم اومد
اینکه اجازه نمیدادی هیچ پسری بیاد سراغت ...
وقتی عمو مریض شد و ازم خواستند که مراقب تو باشم تموم غم دنیا اومد دلم تو دختر شیطونی بودی و من اصلا
نمیتونستم مراقب تو باشم تنها کاری که از دست بر میومد این بود که بهت سخت بگیرم .... نذارم هر جایی بری ....
نذارم هر لباسی که دوست داری بپوشی .... ارایشم که نگو برای اینکه حرص منو در بیاری اون رژ قرمزت رو میزدی ...
سرم رو اوردم بالا با خنده گفتم :
- خوب ادامه بده جالب شد ....
پیشونیم رو بوس کرد ....
- اه نه بابا خوشت اومد از این که حرص منو در میاوردی ...
غش غش خندیدم ادامه داد .....
روز ها همین طوری میگذشت کم کم بهت عادت کردم مثل خواهرم دوست داشتم و فقط فقط به چشم خواهری بهت
نگاه میکردم هر جدی من جدی تر میشدم تو بیشتر شیطونی میکردی ....
اون روزی که برای امتحان اومدم تو در حال تقلب بودی دلم میخواست همون لحظه برگه ی امتحانیت رو جلوت پاره
کنم .... ان قدری عصبانی بودم که گفتم الانه که جلوی همه بزنم زیر گوشت ....
من دیشبش با تو کار کرده بودم توقع نداشتم این کار رو بکنی .....
با خودم گفتم حالا که این منو اذیت میکنه چرا من اذیتش نکنم با بهانه های مختلف با سوگل حرف میزدم .... فقط و
فقط برای اینکه حرص تو رو در بیارم ....
عمو که اومد رفتم بلیط گرفتم انگار دیگه احساسم یه احساس خواهرانه نبود ....کم کم داشت تبدیل به دوست داشتن
میشد .... عشق رو نمیتونستم از چشم های تو تشخیص بدم که دوستم داری یا نداری برای همین رفتم ....
روزی که میخواستم که برم رو یادته نصفه شب اومدم دیدم داری گریه میکنی .... ازت پرسیدم که داری برای من گریه
میکنی ولی تو جواب قانع کننده ای بهم ندادی ....
تموم این پنج سال انگار یه چیزی تو وجودم کم داشتم ... چند بار تا فرودگاه اومدم که بیام ولی بازم این غرور لعنتی
اجازه نمیداد .... ساحل منی که ان قدر از سیگار بدم میومد به سیگار پناه بردم .....
وقتی سوگل عروسی کرد مامان و بابا بهم گفتن که برای همیشه بریم ایران به ظاهر مخالف کردم ولی نمیدونی تو دلم
چی بود ....
از مامان شنیده بودم که خواستگار زیادی داشتی میترسیدم که تو ازدواج کرده باشی ....
من چند ساعت زود تر مامان و بابا بلیط گرفتم ..... وقتی رسیدم ایران نمیخواستم بیان خونتون ولی انگار یه چیزی تو
وجودم بهم میگفت که بیام ببینمت .... از فرودگاه اژانس گرفتم اومدم به ادرس جدید خونتون ..
وقتی رسیدم زنگ زدم زن عمو در رو برام باز کرد نا امید شدم اخه تو همیشه کسی زنگ میزد در رو باز میکردی ....
همین که در باز شد تو محکم بهم خوردی تو دلم گفت ای خدا این بزرگ بشو نیست داشتی مسابقه میدادی ....
وقتی دانیال بهت گفت مامان یه لحظه کپ کردم دست هام سرد شد بعدشم که اسم پرهام رو اورد دیگه واقعا قاطی
کردم ...
وقتی رفتم تو خونه اصال انگار صدای زن عمو رو نمیشنیدم فقط صدای دانیال بود که تو ذهنم میومد .... با یه ترفندی
از عمو پرسیدم که دانیال پسر تو یا دریا ....
وقتی گفتند دریا انگار زندگیم رو بهم پست دادند ....
بعد از پنج سال راحت روی تخت خوابیدم ولی با بوی تن تو از خواب پریدم ولی چشم هامو باز نکردم تو اومدی
نزدیکم دست رو کشیدی تو صورتم ... خیلی خوش حال شدم این نشون میداد که تو هنو دوست داری مگر نه لزومی
نداشت منو لمس کنی .....
از این که دستت روی صورتم بود یه جوری شدم تو هی صدام میکرد ولی جواب نمیدادم بعد از چند دقیقه خیلی
عادی بهت گفتم جانم ...
چشم هات از تعجب اندازه ی گردو شده بود ....
اون تصادف باعث شد من بیشتر از قبل دوستت داشته باشم ...
تو بیمارستان هی کرم میریختم
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت161 سرم رو انداختم پایین از خودم شرمنده شدم .... با دستش صورتم رو اورد بالا ... - تو از من خجا
و تو رو اذیت میکردم ..... از اینکه حرصت میدادم خوشم میومد .....
بازم غرورم اجازه نمیداد بهت بگم دوست دارم تا اینکه قضیه ی خواستگاری پرهام پیش اومد و ..... دیگه خودت بقیه
اش رو میدونی ...
- ارمان خیلی بدی چرا زود تر بهم نگفتی ؟؟ چرا گذاشتی این همه سختی بکشم ...
- الهی من برم زیر کامیون خوبه ؟ میگم اجازه میدی وارد مرحله ها جالب بشیم .....
حرف های ارمان باعث شد یک ذره از ترس و استرسم کم بشه ....
واین پایان عشق نیست*💞💞💞💞
رمان جدیدمون زیبای من هست ژانر عاشقااانه😍😍😍بسیار جذاااب 😍😍👌
عصرپارت داریم💞💞💞💞
#پارت2
داشتم از منظره هاى بکر لذت میبردم و قدم میزدم که یه دفعه با صداى نکره یه مرد برگشتم
-به به، خانم خانم ها ... احوال شما ؟
خواستم برگردم و سریع از کوچه برم بیرون که یه دفعه دستهام تو حصار دستاش قفل شد و بعد یه دستمال سفید با یه بوى زننده که جلوى
بینیم گرفته شد
دست و پا زدم
با صداى خفه کمك خواستم ولى کم کم دیگه بى جون شدم و رخوت همه بدنم رو گرفت ...
و صحنه زیباى کوچه باغى بود که پیش چشمام تار و تار تر شد و سیاهى مطلق ...
#3
با سرگیجه چشمامو باز کردم...تو یه جایه تاریك بودم...هیچ چیز رو نمیدیدم ولی فهمیدم که دهنم و دست و پاهام بسته شده...با وحشت به
اطراف نگاه کردم...یخ کرده بودم...یهو در باز شد و نور زیادی فضا رو پر کرد که باعث شد چشمامو ببندم و محکم فشار بدم...کم کم چشمامو باز
کردم و به دونفری که به سمتم میومدن چشم دوختم....خواستم جیغ بکشم ولی چون دهنم بسته بود چیزی شنیده نشد...یکی از مردایی که به
سمتم میومد هیکل گنده ای داشت که با اون کت و شلوارش میخورد بادیگارد باشه...پوزخندی زد و گفت:
صبح بخیر خانوم خانوما.
با نفرت بهش چشم دوختم...چشم برگردوندم و به مرد دیگری نگاه کردم...پسر بوری بود...با یه لبخند مرموز نگام میکرد...به سیگارش پك
عمیقی زد و با لهجه ی بریتانیایی گفت:
واو!
پشت سرش یه مرد چهارشونه و دوتا بادیگارد وارد شدن...به اونا نگاه کردم...مردی که وارد شده بود قد بلند و چشمای آبی داشت...بیخیال
آنالیز کردنش شدم و بازهم صداهای نامفهومی از خودم ایجاد کردم...مرده اولی سیگارشو انداخت زمین و رو به مردی که تازه وارد شده بود
گفت:
نریمان پسر شاه ماهی تور کردی !
و بعد رو به من با ه*و*س گفت:
اینو فقط باید پرستید!چشاش...
نریمان_فکرکنم تعریف کردن از یکی از دخترایی که برای من آوردن زیاد برام جالب نباشه بردیا!
بردیا_بهرحال این دختره رو راستش...
نریمان_این دختره چی
بردیا_دزدیه!
#4
_بردیا هزاربار بهت گفتم دزدیارو نیار آخر واسمون دردسر میشه ...
اونى که اسمش بردیا بود یه لبخند مرموزى زد و گفت:
باشه اگه نمیخوایش مشکلى نیست میبرمش
داشت بهم نزدیك میشد که اونى که فك کنم نریمان بود گفت:
صبر کن بردیا...بیا عقب این یکى چه دزدى باشه چه خریده شده باشه مال خودمه...
به بردیا نگاه کردم ... رفت عقب و ایستاد ...
منم با ترس نگاهم بین اینا رد و بدل میشد ...
باورم نمیشد یه همچین روزى هم تو زندگیم وجود داشته باشه ....
اشك تو چشمام حلقه زده بود ...
اونى که نریمان بود اومد جلوم وایستاد
یکم خم شد که سرش درست رو به روى سرم قرار گرفت ...
نریمان_گریه نکن... از گریه خیلى بدم میاد... گریه نکن چون االن به جاى اینجا میتونستى با وضع فلاکت بارى جاى دیگه باشى فهمیدى؟
با حالت زارى بهش نگاه کردم
اشکام از رو گونم سر خورد
کمرشو صاف کرد و ایستاد
_بردیا ببرش امارت به مادام هم بگو به سر و وضعش برسه که چند روز دیگه خبر میدم بیاریش...
بعد هم رفت بیرون و منو بهت زده تنها گذاشت...
#5
حاال من مونده بودم این چند تا غولتشن عظیم الجثه...
نکنه بالیى سرم بیارن؟چرا منو دزدیدن؟؟؟خداااا...
اما نه اون یکى که رفت گفت ببرینش امارت ...
امارت؟ واى یا خدا خونه این پسره ؟یعنی دیگه منو واقعا دزدیدن؟؟؟؟اشکم داشت درمیومد...
خدایا خودت کمکم کن اى خداااا
یه دفعه پسره که بردیا بود اومد جلو
غیر ارادى تو خودم جمع شدم و با وحشت بهش نگاه کردم...
اومد جلوم زانو زد و شروع کرد به باز کردن طناب پام....
پاهام سفت به هم چسبیده بودن
آخیش راحت شدم ...
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت161 سرم رو انداختم پایین از خودم شرمنده شدم .... با دستش صورتم رو اورد بالا ... - تو از من خجا
#پارت162
نوچ نمیشه ؟
- ساحل جون من اذیت نکن میدونی من قدر تو رویا هام این شب رو تصور کردم ....
ارمان شوهرم بود مالک جسم و روحم پس بهش اجازه دادم ......
وقتی خنده ام رو دید اومد جلو شروع کرد به قلقلک دادنم ...
- مرسی عزیزم که اجازه دادی ....
خودم رو سپردم به مردی که حاال فهمیدم توی اون پنج سال اونم منو دوست داشته ....
نزدیک های صبح بودم که خوابیدم دیگه واقعا و رسما شدم زن اقا ارمان یا شاید بهتر بگم زن مغرور ترین استاد دنیا
....
با صدای زنگ در خونه از خواب پریدم سرم روی شونه ی ارمان بود ...
اولی صبحی کی میتونه باشه حوصله ی این که بلند شم برم دم ایفون در نداشتم ... نگاهم که به ارمان افتاد یاد دیشب
افتادم ازش خجالت میکشیدم ولی چاره ای نداشتم باید بیدارش میکردم ....
اروم صداش کردم ...
- ارمان جان بلند شو ببین کیه داره زنگ میزنه ....
یه تکون ارومی خورد ولی دوباره خوابید ... دوباره صداش کردم ولی دریغ از یه چشم باز کردن ... اهان فهمیدم چه
جوری بیدارت کنم با صدای بلندی گفتم :
- ارمان ......
یه متر پرید با خواب الودگی گفت :
- من کیم ؟ تو کی هستی ؟ چرا جیغ میزنی ؟
خندم رو خوردم ...
- ارمان پاشو دارن زنگ میزنن من سرم گیچ میره نمیتونم بلند شم ...
- ولش کن بابا هر کی باشه خودش خسته میشه میره ....
با جیغ بنفش من بلند شد ....
- خوب بابا کر شدم ....
با چشم های بسته و خواب الود رفت طرف در اتاق ...
صداش کردم ....
- ارمان این طوری نری پایین ها انگار یادت رفته لباس نداری ....
چشم هاشو باز کرد یه نگاهی به خودش و من کرد ... دست ها گذاشت روی چشمش ...
- اوا خواهر شما چرا هیچی تنت نیست ....
خندیدم یه بلیز و شلوار پوشید رفت پایین .....
کشم رو از روی میز عسلی برداشتم موهامو بستم ازجام بلند شدم سرم گیچ میرفت ولی باید بلند میشدم ....
از الی در نگاه کردم مادر جون بود خیالم که راحت شد رفتم وان حموم رو باز کردم پیش به سوی اب بازی ....
یه نیم ساعتی تو حموم بودم چه عجب ارمان نیومد باال ....
موهامو خشک کردم یه بلیز دامن سفید صورتی پوشیدم ...
یه فکر با حال اومد تو ذهنم چند تا از متکا ها گذاشتم روی تخت که ارمان اومد فکر کنه منم ....
صدای پاش رو که شنیدم دویدم تو حموم چراغ رو هم خاموش کردم که منو نبینه ....
اومد میشنیدم که داره با خودش حرف میزنه ....
نشست روی تخت .. الی در رو باز کردم ببینم چی کار میکنه ....
اروم روی متکا ها زد ...
- ساحل جان عزیزم خوبی ؟ بیدار نمیشی خانومی ...
جوابی نشید اروم گفت :
- االن که باز شیطونی کردم بیدار میشی....
در حال ترکیدن بودم از خنده خدا خفت نکنه اروم خیز برداشت طرف متکا یک دفعه پتو رو کشیده خودش رو
انداخت روی متکا ها ....
سرش که خورد به لبه ی تخت تازه فهمید هیچ کس روی تخت نیست ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم با صدای بلندی زدم زیر خنده ....
با گیجی برگشت بهم نگاه کرد ...
میبینم که ضایع شدی استاد ؟
خندید ...
- دارم برات ساحل خانم حاال دیگه منو میذاری سر کار اره ؟
خندم رو خوردم که باز اقا هوس شیطنت نکنه پدر ما رو در بیاره ...
با لحنی که مثال بخواد خر بشه گفتم :
- ارمان جونم خوب من میخواستم یه ذره بخندم ...
چند قدم اومد جلو تر من رفتم عقب ....
- اه نه بابا االن کی کاری میکنم به جای خنده گریه کنی ...
تا بیام فرار کنم خودش رو رسوند بهم در حموم رو قفل کرد شیر اب یخ باز کرد تو وان منو انداخت توش .....
سنگ کوب نکنم خوب تمامو بدنم میلرزید از سرما .....
- خوب شد خانم خوشگله تا تو باشی دیگه به من نخندی ....
شیر اب داغ رو باز کرد تا اب وان ولرم باشه خودش رو با لباس پرت کرد بغل من ....
- دیگه رسما شدی زن من ها .....
سرم رو انداختم پایین حاال میخواد دوباره منو با حرف هاش خجالت بده ....
- اخی نازی خجالت کشیدی ؟ برات عادی میشه جوجه کوچلو ....
یک ساعت تو وان بازی کردیم بعدش من اومدم بیرون تا اون خودش رو بشوره ....
یاد دانیال افتادم بدون لباس اومده بود جلوی صبری خانم وای که چه قدر اون روز خندیدم ....
رفتم پایین میز صبحونه رو چیده بود پس بگو چرا نمیومد باال ...
مادر جون کلی خوراکی برامون اورده بود دست گل درد نکنه ...
چای ریختم تا ارمان بیاد بیرون ...
اومد پایین از موهاش اب میچیکید .... چند تا لقمه ای که براش درست کرده بودم رو دادم دستش ....
- به جایی این که من به تو صبحونه بدم تو برای من لقمه درست کردی ..
با دهن پر گفتم
#پارت3
زیر بازومو گرفت و بلندم کرد و من و کشون کشون برد به سمت در ..
از در که خارج شدم با یه جایى مثل یه سوله روبه رو شدم ...
من و دنبال خودش میکشید
از سوله خارج شدیم. یه جایى مثل بیابون بود . یه جاده باریك خاکى هم بود نه آب بود نه آبادى
واقعا قالب تهى کرده بودم و از ترس نمیدونستم چه خاکی به سرم باید بریزم...
منو به سمت ماشین شاسى بلندى که شیشه هاش دودى بود برد ... اون دو تا بادیگارد هم پشت من راه میومدن...بهتر از این نمیشه!
سوار ماشینم کرد و درو بست
خودش رفت سمت راننده و بعد از اینکه سوار شد با وجود دسته بسته من قفل مرکزى رو زد ...
این دیگه با خودش چى فکر میکرد خدا میدونه!!!!
راه افتاد و بى مقدمه گفت:
تو هم خوابالویى هااااا
یه روز کامل واسه یکم ماده بیهوشى زیاد نیست ؟
دهنم که با چسب بسته بود رو باز کرد
دور لبم بدجور سوخت
انگار مجبوره اینجورى چسبو بکنه
یهو گفت:
اسمت چیه ؟
با بهت بهش نگاه کردم و گفتم : آ...آ...آیه
سرشو متفکرانه تکون داد و چند بار زیر لب اسممو تکرار کرد ...
یهو گفت :
باید بدونى که تو رو آوردن تهران. اونطور که به من گفتن تو رو از شیراز آوردن ... درسته؟
فقط تونستم با وحشت و ترس نگاهش کنم و آروم سر تکون بدم...
تو بهت بودم
من کجا و تهران کجا؟
خانوادم....
مامانم و بابام االن چقدر پریشونن
یه دفعه از دهنم پرید و گفتم : خانوادم ...
_دیگه باید فراموششون کنى االنم دیگه ساکت شو چیزایى که باید میدونستى رو فهمیدى حاال هم میبرمت امارت بقیه چیزارو مادام بهت میگه ...
باورم نمیشد .... چرا داشت چرت و پرت میگفت آخه؟!
من چجورى خانوادمو فراموش کنم؟
آیلینم ... مامان .... بابا ....
انقدر فکر کردم که خوابم برد .
با صداى 3تا بوق متوالى از خواب پریدم
موقعیتم یادم اومد
رو به روى در بزرگ سفید رنگى بودیم
در باز شد و یه حیاط فوق العاده زیبا
بردیا وارد حیاط شد
دو طرف راه ساخته شده باغچه هاى پر از گل و درخت بود و انتهاى راه به یه امارت خیلى بزرگ و زیبا ختم میشد
داشت نزدیك اون امارت میشد که یه دفعه پیچید سمت راست
باورم نمیشد اینجا خیلى بزرگ بود
خیلى هم زیبا انواع گل ها کاشته شده ٥٠٠ متر رفت و ایستاد اینجا یه خونه ویالیى بود به نظر میومد دو طبقه باشه ولى هیچى به زیباى اون
امارت وسط باغ نبود
از طرف راننده پیاده شد و اومد در سمت منو باز کرد
زیر بازومو گرفت منو به سمت در خونه برد و زنگ خونه رو زد و منتظر شد....اونقدر نگران و ترسیده بودم که زیبایی باغ هم توجه ام رو جلب
نمیکرد...
#6
کف دستم عرق کرده بود و خیلی استرس داشتم...در باز شد و چهره ی زنی که میخورد 45سال داشته باشه تو چارچوب در نمایان شد...با ترس
بهش نگاه کردم...با دیدن من لبخندی نشست کنج لبش.اما سریع رو به بردیا اخم کرد...بردیا گفت:
سالم مادام...دختر جدیده نریمان سفارش کرده به سر و وضعش برسین چندروز دیگه میاد آماده باشه
_چی هی آماده باشه آماده باشه؟ولم کنین میخوام برم خوووونمممممم
مادام_دزدیه؟؟؟مگه نریمان نگفـ..
بردیا_آره خوده نریمان هم اینو گفت ولی خب بهرحال نمیتونه از همچین حوری بگذره
با نفرت نگاهش کردم ولی اون تو چشمای مادام زل زده بود...دندونامو روهم فشردم و به مادام نگاه کردم...پوووفی کشید و گفت:
بیاتودختر