امروز ، عقربه احساس مان را...
روے...
"حال خوب"
ڪوڪ ڪنیم.😊
امـــــروز تڪـــــرار نمیشـــــود 😊
🌹🍃
💙
📘📚 داستــ📚ـــان 📔
پادشاهی هنگام پوست ڪندن سیبی با یڪ چاقوے تیز٬ انگشت خود را قطع ڪرد. وقتی ڪه نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت:
«هیچ ڪار خداوند بیحڪمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد ڪشید: «در بریده شدن انگشت من چه حڪمتی است؟»
و دستور داد وزیر را زندانی ڪنند.
روزها گذشت تا اینکه پادشاه براے شڪار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد ڪه ناگهان خود را میان قبیلهاے وحشی تنها یافت.
آنان پادشاه را دستگیر ڪرده و به قصد ڪشتنش به درختی بستند.
اما رسم عجیبی هم داشتند ڪه بدن قربانیانشان باید ڪاملاً سالم باشد و چون پادشاه یڪ انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت.
در حالی ڪه به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادے وزیر را داد.
وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم براے من #حڪمتی داشت
ولی این زندان رفتن براے تو جز رنج ڪشیدن چه فایدهاے داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد
و پاسخ داد:
«براے من هم پر فایده بود
چرا ڪه من همیشه در همه حال با شما بودم
و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً ڪشته شده بودم.»
🔹اے ڪاش از الطاف پنهان حق سر در میآوردیم ڪه این گونه ناسپاس خدا نباشیم
.🧷 📘📚
8.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑تحت هر شرایطی،آبروي اسلام را حفظ ڪنید!
✍مقیم لندن بود، تعریف می ڪرد ڪه یڪ روز سوار تاڪسی میشود و ڪرایه را میپردازد. راننده بقیه پول را ڪه برمیگرداند ۲۰ سنت اضافهتر میدهد!
✅می گفت :چند دقیقه اے با خودم ڪلنجار رفتم ڪه بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادے …
💠گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم .
🌿پرسیدم بابت چی ؟ گفت میخواستم فردا بیایم مرڪز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز ڪمی مردد بودم.
♻️ وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان ڪنم . با خودم شرط ڪردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم.فردا خدمت میرسیم!
💥میگفت: تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی ڪه داشتم تمام اسلام را به بیست سنت میفروختم …
📕 پ ن: با حفظ زبان،اداے امانت،پرهیز از فحاشی و انصاف در خرید و فروش و ...آبروے دینمان را حفظ ڪنیم..