8.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نمیشه ولش کرد
#قمر_۱۳۳_🌙
💠 @qmar133_net 💠
10.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دل ابوالفضل . .🫀
#امیرحسینحضرتی
#قمر_۱۳۳_🌙
17.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گیسو کمندِ ام البنین❤️🩹′′>
#امیرطلاجوران
#قمر_۱۳۳_🌙
18.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسه این همه جسارت پاشو . .💔
#حسینستوده
#قمر_۱۳۳_🌙
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من سینه میزنم ك اباالفضل ببینه 🤍 :)))))
#قمر_۱۳۳_🌙
7.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طُ قبله ی نمازِ من ❤️🩹 .
#محمدعطایینیا
#قمر_۱۳۳_🌙
10.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلتنگه حرمتم به کی بگم💔
#حسینطاهری
#قمر_۱۳۳_🌙
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت بیست و یکم" با وارد شدن مامان،بلند شدم و رو تخت نشستم. در
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت بیست و دوم"
به خودم که اومدم، دیدم و زهرا کنارم نشسته و هنوز منتظر جوابه.
سیدمحمد:" نه کی گفته؟ دیگه از این فکرای مسخره نکن خوشم نمیاد. قبلا هم به تو و مامان گفتم دنبال زن نگردین برای من"
زهرا:" محمد، من باتو ،تو این خونه بزرگ شدم و اخلاقت کف دستمه، تو تابه حال سابقه دعوا اونم سر یه دختر خانم نداشتی. آدمی هستی غرور داری.
توحتی مقصر هم باشی با زور میری جلو برای عذرخواهی،
اگرم خودکار ، بدون اینکه کسی بگه همچین کاری کنی یعنی انتخاب خودته، و یه حسی پیدا کردی "
سیدمحمد:" ممنون از نظریه هات، ولی به درد نمیخوره، پاشو پاشو میخوام بخوابم."
دراز کشیدم و پتو رو کشیدم رو سرم و خودمو زدم به خواب.
صدای بستن در که اومد، لحاف پتو رو از سرم کشیدم کنار ، دستمو گذاشتم زیر سرم و داشتم همینجوری پلک میزدم. از تو کِشوی میز کنار تختم، کتاب« یادت باشد» شهید سیاهکالی مرادی رو درآوردم، هنوز تموم نکرده بودم،صفحه۱۰۲ از کتاب بود..
هر موقع این کتاب رو میخونم،هم خوشحال میشم، وهم ناراحتی و آشفتگی میاد سراغم.
و هرچقدر زندگیم به جلو میرفت، این نگرانی ها بیشتر میشد.
صدای آلارم موبایل اومد، با چشمای سنگین و نیمه باز از پنجره آسمون رو نگاه کردم.همیشه نیم ساعت قبل از اذان بلند میشم . تا دست نماز بگیرم، اذان هم میزد.
خمیازه ی کوتاهی کشیدم ، یه یاعلی گفتم و انگشتر عقیق قرمز رنگی که روش نوشته بود «یاعلی اکبر» دست راستم انداختم.
رفتم تو حال پذیرایی خونه، هنوز مامان و زهرا خواب بودن. باید میرفتم مسجد برای نماز،
عادت همیشگیم بود، وقتی از مسجد تا خونه سه کوچه فاصله داشت چرا نرم؟
سمت آشپز خونه رفتم و برق رو روشن کردم، تا مامان بدونه من رفتم و خونه نیستم.
همینکه داشتم میرفتم ، چشمم خورد به موبایل زهرا،که روی اُپِن خونه بود.
میخواستم دیشب عذرخواهی کنم بابت خواب بودنم تو ماشین، چون زهرا بحث رو باز کرد ، دیگه نشد که بگم، شمارش رو میخوام.
رمز موبایلش رو زدم و رفتم مخاطبین.خدایا زهرا چی سیو کرده دختر مردمو! با چند بار زیر و رو کردن، آخر پیدا کردم.
«آسنات جان» ، همین بود بعد که وارد موبایلم کردم، گوشی رو گذاشتم کنار.
کنار گذاشتن گوشی با اومدن زهرا یکی شد.
زهرا:" سلام. صبح بخیر داداش. چیکار میکنی؟"
سیدمحمد:" سلام، اومدم تو آشپزخونه ،خواستم ببینم برای صبحونه باید نون بگیرم یا نه"
زهرا:" اره باید بگیری، میرم مامان رو بلند کنم واسه نماز"
سیدمحمد:" باشه.منم میرم مسجد. فعلا خداخافظ "
فِلنگو بستم..
بعد خداحافظی ،راهی مسجد شدم..