eitaa logo
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
85 فایل
‌• صوت استوری فیلم نظرات خود و تبلیغ و تبادل را با @m_mahdi_201 به اشتراک بگذارید باتشکر ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
مشاهده در ایتا
دانلود
بغلم کردی پدرانه.mp3
2.21M
بغلم‌کردی‌پدرانه ❤️‍🔥:) 🌙
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من سینه میزنم ك اباالفضل ببینه 🤍 :))))) 🌙
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت بیست و یکم" با وارد شدن مامان،بلند شدم و رو تخت نشستم. در
بسم الله الرحمن الرحیم "قسمت بیست و دوم" به خودم که اومدم، دیدم و زهرا کنارم نشسته و هنوز منتظر جوابه. سیدمحمد:" نه کی گفته؟ دیگه از این فکرای مسخره نکن خوشم نمیاد. قبلا هم به تو و مامان گفتم دنبال زن نگردین برای من" زهرا:" محمد، من باتو ،تو این خونه بزرگ شدم و اخلاقت کف دستمه، تو تابه حال سابقه دعوا اونم سر یه دختر خانم نداشتی. آدمی هستی غرور داری. توحتی مقصر هم باشی با زور میری جلو برای عذرخواهی، اگرم خودکار ، بدون اینکه کسی بگه همچین کاری کنی یعنی انتخاب خودته، و یه حسی پیدا کردی " سیدمحمد:" ممنون از نظریه هات، ولی به درد نمیخوره، پاشو پاشو می‌خوام بخوابم." دراز کشیدم و پتو رو کشیدم رو سرم و خودمو زدم به خواب. صدای بستن در که اومد، لحاف پتو رو از سرم کشیدم کنار ، دستمو گذاشتم زیر سرم و داشتم همینجوری پلک میزدم. از تو کِشوی میز کنار تختم، کتاب« یادت باشد» شهید سیاهکالی مرادی رو درآوردم، هنوز تموم نکرده بودم،صفحه۱۰۲ از کتاب بود.. هر موقع این کتاب رو میخونم،هم خوشحال میشم، وهم ناراحتی و آشفتگی میاد سراغم. و هرچقدر زندگیم به جلو میرفت، این نگرانی ها بیشتر میشد. صدای آلارم موبایل اومد، با چشمای سنگین و نیمه باز از پنجره آسمون رو نگاه کردم.همیشه نیم ساعت قبل از اذان بلند میشم . تا دست نماز بگیرم، اذان هم میزد. خمیازه ی کوتاهی کشیدم ، یه یاعلی گفتم و انگشتر عقیق قرمز رنگی که روش نوشته بود «یاعلی اکبر» دست راستم انداختم. رفتم تو حال پذیرایی خونه، هنوز مامان و زهرا خواب بودن. باید میرفتم مسجد برای نماز، عادت همیشگیم بود، وقتی از مسجد تا خونه سه کوچه فاصله داشت چرا نرم؟ سمت آشپز خونه رفتم و برق رو روشن کردم، تا مامان بدونه من رفتم و خونه نیستم. همینکه داشتم میرفتم ، چشمم خورد به موبایل زهرا،که روی اُپِن خونه بود. میخواستم دیشب عذرخواهی کنم بابت خواب بودنم تو ماشین، چون زهرا بحث رو باز کرد ، دیگه نشد که بگم، شمارش رو می‌خوام. رمز موبایلش رو زدم و رفتم مخاطبین.خدایا زهرا چی سیو کرده دختر مردمو! با چند بار زیر و رو کردن، آخر پیدا کردم. «آسنات جان» ، همین بود بعد که وارد موبایلم کردم، گوشی رو گذاشتم کنار. کنار گذاشتن گوشی با اومدن زهرا یکی شد. زهرا:" سلام. صبح بخیر داداش. چیکار میکنی؟" سیدمحمد:" سلام، اومدم تو آشپزخونه ،خواستم ببینم برای صبحونه باید نون بگیرم یا نه" زهرا:" اره باید بگیری، میرم مامان رو بلند کنم واسه نماز" سیدمحمد:" باشه.منم میرم مسجد. فعلا خداخافظ " فِلنگو بستم‌.. بعد خداحافظی ،راهی مسجد شدم..
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت بیست و دوم" به خودم که اومدم، دیدم و زهرا کنارم نشسته و ه
بسم الله الرحمن الرحیم "قسمت بیست و سوم" تو راه، موبایل رو از جیبم در آوردم و پیام دادم: «سلام خانم ریاحی، وقتتون بخیر باشه، غرض از مزاحمت خواستم بابت دیشب، موقع برگشت، عذرخواهی کنم. خواب بودم و متوجه رسیدنتون به منزل نشدم ، امیدوارم از دست بنده ی حقیر ناراحت نشده باشید و حلال کنید، ارادتمند شما ، مهدوی.» صدای اذان از گلدسته ی مسجد میومد، کنار حوض بودم، آستینم رو باسختی دادم بالا و داشتم وضو میگرفتم. چون دست سمت چپم از مچ تو گچ بود، وضوی جبیره گرفتم . تا اینکه سرم رو بلند کردم و نیم نگاهی به ورودی خانم ها کردم ، یه تعداد خانم های مسن و جوون بودن. چشمم خورد به آسنات خانم، ولی نمی‌خواستم رو در رو بشم، بخاطر همین خودمو زدم به کوچه ی علی چپ. صف بستیم برای اقامه ی نماز جماعت. بعد تشهد و سلام که داشتم صلوات بعد نماز رو میگفتم، یکی دستشو گذاشت رو شونم رو نشست کنارم. سید رضا بود: سیدمحمد:"سلام رضا جان" سیدرضا:"سلام سید، قبول باشه" سیدمحمد:"قبول حق، ندیدمت میون جمع، کی اومدی؟ " سیدرضا:" بعدِ تو. دیدمت داشتی نماز میخوندی، منم سریع به محض اینکه اومدم، صف وایسادم برای نماز تا به کلام حاج آقا برسم. چی شده؟ فکرت درگیره!" سیدمحمد:" می‌خوام با حاج‌آقا صحبت کنم" سیدرضا:"راجبه؟" سیدمحمد:" راجب حاج علی، که واسطه شه و بره حرف بزنه، شاید راضی شد" سیدرضا:" ای بابا، هزارنفر میشینن متقاعدت میکنن که از خرشیطون بیای پایین، باز تو کار خودتو میکنی، الان وقتش نیست سیدمحمد" سید محمد:" یکی نیست بیاد این وسط پشت ما دراد، خواهشاً تو نرو تو تیم اونا، بیا و بگو که سید، باهات موافقم" سیدرضا:" نمیگم نرو، میگم وقتش نیست ، بالاخره با یه بچه، چندتا پیراهن بیشتر از تو پاره کردم. تو ، تو سن ۲۳سالگی کجا میخوای بری!؟ یکم منطقی فکر کن، به هرکس بگی، والله برمیگرده جلوتو میگیره،چه حاج علی باشه، چه حاج آقای مسجد. اول زندگیتو سر و سامون بده، ازدواجتو کن، خونوادتو تشکیل بده، بعدهرجا خواستی برو. اصلا برو سوریه، فرق سرتو آرپیچی بزن. به فکر خودت نیستی، حداقل به فکرمادر و خواهرت باش! سیدمحمد:" الان تعریف بود یا تمسخر؟!" سیدرضا:" هردو" با رضا بلند شدیم و رفتیم سمت حاجی و جلوش نشستیم. بعد سلام و علیک و دست دادن به حاج آقا ، شروع به حرف زدن کردیم. سیدمحمد:" سلام علیکم حاج اقا، عذر میخوام وقت شریف رو میگیرم" حاج آقا:" وعلیکم سلام اقاسید محمد ،این چه حرفیه، بله؟ در خدمت شمام" سیدمحمد:" راستش در رابطه با حاج علی خواستم صحبت کنم. که اگه میشه شما یه لطفی کنین و یه واسطه ای بشین برای راضی کردن حاج علی تا این اسم ما رو تو تیپ فاطمیون رد کنه" حاج آقا:" باز میری میچرخی و میای سر خونه اول که" سیدمحمد:" چه کنیم حاج اقا، به هیچ صراطی مستقیم نمیشن" حاج آقا:"البته خب حق دارن. بحث جونِ یک انسان وسطه، ولی خب محمدجان خیلی عجله داری، خیلی خیلی عجله داری" سیدرضا:" احسنت حاجی، من و دوستاش هم میگیم نکن، الان زمانش نیست.. اما گوشش بدهکار نیست که نیست" حاج آقا:" یه سوال میپرسم ازت محمد، الله وکیلی جوابشو صادقانه واسم تعریف کن" سیدمحمد:" بفرما حاجی" حاج آقا:" تویِ تک پسر، با توجه به شرایط خانواده ای که داری. چرا میخوای پاشی بری سوریه جنگ کنی؟" سیدمحمد:" خب حاجی، شما خودتون میگین «جنگ» ، وقتی اونور تنش هست، چرا من باید بیخیال بشینم اینجا. حاجی حزب الله اونور آب، تو معرکه شهادته، تو خطره!! دست رو دست بزاریم ، کامل حلب هم از این که هست،از دست میدیم. بخدا که نمیتونم بیخیال بشینم یه گوشه و خبرشو از بقیه بشنوم" حاج آقا:" خیلی خب، همین حلب که شما میگی ، می‌دونی الان چخبره؟! آمار دقیق اتفاقاتشو داری؟میدونی منطقه لاذقیه داره با خاک یکسان میشه؟ آقامحمد، جنگ تن به تن الکی نیست که بخوان بهت یه اسلحه بدن و بری جلو دو تا تیر بندازی، یه وقت دیدی یه جا گیر افتادی ، ۱ به ۱۰ نفر روبه رو میشی، اونوقت چی میشه؟" سیدمحمد:" تهش معراج شهداست حاجی " حاج آقا:" میبینی ؟ چه راحت و قشنگ میگی. اما خبر نداری بعد نبودن خودت، چه اتفاقاتی برای خونوادت میفته. من به حاج علی میگم، ولی تاکید نمیکنم! تو هنوز خیلی خیلی جوونی سیدمحمد، حالا حالا ها فرصت داری شهید بشی، همیشه هم یه جمله هست که میگن: مامدعیان صف اول بودیم، شهدا را؟ " سیدمحمد:" از آخر مجلس چیدند.." حاج آقا:" احسنت بهت. حالا اگه امکانش هست اجازه بدی ما نماز نافله رو بخونیم تا خورشید طلوع نکرده" سیدمحمد:" چشم حاج آقا" بعد خداحافظی و التماس دعا ،با سیدرضا رفتیم بیرون ،سوار ماشین شدیم، بماند که سید رضا وسط راه خیلی نصیحت میکرد ..