recording-20241229-110505.mp3
4.55M
نکته سوم
مربع طلایی شدن
سیدجواد امامی
شما دانشجوی عزیز دعوتید به
💠دوره مقدماتی کاربرد هوش مصنوعی در آموزش و پژوهش
💠استاد دوره: دکتر سید جواد امامی میبدی
💠همراه با گواهی از طرف بسیج علمی پژوهشی استان یزد
💠زمان یکشنبه 9 دی 1403
💠مکان دانشگاه ملی مهارت_واحد شهید بهشتی اردکان
💠کاری از بسیج دانشجویی و واحد آموزش
🖊📒برای ثبت نام به آقای حامد شریفی فرمانده بسیج دانشجوئی براداران و خانم سیده نرجس حسینی راد فرمانده بسیج دانشجوئی خواهران مراجعه کنید.
💠کلاس 112
@daneshgah_melimaharat_ardakan
سلام رفقا🙏🏻
برای استفاده از قابلیت تبدیل فیلم های آموزشی یوتیوب به متن، کافیه کلمه زیر رو در اول لینک ویدیو یوتیوب اضافه کنی👇🏻
lecture.new/
فردا آموزشش را تقدیم می کنم
#هوش_مصنوعی
🔥اگه هنوز برنامهای ندارید میتونید
از با این دورههای رایگان شروع کنید👇
🎁دوره هفت خان تندپژوهی هوشمند:
تو این دوره یاد میگیری چجوری
از هوش مصنوعی کمک بگیری
و پژوهش سریعتری داشته باشی🖊
🎁دوره به توان هوش مصنوعی:
توی این دوره وارد دنیای هوش
مصنوعی میشین و با ظرفیتهای
زیادش آشنا میشین🤖
🎁دوره غلبه:
تو این دوره میفهمین چطوری به
چالشها و موانع راهاندازی کسب
و کارتون غلبه کنيد ♨️
هدایت شده از ماه قصهها/ جهاد علمی میبد/امامی
نمایی از فعالیت ها و رزومه مدرس دوره
سلام علیکم خدا قوت
سیدجواد امامی میبدی
کارشناسی مهندسی هوافضا. دانشگاه صنعتی شریف.(رتبه کنکور:430)
کارشناسی ارشد مدیریت رسانه. دانشگاه تهران.(رتبه کنکور:8)
دانشجوی دکترای مدیریت. آزاد یزد.(رتبه کنکور:10)
مدرس دانشکده خبر. میبد. 92تا 98
مدرس دانشکده علمی کاربردی کاشی میبد. 1401
مسئول سازمان بسیج رسانه استان یزد. 95تا98.
مشاور چند پایان نامه حوزوی و دانشگاهی
مدرس سواد رسانه و فضای مجازی
مدرس دوره های هوش مصنوعی در استان یزد
مدرس فیلمنامه نویسی و داستان نویسی (مدرک بین المللی مورد تایید یونسکو در داستان نویسی کودک! داستان نویسی پیشرفته استاد سرشار)
کارشناس رصد آفلاین در شورای نظارت بر صداوسیما. تهران. 88(شورای بالادست صداوسیما)
نویسنده چند پویانمایی برتر در جشنواره های کشوری و بین المللی (عمار، مدرسه عشق، بین المللی مقاومت، رویش و...)
مدرس دوره های دانش آموزی هوافضا. دانش آموزی (رتبه سوم کشوری در دانشگاه شریف، در زمینه هاورکرافت. سوم کشوری جشنواره خوارزمی نوجوان)
مدرس دوره های هوش مصنوعی برای پژوهش و مقاله نویسی(نخبگان کشوری حوزه علمی خواهران. طلاب خواهر آذربایجان غربی. طلاب حوزه میناب هرمزگان. معاون های پژوهش حوزه های علمیه خواهران استان یزد)
مدرس سواد فضای مجازی. برای مرکز ٱموزش های جامعه المصطفی (دو جلسه آنلاین برای طلاب خارج از ایران.)
این بضاعت ما بود برای این مسیر
🪴🕊🪴
هدایت شده از ماه قصهها/ جهاد علمی میبد/امامی
سلام همشهری!
#هوش_مصنوعی
توضیحاتی درباره دوره های حضوری #هوش_مصنوعی ما در شهرستان میبد:
1. ظرفیت هر کارگاه 30 نفر هست.
2. در سایت رایانه های کانون شهید رجایی میبد برگزارمی شود
٣. مدت زمان دوره، ۶ ساعت است
۴. دوره ها در دو صبح روز جمعه متوالی، ساعت ٩تا ١٢ برگزار می شود
۵. سرمایه گذاری مخاطبان دوره، ۴٠٠ هزار تومان است
۶. ثبت نام از طریق گروه پیش ثبت نام دوره، به نشانی زیر انجام می شود:
https://eitaa.com/joinchat/3030909903C342ab6e4ec
٧.زمان شروع هر دوره، اولین جمعه پس از تکمیل ظرفیت سی نفره است
٨. دوره، مدرک سازمان بسیج علمی پژوهشی استان یزد را دارد
٩. روز اول دوره به آموزش عملی و گام به گام ربات های متنی هوش مصنوعی اختصاص دارد
١٠.روز دوم دوره، آموزش عملی هوش های مصنوعی تصویرساز، صوتی، ویدئویی و ساخت پرده نگار و پوستر اختصاص دارد
١١.مدرس دوره، سیدجواد امامی میبدی هست. (کارنما)
#بسیج_علمی_پژوهشی_میبد
❅✾❅┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄❅✾❅
[ ماه قصهها | سیدجواد امامی میبدی] | لطفا عضو شوید 👇|
{🖇@qesseha }
🍃؛
🌸🍃؛
هشدار پدرخواندهٔ هوش مصنوعی در مورد انقراض بشر
🔹جفری هینتون: انسانها در مقایسه با هوش سیستمهای هوش مصنوعی بسیار قدرتمند، مانند کودکان نوپا خواهند بود.
🔹دولتها باید برای کنترل پیشرفت هوش مصنوعی قوانین سختگیرانه وضع کنند. من فکر نمیکردم به این سرعت به نقطهٔ کنونی برسیم؛ گمان میکردم برای این کار ۲۰ سال دیگر زمان داریم.
🔹احتمال ۱۰ تا ۲۰ درصد وجود دارد که هوش مصنوعی در ۳دههٔ آینده منجر به انقراض انسان شود. چند نمونه میشناسید که یک چیز باهوشتر توسط چیزی کمهوشتر کنترل شود؟
🆔 @Masaf
معلمان! والدین
این داستان واقعی سراسر عبرت را برای فرزندان این سرزمین بخوانید👇
✨﷽✨
📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم»
خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی
🌼 پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند.
✍خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند.
به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.»
حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم.
پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم.
صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم.
حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند.
🌻🌻