#تلنگر
استادمگفت:
وابستہخدابشید
گفتم:
چجوری؟
گفت:
چجورےوابستہیہنفرمیشۍ؟
گفتم:
وقتےزیادباهاشحرفمیزنم
زیادمیرم،میام..
تویہجملہگفت:
رفتوآمدتوبا خدا زیادڪن..!
بزࢪگۍمۍگفت:
همہمࢪدمنسبتبہهمدیگہحقالناسداࢪن!!
پࢪسیدمیعنۍچۍڪہنسبتبہهم؟
فࢪمودنوقتییڪۍزاࢪمیزنہ
تاامامزمانشࢪوببینہ.
یڪیمبۍخیالداࢪهگناهمۍڪنہ!
اینبزࢪگتࢪینحقالناسیہڪهباهࢪگناه..
میفتہبہگࢪدنمون(:"
حواسمونهستداࢪیمچیڪاࢪمۍڪنیم؟
#شایدتلنگࢪ
#شهیدانه 🌸
+میخوام سرِ پسرمو ببینم
-امیر سَر نداره
+سرش فدای سرِ امام حسین،خب پس بذارید دستهاشو ببینم
-دست هم نداره
+دستهاش فدای دستهای ابوالفضل
مادر شهید امیر_نقیبی♥️
عهدببندیم
مهم❗️
مراقبرفتارمونباپدرمادرمونباشیم . . .
مهم❗️
مراقبچادریکهمیپوشیمباشیم
مهم❗️
مراقباعمالموندرفضایمجازیباشیم
مهم❗️
مراقبنمازخوندنهامونباشیم
مهم❗️
مراقبحرفاییکهمیزنیمباشیم
مهم❗️
مراقبدلهاییکهشادمیکنیمباشیمکهدرکنارش
دلکسینشکنه
عهدببندیم :)
ازهمینالانازخودهآقازادهیارباببخواه . . .
شایدسالبعدوقتیبهتگفتنچیشدکاینجوریشدی؟
#تباهیاتمونروبهپایجوونینزاریم
🔸اَللّٰهمَّ اجْعَلْنــــــی
مِنْ أَنْصارهِ وَ أعْوَانِهِ
▫️صد جمعه دیده ایم
و شمارا ندیده ایم..
▫️از درد گفته ایم و
دوا را ندیده ایم..
#امام_زمان
خوابی که حاج قاسم پس از شهادت
شهید زینالدین دید.
🌷هیجانزده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش، توی جاده سردشت؟» حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسههاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندهن.» عجله داشت. میخواست برود. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمندهها برسونم.» رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی که میگم زود بنویس.
🌷هولهولكی گشتم یک برگه كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم» بنویس: «سلام، من در جمع شما هستم» همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی به او گفتم: «بیزحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. زیرش نوشت: «سیدمهدی زینالدین» نگاهی بهتزده به آن كردم و با تعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی» اینجا بهم مقام سیادت دادن. از خواب پریدم. موج صدای مهدی هنوز توی گوشم بود «سلام من در جمع شما هستم»
#با_شهدا_گم_نمی_شویم