eitaa logo
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.4هزار ویدیو
85 فایل
‌• صوت استوری فیلم نظرات خود و تبلیغ و تبادل را با @m_mahdi_201 به اشتراک بگذارید باتشکر ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
مشاهده در ایتا
دانلود
پرچم حرم مطهر امام رضا (ع) به رنگ مشکی درآمد. 🌙 💠 @qmar133_net 💠
باز هم داستان انگشترها💔
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت دوازدهم" سیدمحمد:"بله، داربست رو که از شهرداری گرفتیم و ب
بسم الله الرحمن الرحیم "قسمت سیزدهم" سیدرضا :" پس الان اینجوری شد، امشب حسینیه کودک برپاست؟' حاج یاسین:" به امیدخدا" رضا یه ،مطمئنین میشه حاجی، ای گفت و قانعش کردیم که میشه. حاج اقا:" خب باذکر یه صلوات، پایان جلسه رو اعلام میکنیم" همه که صلوات فرستادن. حاج یاسین بلند شد رفت برای بدرقه حاج اقا، من با مهدی و سیدرضا و سعید ،۴نفری بلند شدیم رفتیم تو حسینیه پایین تا یه نگاهی بهش بندازیم. گردو خاک زیاد داشت. قطعا نیاز به گردگیری بود. رفتم سمت مامان: سیدمحمد:" مامان خیلی کار داره، زحمت آب و جارو با خانما، نصب پارچه ها با ما، میگم به مهدی تا پارچه هارو بیاره" خاتون:" نمیخوادمحمد، یکی از این پسرارو میگم تا بیاره،تو با زهرا اینا برید بشینین لیست بگیرین چیا نیازه، تا غروب آماده کنین، این ۳نفر کار میکنن" سیدمحمد:" باشه" رفتم سمت زهرا،صداش کردم و گفتم چیا میخواین بگیرین.گفت که بیا بریم تو پایگاه بشینیم صحبت کنیم. وارد پایگاه شدم اون خانم به نشونه احترام، از جاش بلند شد و گفتم: سیدمحمد:" بفرمایید بشینید،بلند نشید" صحبت ها کردیم،لیست نوشتیم که چیا نیازه و چیا نیاز نیست. قرار شد ۱۰۰تا نان لواش بگیریم با یه کیلو پنیر باز و چند کیلو سبزی. سیدمحمد:" دیگه چیا نیازه؟" زهرا:" میریم خرازی برای خرید چند متر ربان+ خرید مرواریدو اینا " سیدمحمد:" همین دیگه؟ چیز دیگه ای که جا نمونده؟" زهرا:" نه،فقط محمد سریع حرکت کنیم ساعت۵و۱۰ دقیقه هست" سیدمحمد:" باشه،بزارین بسپارم یکی از بچه ها با ماشین برین برای خرید" زنگ که زدم به مهدی، مهدی برنداشت، حدس زدم که دستش بنده، بخاطر همین زنگ زدم به سید که با اولین بوق برداشت: سیدرضا:" جانم محمد؟" سیدمحمد:" رضاجان،مهدی کنارته؟ اگه کنارته گوشی رو بده بهش" سیدرضا:" مهدی دستش بنده، داریم پارچه هارو میزنیم.‌" سیدمحمد:" عه، پس گوشی بده به سع... ، هیچی هیچی نمیخواد" یاد سعید که افتادم،یه نگاه به زهرا انداختم که داشت من و نگاه میکرد، دیگه بیخیال شدم! سیدمحمد:" میام سوئیچ ماشینتو میگیرم، برای خریدوسایل،موردی که نداره؟" سیدرضا:" باشه " سیدمحمد:" اومدم اومدم___میرم سوییچ رو بگیرم،آماده باشید تا حرکت کنیم" سوار ماشین که شدیم، حرکت کردیم سمت بازار شهر.
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت سیزدهم" سیدرضا :" پس الان اینجوری شد، امشب حسینیه کودک بر
بسم الله الرحمن الرحیم "قسمت چهاردهم" ماشین رضا،پژو۴۰۵ سفید بود، توماشین نشسته بودم، کارت رو دادم به زهرا تا بره برای خرید وسایل.آروم بهش گفتم: سیدمحمد:" زیاد دورنشین، وسایل زیاد شد، زنگ بزن بیام کمک" زهرا:"چشم____ عزیزم پیاده شو" بعد رفتن خانم ها، زنگ زدم به حاج علی برای پیگیر کارم، راستش چند ماهی میشه تصمیم یه کاری رو گرفتم،چند ماهی که نه، یک سالی میشه. به حاج علی که زنگ میزنم،میگه مادرت بهم زنگ زد،هی میسپاره کار محمد رو راه ننداز، بهش میگم که، آقا ،تصمیم منه، ماه ها راجبش فکر کردم. تصمیمم هم جدیه.باز میگه به احترام مادرت که ازم بزرگتره نمیتونم کاری کنم. همینجوری که داشتم رفتن خانمارو نگا میکردم، بعد سومین بوق برداشت: سیدمحمد:" سلام حاج علی" حاج علی:" سلام " سیدمحمد:" مثل همیشه زنگ میزنم برای پیگیر کارم.ببخشید،ولی اسم ما تو لیست تیپ فاطمیون رد نشد؟" حاج علی:" مثل اینکه من باید خطط رو بندازم رو لیست رد، یه حرف رو چندبار میگن پسر،نه سیدجان، اسم شما برای تیپ فاطمیون رد نشده" سیدمحمد:" میشه بپرسم چرا؟؟" حاج علی:" برای بار چندم، مادرت محمد! چندبار بهت گفتم،مادرت! الکی که نیست، رفتی یه بلایی خدایی نکرده، سرت اومد میخوای چیکار کنی؟ کی پاسخگویه؟من!" سیدمحمد:" حاجی، حرف شما درست.میدونم شما نگرانی، مادر بنده هم نگرانه. ولی آقا من از خیلی وقت پیش به این در و اون در میزنم تا شده یه فرجی بشه، میرم پیش آقای نبوی، میگه برو پیش حاج علی،اون دستش بازه میتونه اسمو رد کنه، میام پیش شما میگین مادرت. خب کدوم مدافع حرمی رو میشناسین که اوایل مادرش مخالفت نکرده باشه..بابا منم جز همونا، پس بقیه چطور عضو تیپ فاطمیون میشن و بعد اعزام میشن؟" حاج علی:" محمد! چرا داری زندگی خودتو با بقیه مقایسه میکنی؟ هرکی یه شرایطی داره، شرایط توهم همینه. تک پسری، مادرت نگرانه. میری شهید میشی، حالا بیا." سیدمحمد:" ای خدا، حاجی، یه جوری میگین شهید میشی حالا بیا، انگار شهادت بده، الان نصف همین بَروبَچ حزب اللهی فقط برای شهادت دارن میرن! بابا ته ته تهش، بزنی معراج شهداست، مگه غیر اینه؟" حاج علی:" بگو خدا نکنه" سیدمحمد:" حاجی، جان محمد، مرگ محمد، یه صحبتی کن تا اسممو رد کنن، حاضرم بیام دست بوسی همتون. هوم؟ میشه؟" حاج علی:" قولشو نمیدم! ببینم چی میشه..سهمیه امسال چقدره.." سیدمحمد:" همینم جای شکر داره که تونستم راضی کنم، دستتون درد نکنه،جبران میکنم" حاج علی:" باشه، شیرین زبونی نکن، خب کاری نداری؟ هزار تا کار ریخته رو سرم که باید انجام بدم" سیدمحمد:" نه ممنونم، کاری نیست " حاج علی:" خدا نگهدار " سیدمحمد:" فعلا خدا نگهدار" ماشین رو بردم جلوتر تا خانما ببینن و بیان نزدیک تر بشن ، برای سوار شدن. دیدم که دستشون پر شده، پیاده شدم برای کمک. رفتم و از هردو نفرشون سبزی و میوه رو گرفتم: سیدمحمد:" مگه نگفتم بار سنگینه ،بهم زنگ بزن" زهرا:" دیگه آوردیم خودمون" سیدمحمد:" خانم ریاحی، لطفا بدید به بنده میارم" آسنات:" زحمتی که نیست؟" سیدمحمد:" نه چه زحمتی،مشکلی نداره، وسایل سنگینه" رسیدم دم در ماشین ، صندوق رو زدم و وسایل رو گذاشتم پشت. بعد سوار ماشین شدیم تا برگردیم پایگاه.
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت چهاردهم" ماشین رضا،پژو۴۰۵ سفید بود، توماشین نشسته بودم، ک
بسم الله الرحمن الرحیم "قسمت پانزدهم" تو مسجد بودیم.مداح داشت همنیجوری میخوند و بقیه سینه میزدن.از لا به لای جمعیت اومدم بیرون . تو حیات بودم، مشغول صحبت با یکی از اقایون ، که برگشتم بهم گفت صدای کیه؟ یکم که توجه کردم، صدای خنده شنیدم. یه لحظه جمع رو ترک کردم و رفتم در پایگاه رو تا نیمه باز کردم. زهرا چند نفر از خانم ها همراه با سعید و دونفر دیگه نشسته بودن و مشغول بسته بندی بودن.مثل اینکه از خاطرات میگفتن و میخندیدن.. سیدمحمد:" یا الله، چخبرا اینجا؟" زهرا:" سلام داداش" یه نگاه معنا داری به زهرا کردم و سرشو انداخت پایین. رو به سعید و بقیه آقایون گفتم که اینجا چیکار میکنن، اونم گفت که مامان سپرده، یه نفر بیاد برای کمک ،اونم اومده . سیدمحمد:" لازم نکرده ، برین پیش بچه ها مثل اينکه کارتون دارن" سعید:" به بچه ها بگو ما دستمون بنده" سیدمحمد:" سعید!" فرستادمشون دنبال نخود و سیاه. سیدمحمد:" مگه چندتا لقمه دارین بسته بندی میکنین که آقا باید بیاد بهتون کمک کنه؟؟ مگه نگفتم اگه کمکی بود به خودم بگین؟" در رو کامل باز کردم و دیدم که اون خانم هم نشسته . سیدمحمد:" رعایت کنین لطفا! لازم نیست انقدر با صدای بلند بخندید و حرف بزنین" آسنات:" آقای مهدوی، طرز بیانتون اصلا درست نیست، بزرگواران، از خاطرات بچگیشون گفتن، ماهم خندمون گرفت، جلوی خنده رو که نمیشه گرفت؛ یه طرفه قضاوت نکنین لطفا!" سیدمحمد:"بزرگواران غلط کردن که تعریف کردن، اینجا پایگاهه یا دورهمی؟ میدونین صدای خندتون تا کجا میاد؟ پشت در آقایون وایسادن.. اگه من متوجه نمیشدم چی؟؟ اصلا صدای کر کر و هرهر بیاد که چی؟" مریم:" آقا سید، من بهشون سپرده بودم که آروم تر صحبت کنن و حرف بزنن، ولی بی اعتنایی کردن،شما برید ، نگران نباشید،من حواسم هست" مریم دختر نرجس خانوم بود، همونی که مامان خیلی سعی میکنه، یه وصلت بندازه. به عنوان یه خانم محجبه اصلا صحبت درستی نداره و لازم نمیدونم با هرکسی که از راه رسید با عشوه حرف بزنه، و این تنها دلیل برای ازدواج نکردنم باهاش بود.. سیدمحمد:" صدای خودتون از همه بلند تر بود خانم محترم!" زهرا:" داداش!..." سیدمحمد:" حرفی نباشه ، سریعتر تموم کنید بعد یا برید تو مسجد یا برید پیش بچه ها " درحالی که دستم و گذاشته بودم رو در پایگاه و یکم به سمت چپ متمایل بودم، میون کلامم خانم ریاحی بلند شد رفت.. منم فقط رد نگاه رو دنبال کردم! زهرا بلند شد و اومد جلو: زهرا:" وقت کردی ، یه سیلی بزن به دخترای مردم! هرچی حرص داشتی خالی کردی رو ماااا، یه جوری رفتار میکنی انگار یواشکی نشستیم داشتیم صحبت میکردیم.. بعد هرچی عیب و ایراد هست روبه ما میچسبونی، خوبه مامان در جریانه و خودش آقایون رو فرستاد. هرچند هممون. عاقل و بالغیم." سیدمحمد:" کفشتو بپوش بیا بیرون،کارت دارم" در پایگاه و بستم و دستمو گذاشتم تو جیب شلوارم. زهرا:"بله؟" سیدمحمد:" عقل خودت چی‌میگه؟" زهرا:" همون حرفایی که زدم، برخوردت خیلی تند بود خان داداش! مامان هم بفهمه نصیحت بارت میکنه و ناراحت میشه از دستت، چون تو رو اینجوری تربیت نکرده که بخوای دختر مردم رو ناراحت کنی" سیدمحمد:" آهان! دیگه چی اونوقت؟" زهرا:" با دختر نرجس خانم چرا اینطوری حرف زدی؟؟؟ نمیدونی میره به مادرش میگه و تو رودروایسی میفتیم؟؟؟ الان لازم نکرده رگ غیرتت باد کنه و خودی نشون بدی" سیدمحمد:" دست شما درد نکنه، برادرتو اینجوری میشناسی؟ کجا اهل ریا هستم که بخوام الان با این اوضاع همچین کاری کنم؟ اگه اینجوری بود یه بنر میزدم جلوی در همین مسجد و روش می‌نوشتم، اینجانب تمام کارها به عهده ی سید محمده! زهرا، اشتباهتون رو قبول کنین که امشب جایز نبود اینجوری سرو صدا راه بندازین..اینجوری نباید میکردین که یکی از اقایون برگرده به من بگه صدای کیه؟ این درسته؟ " زهرا:" اصلا شما راست میگی داداش! ولی بعد برو از آسنات عذرخواهی کن! " سیدمحمد:" تو کاریت نباشه. برو داخل به بقیه کمک کن، هر اقایی هم اومد و کار داشت، بگو بیاد پیش خودم. باشه؟؟" زهرا:" باشه" زهرا رفت داخل پایگاه..
اینستاگرام استوری های سید حسن رو پاک میکنه. بدبختا با این کارا میخوایید جلوی حزب الله وایستید؟
🖤🖤
9.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاییز اینجوری شروع نمیشد که همین اول رخت عزا تنمون کنه💔 🌙 💠 @qmar133_net 💠
-
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه عالمه گریه به روضه بدهکارم .❤️‍🩹 🌙
14.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من دخترِ شاهمو دنیا واسه بابای منِ 🖤 . 🌙