#أَللّٰہُمَّعَجِّلْلِوَلِېِّڪَالْفَࢪَج
1⃣ علامه حلّی هر شب جمعه از حلّه با وسایل آن زمان به کربلا میرفت.
او پنجشنبه سوار بر الاغ خود به راه میافتاد و شب جمعه در حرم مطهّر إمام حسین (عَلَیهِ السَلَام) میماند و بعد از ظهر روز جمعه به حلّه برمیگشت.
#أَللّٰہُمَّعَجِّلْلِوَلِېِّڪَالْفَࢪَج
2⃣ در یکى از سفرها در راه شخصى به او رسید و همسفر شدند. علّامه با رفیق تازه اش شروع به صحبت کرد و مسائلى را بیان کرد. بعد از صحبت با مرد غریبه علّامه میفهمد که با مردی بزرگ و عالمی حکیم، هم صحبت شده است. چون هر مسئله ای که می پرسد، او جواب می دهد. تا آن که در مسألهای، آن شخص بر خلاف فتواى علّامه، فتوا داد.
علامه حلّی گفت: این فتوای شما بر خلاف اصل و قاعده است. دلیلی هم که این قاعده را از بین ببرد نداریم.
آن شخص گفت: «چرا دلیل موثّقی داریم که شیخ طوسی در کتاب تهذیب در وسط فلان صفحه آن را نقل کرده است.» علّامه حلّی گفت: چنین حدیثی را در کتاب تهذیب ندیدهام. آن شخص گفت: «کتاب تهذیب که پیش توست، در فلان صفحه و سطر این حدیث ذکر شده است.» علّامه در دنيايى از حيرت فرو رفت. زیرا كه اين شخص ناشناس به تمام علائم و خصوصيات نسخه منحصر به فرد كتاب تهذيب آگاهى داشت. علّامه درك كرد كه در برابر استادِ علّامهها قرار گرفته، لذا شروع كرد به ذكر مسائل مشكلهاى كه براى خودش حل نشده بود، در اين موقع تازيانهاى را كه در دست داشت به زمين افتاد، در همين حين اين مسأله را از آن شخص پرسيد كه آيا در زمان غيبت كبرى، امكان ملاقات با إمام زمان (عَجَّلَ اللهُ تَعَالی فَرَجَهُ الشَرِیف) هست؟ آن شخص تازيانه را برداشته بود و به علامه مى داد و دستش به دست علامه رسيد فرمود: «چگونه نمى توان إمام زمان (عَجَّلَ اللهُ تَعَالی فَرَجَهُ الشَرِیف) را ديد در صورتى كه اينك دست او در دست توست.»
#أَللّٰہُمَّعَجِّلْلِوَلِېِّڪَالْفَࢪَج
3⃣ علاّمه چون متوجه شد، خود را به دست و پاى إمام زمان (عَجَّلَ اللهُ تَعَالی فَرَجَهُ الشَرِیف) انداخت و آنچنان محو عشق آن حضرت شد كه مدتى چيزى نفهميد، پس از آنكه به حال خود آمد كسى را نديد.
#أَللّٰہُمَّعَجِّلْلِوَلِېِّڪَالْفَࢪَج
4⃣ بعد علاّمه حلّی، به خانه مراجعت كرد و فورى كتاب تهذيب خود را باز نمود و ديد آن حديث با همان علائم از صفحه و سطر، تطبيق مى كند، در حاشيه اين كتاب در همان صفحه نوشت: اين حديثى است كه مولايم إمام زمان (عَجَّلَ اللهُ تَعَالی فَرَجَهُ الشَرِیف) مرا به آن خبر داده است.
#أَللّٰہُمَّعَجِّلْلِوَلِېِّڪَالْفَࢪَج
1⃣بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خدای بخشنده مهربان
قصه دختری که پروانهای زیبا شد.
مادربزرگ همیشه بعدازاینکه نماز ظهر را میخواند، کنار پنجره، میخوابید و چادر سفیدش را رویش میکشید. کنار پنجره همیشه آفتاب میافتاد.
مادربزرگ گفت:
آفتاب استخوانهایم را گرم میکند.
#أَللّٰہُمَّعَجِّلْلِوَلِېِّڪَالْفَࢪَج
2⃣ این بار هم مادربزرگ مثل همیشه بعد از اینکه نمازش را خواند، کنار پنجره دراز کشید و به سارا گفت:
سارا جان تو هم بیا اینجا کنار من دراز بکش. عصر با هم به بازار میرویم و پارچه ای برای دوختن روسری و چادر میخریم.
سارا درحالیکه در کنار مادربزرگ میخوابید، گفت:
مادربزرگ نمیشود حالا برویم؟
مادربزرگ لبخندی زد. دستی به موهای سارا کشید و گفت:
الآن همه برای ناهار و نماز به خانههایشان رفتهاند.
فروشندهها هم مثل ما به استراحت احتیاج دارند. ظهر که شد میروند نماز میخوانند، ناهار میخورند و کمی هم میخوابند؛ اما عصر دوباره مغازهها را باز میکنند.
بعد مادربزرگ چشمهایش را بست و زیر لب آهسته گفت:
هر پارچهای را که خودت انتخاب کنی میخریم، باشد.
سارا سرش را روی دست مادربزرگ گذاشت و گفت: دلم میخواهد چادرنمازم مثل چادرنماز شما باشد، مادربزرگ!
مادربزرگ گفت:
چه میگویی سارا جان؟! چادر من، برای من که پیر هستم خوب است! تو یک دختر کوچولو هستی. باید بگردیم پارچهای را پیدا کنیم که برای دختر کوچولویی مثل تو مناسب باشد.
#أَللّٰہُمَّعَجِّلْلِوَلِېِّڪَالْفَࢪَج
3⃣ سارا چشمهایش را بست. میخواست به تمام روسریها و چادرهایی که تا به حال دیده بود، فکر کند. به چادر مادرش، به چادر خاله نرگس، به چادر مادرِ زُهره، اما مادربزرگ گفته بود: «چادری که مناسب یک دختر کوچولو باشد.»
سارا فکر کرد و با خودش گفت: «پارچهای پُر از پروانههای صورتی و آبی، یا نه، پارچهای پر از گلهای بنفش و زرد و قرمز… نه، نه، اینطوری خیلی شلوغ میشود.»
سارا همینطور که به پارچهها و چادرها فکر میکرد، در آغوش مادربزرگ خوابش برد.
صدایی از دور میگفت: «سارا جان، سارا جان، بیدار شو، دیگر خواب بس است! بیدار شو، دختر کوچولوی من!»
سارا همانطور که خواب بود، دستهایش را دراز کرد تا مادربزرگ، او را در آغوش بگیرد. مادربزرگ دستهای سارا را به دست گرفت و گفت:
بیدار شو سارا جان! مگر قرار نیست برویم پارچه چادری بخریم؟
سارا با شنیدن این حرف چشمهایش را باز کرد. هنوز دستهایش در دستهای مادربزرگ بود. مادربزرگ کمک کرد تا سارا بلند شود و گفت:
اول برو آبی به دست و صورتت بزن تا خواب، حسابی از سرت بپرد!
#أَللّٰہُمَّعَجِّلْلِوَلِېِّڪَالْفَࢪَج
4⃣ سارا باعجله دست و صورتش را شست و به اتاق برگشت. مادربزرگ آماده شده بود و به سارا هم کمک کرد تا لباسش را عوض کند. آنوقت سارا با یک دست، زنبیل و با دست دیگر، دست مادربزرگ را گرفت. از مادر خداحافظی کردند و هر دو با هم، به سمت بازار به راه افتادند.
#أَللّٰہُمَّعَجِّلْلِوَلِېِّڪَالْفَࢪَج
5⃣ در بازار، سارا و مادربزرگ جلوی مغازههای پارچهفروشی میایستادند و پارچهها را تماشا میکردند. مادربزرگ یکییکی پارچهها را به سارا نشان میداد؛ اما سارا دلش آن پارچهای را میخواست که پروانههای صورتی و آبی داشته باشد.
مادربزرگ پرسید:
سارا جان تو چطور پارچهای میخواهی؟ من دارم خسته میشوم. ببین تابهحال چقدر راه آمدهایم؟ اما تو هنوز از هیچ پارچهای خوشت نیامده است.
سارا سرش را پایین انداخت و گفت که دنبال چطور پارچهای میگردد.
مادربزرگ گفت:
خوب، این را از اول به من میگفتی سارا جان، آنوقت من میفهمیدم که باید به کجا برویم تا پارچهای را که تو میخواهی داشته باشد.
#أَللّٰہُمَّعَجِّلْلِوَلِېِّڪَالْفَࢪَج
6⃣ مادربزرگ، سارا را به مغازهای برد که پارچههای خیلی قشنگی داشت. پارچههایی که در آنها خرسها و خرگوشهای کوچولوی رنگارنگ در لابهلای چمنها به دنبال هم میدویدند. پارچههایی که در آنها دخترهای همقد سارا سبد به دست داشتند و گل میچیدند. مادربزرگ به آقای فروشنده گفت:
ببخشید آقا، دختر کوچولوی من پارچهای میخواهد که پروانههای صورتی و آبی داشته باشد. آقای فروشنده به سارا نگاه کرد، لبخندی زد و رفت از یکی از قفسهها پارچهای را که مادربزرگ گفته بود، آورد. پارچه را باز کرد. سارا و مادربزرگ به پارچه دست کشیدند و گفتند:
وای چقدر قشنگ است!
سارا از اینکه توانسته بود پارچهای به این قشنگی برای چادرنمازش بخرد، خیلی خوشحال بود.
مادربزرگ و سارا بعد از خریدن پارچه باعجله به خانه برگشتند. مادر هم با دیدن پارچهی چادرنماز سارا گفت:
وای چقدر قشنگ است!
#أَللّٰہُمَّعَجِّلْلِوَلِېِّڪَالْفَࢪَج
7⃣ ببینید چه پارچه قشنگی!
آقای پارچه فروش گفت: به به! چه سلیقهای داری! با این چادر مثل فرشتهها میشوی!
سارا و مادربزرگ زود به خانه برگشتند.
سارا در کنار چرخخیاطی مادر نشسته بود و به سوزنِ چرخ خیره شده بود که تند و تند از روی بال پروانهها میپرید تا چادرنماز سارا دوخته شود.
سارا خودش را با آن روسری مثل یک پروانه تصوّر می کرد که از خوشحالی بال درآورده، از پیله درآمده، رشد کرده و خدا دو بال زیبا به او داده است. او خدا را شکر می کرد که اینقدر او را دوست دارد و برای اینکه سارا آسیب نبیند، خدا به او گفته در مقابل نامحرم باحجاب باش تا مثل پروانه ها سالم بمانی و دست هیچ نامحرمی به تو نرسد.