ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت سی و ششم" صحبت هامون۴۵دقیقه ای طول کشید.. به احترام جناب
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت سی و هفتم "
چهارشنبه ها روز کاریم نبود. ولی در عوضش پنجشنبه ها مسئول شب سربازا بودم..
توحیاط خونه. موتورو خانوش کردم و کلاه کاسکت رو از رو سرم برداشتم و گذاشتم رو آیینه موتور.
در زدم ورفتم داخل خونه. گرسنه بودم.
زهرا با شوق از پله ها اومد پایین:
زهرا:" سلام خان داداش"
سیدمحمد:" تو کی میخوای ادب یادبگیری، من نمیدونم____سلام مامان"
رفتم دست و صورتم رو تو روشویی سرویس، آب زدم و داشتم با حوله صورتم رو پاک میکردم، نشستم رو مبل.
سیدمحمد:" چخبرا مامان؟ ناهار آماده نیست؟"
خاتون:" خبر ها دست شماست.."
سیدمحمد:" چه خبر هایی؟"
بلند شدم و رفتم حوله رو آویزون کردم و برگشتم سرجام.
خاتون:" زهرا اومد و خونه با ذوق تعریف میکرد. مثل اینکه عروس گلمو دوباره دیدی؟"
برگشتم زهرا رو از تو آشپزخونه یه نگاه چپ کردم.
سیدمحمد:" آره ولی حرفشو باور نکن، همه چیزو از سر ذوق میگه، بعد که بهش میگی دهن لقی،برمیخوره به خانم"
زهرا:" عه ماماااان، نگاش کن!"
خاتون:" محمد، من که پاهام کشش نداره راه برم مادر جان، از بیرون هم خبر ندارم. هر ازگاهی فقط پیش همسایه ها میرم و سر میزنم. شما دونفر میرید بیرون، دلم پیشتون میمونه و هزار راه میره. مخصوصا خودت که بعضی از شب ها خونه نمیای. خودم از زهرا میپرسم که چخبر و چیکارا کردین؟ بنده خدا هم تعریف میکنه چیا شد و چیا نشد، گناه که نکرده مادر، کرده؟!"
سیدمحمد:" حرفی نمیمونه"
بعد ناهار رفتم تو اتاقم.
طرفای ساعت۲ونیم بود.
لباسامو عوض کرده بودم،نشسته بودم رو صندلی. دفتر همیشگی رو باز کردم و نوشتم:
•امروز۱۶مرداد،بعد مهمونی شام دیشب،دوباره دیدمش
• مثل همیشه چادر ساده و روسری مشکی رنگ
•چند روز دیگه عازم راهیان نور هستیم. اولین سفر دونفر ولی جدا از هم.
با لبخند رو لبام، دفتر رو بستم.
آسمون رو نگاه کردم. امروز هوا گرفته بود. از صبح هوا گرفته بود. از این حال و هوا بیزار بودم و بدم میومد. بلند شدم پرده اتاق رو کشیدم.
دراز کشیدم رو تخت ، همینجوری به سقف نگاه میکردم، نمیدونم کی شد که خوابم برد.
با صدای زنگ موبایل از خواب بلند شدم. ساعت رو از رو میز کنار تخت برداشتم و نگاه کردم، ساعت۶ بود.چقدررر خوابیده بودم! ولی پشیمون شده بودم.. هرموقع زیاد میخوابیدم سر درد داشتم. بلند شدم و پرده اتاق رو کشیدم،بعد رفتم پایین.
سیدمحمد" مامان، مامان"
زهرا:" مامان خونه نیست، حوصلش سر رفت ،رفته خونه همسایه،چیکارش داری؟"
سیدمحمد:" زهرا ، قرص سردرد، استامینوفنی کدئینی،چیزی نداریم؟"
زهرا:" نمیدونم، تو کابینت، تو جعبه داروهاست، یه نگاه کن، فکرکنم داشته باشیم."
سیدمحمد:" پیدا کردم"
داشتم یه لیوان آب میخوردم که زهرا صدا کرد:
زهرا:" داداش!"
سیدمحمد:" هوم، بله؟"
انگار میخواست چیزی بگه که پشیمون شد.
زهرا:" هیچی"
سیدمحمد:" چرا حرفتو خوردی؟ چیشده؟"
زهرا:" نه هیچی،یادم رفت___گوشیت زنگ میخوره بیا بالا"
لیوان رو آب کشیدم و رفتم بالا.
حاج یاسین بود، سرایدار مسجد..
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت سی و هفتم " چهارشنبه ها روز کاریم نبود. ولی در عوضش پنجشن
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت سی و هشتم"
گوشی رو برداشتم:
سیدمحمد:" سلام حاجی"
حاج یاسین:" سلام پسرم،خوبی الحمدالله؟"
ازم سراغ جعبه کتیبه ها رو گرفت. بهش گفتم که تو پایگاه رو یه نگاه کنه.
سیدمحمد:" حاجی تو پایگاهه به احتمال زیاد"
حاج یاسین:" گشتم محمدجان، نبود"
سیدمحمد:" وا مگه میشه؟ خودم آخرین بار گذاشتم تو پایگاه، مطمئنین به کسی ندادین؟ به بچه ها... مهدی ؟ عباس؟"
حاج یاسین:" یادم نمیاد پسرم. میتونی خودت یه سر بیای پایگاه نگاه کنی؟"
سیدمحمد:" باشه چشم الان میام، یه ، یه ربع دیگه پایگاهم"
لباسای سرتا پا مشکیمو پوشیدم و داشتم ساعتم رو میبستم دور مچ دستم،
زُل زدم به قاب عکس بابا که روی میز بود.
سیدمحمد:" بابا،کمکم کن تا به خواستم برسم. نیستی تا دوتایی بریم جلو. همه بارها رو دوش خودمه،خودت پیشم باش و حواست بهم باشه، دعا کن تا به فرد مورد علاقم برسم"
شونه رو برداشتم و موهامو به سمت چپ شونه کردم. برق اتاق رو خاموش کردم و رفتم سمت اتاق زهرا.
در زدم و اجازه ورود گرفتم.
سیدمحمد:" زهرا، جایی نرو ،من دارم میرم پایگاه مسجد، زودی میام"
همینجوری زُل زده بود به من، دستمو تکون دادم.
سیدمحمد:" زهرااا، حواست کجاست؟؟! میگم جایی نری یه وقت، من برم تا مسجد برگردم."
زهرا:" هان؟اها، باشه برو، هستم"
سیدمحمد:" باشه، فعلا"
سوار موتور شدم و رفتم تا مسجد.
بعد سلام وعلیک وروبوسی با حاجی ، کتونی رو درآوردم و رفتم توپایگاه .
سیدمحمد:" الان پیدا میکنم برات حاجی"
۲۰ دقیقه ای میشد پایگاه رو زیر و رو کردم. اما جعبه چوبی نسبتا بزرگ که توش کتیبه های طرح محرم مخملی رو میزاشتیم، پیدا نکردم.
تصمیم گرفتم زنگ بزنم به مهدی.
سیدمحمد:" سلام مهدی خوبی؟"
مهدی:" سلام ممنون."
سیدمحمد:" جعبه کتیبه های حاج یاسین رو دست زدی؟ کجا گذاشتیش؟"
مهدی:" تو پایگاه جا نبود ، گذاشتم بالا پشت بوم. از نردبون توپایگاه برو بالا ، همینکه دریچه رو باز کردی، جلوی دیده."
سیدمحمد:" این همه جا، تو اونجا چرا گذاشتی آخه"
مهدی:" شرمنده سید"
سیدمحمد:" باشه ممنون، میرم میارمش پایین، کاری نداری؟فعلا "
مهدی:" نه داداش،مراقب باش، فعلا"
از نردبون رفتم بالا،قفل رو باز کردم. گردو خاک خورد به صورتم، سرفم گرفت.
سیدمحمد:" ای توروحت مهدی"
حاج یاسین:" پیدا شد پسرم؟"
سیدمحمد:" آره حاجی، مهدی گذاشته بود اینجا. بفرمایید، اینم خدمت شما"
حاج یاسین:" دستت درد نکنه پسر، خیر ببینی، بیا پایین چایی تازه دم حاضره"
سیدمحمد:" ممنون حاجی، سر درد دارم، تازه قرص انداختم. نمیشه چایی بخورم. باشه یه وقت دیگه.. باید برم خونه، خواهرم تنهاست"
حاج یاسین:" باشه محمدجان، مراقب باش"
کتونی رو پوشیدم و رفتم بیرون دروازه ،تا سوار موتور بشم.
سیدمحمد:" حاجی کار و باری ندارین؟اگه چیزی نیاز دارین بگین."
حاج یاسین:" ممنون پسرم، بازم اگه چیزی نیاز بود ، زنگ میزنم بهت میگم"
سیدمحمد:" باشه چشم،پس فعلا خدانگهدار"
حاج یاسین:" خدا به همرات"
داشتم تازه پامو میزاشتم رو پدال موتور که موبایلم زنگ خورد.
سید رضا بود..
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت سی و هشتم" گوشی رو برداشتم: سیدمحمد:" سلام حاجی" حاج یا
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت سی و نهم"
سیدمحمد:"به به سلام علیکم آقا رضا، احوال شما؟"
سیدرضا:" کجایی محمد؟"
سیدمحمد:" مسجد بودم، چطور؟"
سیدرضا:" آب دستته بزار زمین ، کار فوری پیش اومده"
اضطراب اومد سراغم.پامو از روی پدال برداشتم و گذاشتم رو زمین.با تعجب پرسیدم:
سیدمحمد:" چیشده رضا؟ اتفاقی افتاده؟"
سیدرضا:" اول قول بده به محض شنیدن حرف های من، جلوی این اتفاق رو بگیری."
سیدمحمد:" نگرانم کردی رضا، میگم بگو چیشده"
سیدرضا:" باشه باشه. اول آروم باش تا بگم."
سیدمحمد:" باشه آرومم بگو"
سیدرضا:" حدود ۲۰دقیقه پیش داشتیم با ماشین، همراه با خانمم از سمت محل شما رد میشدیم. دیدم جلوی خونه ی خانم ریاحی، شلوغه. بیرون دروازه برادرش رو دیدم که کت وشلوار مجلسی تنش بود.
محمد من نمیدونم....
نمیخوام سریع تصمیم بگیرم....
ولی احتمال میدم داره برای دخترشون خواستگار میاد... احتمال که نه، مطمئنم،چون باز بودن دروازه و کت شلوار پوشیدن پسرشون منطقی نیست...!!! اونم الان غروب!
ساعت هفتِ محمد، هوا داره تاریک میشه ، ازت میخوام خودتو سریع برسونی دم در خونشون...
اگه دیدی خبری هست،
برای دل خودت هم شده مانع این ازدواج شو!! تمام تلاشتو کن تا به خواستت برسی...
نزار کسی که بهش علاقه داری جلوی چشمات ازدواج کنه.
نزار محمد.
صدای رعد و برق اومد..
تموم حرف های رضا داشت تو گوشم اکو میشد...
چی میگفت؟؟؟
ازدواج؟ خواستگار؟ اونم برای آسنات؟ چرا چیزی نمیدونستم ؟؟
چرا کسی بهم چیزی نگفته بود....
صدای رضا رو، رو آیفون گذاشتم..
پیام نوتیف زهرا برام اومد:
"سلام محمد. خواستم یه چیزی بهت بگم. امشب داره برای آسنات خواستگار میاد. من از چند روز قبل میدونستم. تا اینکه تو ، بهمون گفتی دوسش داری. نمیخواستم بهت بگم.عذاب وجدان گرفتم تاخدایی ناکرده بعد این ماجرا دلت بشکنه.. بقیه تصمیم با خودته محمد."
سیدرضا:" الو؟ محمد؟ صدامو میشنوی؟لوکیشن خونشون رو واست فرستادم"
سیدمحمد:" بعدا باهات تماس میگیرم رضا."
بارون شروع به باریدن کرد....
موتور و روشن کردم ، تا خودمو برسونم دم در خونشون.
تو این مسیر داشتم فکر میکردم. ولی استرس داشتم. یه چیزی عین خوره افتاده تو جونم...
احساس میکردم تپش قلبم چند برابر شد، تو دست شکستم موبایل بود، تو یه دستم فرمون ... بارون هر لحظه شدید تر شد.موبایلم خیس شده بود. به سختی به لباسم کشیدم و یه بار دیگه نگاه کردم..
نزدیک کوچشون بودم.
پیچیدم داخل کوچه.
کدوم دروازست....؟؟؟
یه دروازه سفید درش باز بود..
اره همینه، سیدرضا هم همینو گفت.
یکم عقب تر پارک کردم و پیاده شدم..
رفتم زنگ آیفون خونشون رو زدم...
جواب ندادن..
دوباره چند بار زنگ آیفون خونشون رو زدم.
.. :" کیه؟"
صدای آسنات بود!
آره خودش بود.میشناختم صداش رو. با صدای نسبتا لرزان گفتم :
سیدمحمد:" ببخشید میشه بیاید دم در؟"
آسنات:" شما؟"
سیدمحمد:" لطفا بیاید دم در کارتون دارم"
صدای قطع شدن آیفون اومد...
چنددقیقه منتظر موندم.مدام به چپ و راست راه میرفتم...نمیتونستم یه جا وایسم.
دری که نیمه باز بود، کامل باز شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رو پر ِفرشته خدا نوشته
یا رقیه کلیدِ در بهشتِ . .🫀:)
#قمر_۱۳۳_🌙
💠 @qmar133_net 💠
رژیم صهیونیستی رسماً مدعی ترور یحیی السنوار شد
🔹وزیر خارجۀ رژیم صهیونیستی در پیامی خطاب به همتایان خود در سراسر جهان مدعی شد این رژیم، یحیی السنوار، رهبر حماس را ترور کرده است.
🔹این چندمینبار است که رژیم صهیونیستی ادعاهایی دربارۀ ترور یحیی السنوار مطرح میکند.
🔹پیش از این برخی رسانههای صهیونیستی مدعی شهادت یحیی السنوار در یک عملیات در غزه شده بودند.
#قمر_۱۳۳_🌙
💠 @qmar133_net 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یحیی سنوار : ما از مرگ در بستر یا حوادث جاده ای می ترسیم اما از مرگ در راه دین ، وطن و مقدسات مان هراسی نداریم
#قمر_۱۳۳_🌙
💠 @qmar133_net 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا واجب کرد بر همه ما
که وایسیم کنار حزبالله
واسه نابودی این رژیم منحوس
اونوقت منِ بچه بسیجی
منِ بچه هیئتی
منِ بچه جهاد تبیینی
اگه زندگیم بعد از این فرمان آقا
با زندگیم قبل از این فرمان آقا
فرقی نکنه
باختم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حاج حسین یکتا
#قمر_۱۳۳_🌙
💠 @qmar133_net 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از تظاهراتهای قبل از انقلاب به پیروزی رسیدیم
از دفاع مقدس به دفاع از حرم رسیدیم
از پشت دیوارههای بصره
به پشت دیوارههای بیتالمقدس رسیدیم
و از اتفاقات این روزهای لبنان و غزه
به ظهور حضرت میرسیم
انشاالله...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حاج حسین یکتا
#قمر_۱۳۳_🌙
💠 @qmar133_net 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقام آقام حسین❤️🩹:)))
#قمر_۱۳۳_🌙
دلتان با این شهادتها نلرزد که رهبر ما وعده داده مقاومت در منطقه با این شهادتها عقب نخواهد نشست؛ مقاومت پیروز خواهد شد.
#يحيى_السنوار
#قمر_۱۳۳_🌙
💠 @qmar133_net 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرحبا به تو ژنرال علی . .🫀
#روحاللهرحیمیان
#قمر_۱۳۳_🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حواست هست؟
به موهای ِسفید ِسرم❤️🩹
#پیامکیانی
#قمر_۱۳۳_🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخر میرم یه روز واسه ی زندگی کربلا ❤️🩹
#قمر_۱۳۳_🌙
#حسین_ستوده