eitaa logo
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.4هزار ویدیو
85 فایل
‌• صوت استوری فیلم نظرات خود و تبلیغ و تبادل را با @m_mahdi_201 به اشتراک بگذارید باتشکر ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
مشاهده در ایتا
دانلود
۰۰:۰۰ انا مجنون علی بن ابی طالب🤍
enc_16986985452619685043546 (1).mp3
4.3M
مادرت میاد تو روضه دم میگیره❤️‍🩹 🌙
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت سوم" مهدی با یه سینی اومد سمتم و سینی چایی رو داد دستم:
بسم الله الرحمن الرحیم "قسمت چهارم" مصطفی:" اگه نکنم مثلا میخوای چه غلطی کنی بچه؟" ماجرا داشت به جای باریک کشیده میشد، اومدم وایسادم میون سعید و اون آقا، واسطه شدم تا اینبار بیخیال ماجرا بشه. سیدمحمد:" حالا شما اینبارو ببخش، قول میده دیگه تکرار نکنه" مصطفی:" دفعه ی دیگه ای نیست که بخواد تکرار کنه" سید محمد:" هیس! خواهشا اروم تر همه دارن نگاه میکنن" تو این هیری ویری هیچ وقت سعید نمیتونه جلوی اون زبون تندشو بگیره: سعید:" خیلی هم دوست دارم، ریختتو ببینم!" زبون سعید سرشو به باد داد و اینبار خانم اون آقا واکنش نشون داد. خانم: " با همسر من درست صحبت کنید آقا! چایی رو ریختید رو چادر بنده، بعد طلبکار هم هستید؟ خجالت داره واقعا .." سیدمحمد:" بله شما راست میگید. خواهرم! من از طرفش از شما و آقاتون عذر خواهی میکنم، شرمنده روم سیاه. بهش میگم حواسشو جمع کنه، فقط دیگه بیخیال این ماجرا بشیم و به همسرتون بگید حالا شده شلوغش نکنه، آبروی این موکب دست ماست!" خانم:" مصطفی دیگه کشش نده، عیبی نداره" مصطفی:" عذرخواهی هم کنی از خانمم خوب چیزیه بچه!" برگشتم نگاهی به سعید کردم که با چشماش داشت منو نگاه میکرد. سیدمحمد:" جانت دراد، یه عذرخواهی کن ، تموم شه بره پیکارش " سعید:" باشه. ببخشید. حواسم نبود، چایی ریخت رو شما.." سیدمحمد: "دیدین؟ عذرخواهی هم کرد، خب دیگه حله. التماس دعا تو این شب های عزاداری ، یاعلی مدد" بازوی سعید رو گرفتم و کشون کشون ، رفتیم سمت بقیه مردم. سیدمحمد:" سعید انقدر کل کل نکن با مردم، محض رضای خدا، جلوی اون زبون تندتو بگیر.." سعید:" چرت و پرت زیادی میگفت" سیدمحمد:" عه! زشته! برو برو" ساعت۱شب بود، آخرین دسته عزاداری هم رفت، با بچه ها نم نم داشتیم وسایل هارو جمع میکردیم. سعید برگشت ازم پرسید: سعید:" محمد داربست رو جمع میکنی؟" سیدمحمد:" نه، فردا شب هم موکب داریم، ان‌ شاءالله فردا شب"
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت چهارم" مصطفی:" اگه نکنم مثلا میخوای چه غلطی کنی بچه؟" ما
بسم الله الرحمن الرحیم "قسمت پنجم" مهدی و سیدرضا نشستن جلو، پشت وانت هم دانیال و سعید منتظر بودن. سیدمحمد:"بچه ها وایسید تا عباس هم بیاد. عباس یه لحظه بیا اینجا" عباس:" بله؟" اومد نزدیکم دستشو گرفتم، خواستم برای اینکه از دلش دربیاد دستشو ببوسم که دستشو کشید: عباس:" نکن محمد عه، منو شرمنده میکنی" سیدمحمد:"اونی که باید شرمنده باشه، منم نه تو عباس. ببخش اگه امشب سرت داد زدم و تو از دستم ناراحت شدی." عباس:" این چه حرفیه داداش. تو بزنی زیر گوشمون ما باز به احترامت چیزی نمیگیم" سیدمحمد:" بهت گفته بودم ،آخر شب وایسی، تا همینارو بهت بگم و از دلت دربیارم، خلاصه حلال کن" عباس:" توهمیشه حلالی حاجی" مهدی:" بابا بیاید دیگه ، خوابمون میاد" صدای مهدی بود که از پشت فرمون صدا میکرد. سیدمحمد:"به من نگو حاجی! هنوز سفر حج نرفتم،ولی باشه. بمون تا ایشالله دوتایی بریم سفر مکه." عباس:" ایشالله" برگشتیم و سوار وانت شدیم و حرکت کردیم سمت مسجد، تاوسایل هارو اونجا بزاریم. وقتی رسیدیم مسجد، حاج یاسین که سرایدار مسجد بود نشسته بود کنار حوض، انگار که منتظر ما بود. از پشت وانت اومدم پایین و رفتم سمتش: سیدمحمد:" سلام علیکم حاجی، چرا اینجا نشستین؟" حاج یاسین:" وعلیکم السلام ، منتظر تو بودم محمد جان" سیدمحمد:" جانم؟ کاری دارین؟ راستی این وسایل موکب رو آوردیم، پشت وانته، بچه ها دارن میارن پایین" حاج یاسین:" دستتون درد نکنه، اجرتون با سیدالشهدا، خسته ای؟!" سیدمحمد:" من؟ من که نه،ولی بچه ها بعضی هاشون چرا. چطور؟" حاج یاسین:" همسایه رو به روی خونتون رو میشناسی؟ همون که یه پسر داره اسمش مرتضی ست و موتور داره" سیدمحمد:" خب، اهان آره، اشرف خانم دیگه؟" حاج یاسین:" آره، آش نذری میخواد درست کنه و قراره فردا صبح عاشورای اباعبدالله، پخش کنه، وسایلش رو آورده گذاشت تو مسجد، باید درست کنیم"
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت پنجم" مهدی و سیدرضا نشستن جلو، پشت وانت هم دانیال و سعید
بسم الله الرحمن الرحیم "قسمت ششم" سیدمحمد:" الان؟؟؟" حاج یاسین:"آره میتونین؟" سیدمحمد:"من که راستش مشکلی ندارم، ولی بچه ها رو نمیدونم، آخه خیلی خسته شدن، الانم که ساعت نزدیکه ۲_۲ نیم هستش، حالا یه سر بهشون میگم و راضی شون میکنم" حاج یاسین:" خیر ببینی پسر" بلند شدم رفتم سمت وانت، بچه ها مشغول کار بودن. سیدمحمد:" رفقای عزیزممم" مهدی:" چیه؟ چیشده؟ چیزی میخوای؟ هرموقع میگی عزیزمممم ، اینجوری میم رو میکشی، یعنی یه چیزی میخوای" دانیال:" دقیقا" سیدمحمد:" خوشم میاد مهدی، منو خیلی خوب میشناسی،خب، بدون شوخی. امشب هیچ کس خونه نمیره" همین یه جمله کافی بود تا مهدی بتوپه بهم: مهدی:" محمد، جاااان عزیز ترین کسی که دوسش داری، بزار من برم خونه. غش میکنم میفتم رو دستتاااا..." سیدمحمد:" تو؟ هه. تو هفت تا جون داری! قراره آشپزی کنیم. یکی از خانما نذر آش رشته کرده، فردا صبح، عاشورا میخواد پخش کنه، وسایل هاشو آورده، تو مسجده، تقریبا مواد اولیه همشون آمادست، فقط باید بار بزاریم" دانیال و سعید هم به اعتراض دراومدن: دانیال:" آخه محمد ما ننمون آشپزه، بابامون آشپزه، بیخیال ماشو!" سعید:" چقدر آش میدن مردم، ما که تازه تو موکب امشب آش پخش کردیم، پس اون آش کی بود؟، والا هزینه آش رو صرف امور خیریه کنن خب! محمد من نیستم واقعا،شب همگی بخیر." سعید که میخواست در بره از کوره، دویدم سمتشو گردنشو گرفتم: سیدمحمد:" غر نزن بچه، هرکی یه نذری ای داره دیگه..نمیتونیم بگیم نذر نکن که! مرگ محمد عمراً بزارم بری سعید! شده اگه هم بلد نباشی بپزی، شستن دیگ، رو حتما میدم بهت تا بشوری" اون شب شده بچه هارو نگه داشتم مسجد، تاشده با کمک هم کار رو پیش ببریم، حدوداً بعد یه کمک کوچیک، همه بجز من و حاجی و سید رضا رفتن تو پایگاه بخوابن. به مرور نزدیک اذان صبح شد و رفتم تو پایگاه تا بچه ها رو بیدار کنم. در پایگاه رو که صدای بدی هم میداد، باید روغن میزدیم تا صداش درست بشه رو باز کردم: عباس:" اَه ، ببندین درو بابا" سیدمحمد:" عباس، بلند شو اذان زده" عباس:" باااشه" سیدمحمد:" دانیال بلند شو، برید دست نماز تا خوابتون بپره"
19.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آشفتم‌ کربلا‌ ؛ گفتن‌ خونت‌ گفتم‌ کربلا :))) ❤️‍🩹 🌙
عطر احساس تو پیچید و هوایت کردم ؛ با دل عاشق و سرگشته صدایت کردم !❤️‍🩹
از اون عکس قشنگا:)🥲🕊🌱
6.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- سه‌سالمه ولی پیر شدم .. 💔