نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
😈دام شیطانی😈
#قسمت_دهم 🎬
بیژن میگفت اگر ارتباط برقرارکنی,میتونی فرادرمانی هم بکنی ,من سرم یه کم شوره میزد ,گفتم با کارهایی که بیژن گفته یک ارتباط میگیرم هم آروم میشم وهم شوره ی سرم رادرمان میکنم
بیژن گفت :توشروع کن ومنم ازاینور برای موفقیتت یک سری اعمال خاص انجام میدم.
قران و,مفاتیح ونهج البلاغه وهرچی که حدس میزدم آیات قران در اون باشه ,جمع کردم وگذاشتم تو هال
مامان داشت شام اماده میکرد یک نگاه کردبه من وگفت:هماجان بیا اشپزخونه پیش من بشین.
گفتم :الان یه کم کاردارم ,انجام دادم میام.
رفتم اتاقم ومشغول شدم,پشت به قبله نشستم و وردا راگفتم وگفتم ,کم کم احساس سنگینی کسی رادرکنارم میکردم,احساس میکردم دونفر دوطرفم نشستند ,یکباره یه رعشه تمام وجودم راگرفت,رو زمین افتادم,حس میکردم یکی روسینه ام نشسته و هی گلوم را فشارمیده ,احساس خفگی داشتم ,هرکارمیکردم ,نفسم بازنمیشد ,توهمین عالم بودم,مادرم دررابازکرد,تامنودرحالی مثل تشنج دید جیغ کشید وبابام راصدازد.
گلوم فشرده میشد,تنگی نفسم بیشترمیشد,رنگم کبود کرده بود ,بابا اومد بلند فریادمیزد یاصاحب الزمان,یاصاحب الزمان..
هر یاصاحب الزمانی که میگفت ,نفس من بازترمیشد,تااینکه حس کردم اون فرد ازروسینه ام بلند شد....
به حالت عادی برگشتم,بابا زنگ زده بود اورژانس,آمبولانس رسید,معاینه کردند ,گفتند چیزیش نیست,احتمالا یک حمله ی عصبی بهش دست داده,بهتره به یک دکترمغزواعصاب مراجعه کنید.
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
یامهدی:
😈دام شیطانی😈
قسمت۱۳ 🎬
باباومادر آنچه که دیده وشنیده بودند برای دکترتعریف کردند.
دکتر کمی به فکرفرو.رفت وبعدازکمی مکث گفت:بیماری دخترشما ....اصلا به نظر من بیمارنیستند ایشون دچار یک نوع عکس العمل برای کاری که انجام داده اند شدند,باتوجه به شرکت درکلاس عرفان حلقه که الان تازگیا بین جوانا وگاها بیماران برای فرادرمانی باب شده,احتمال جن زدگی وجود دارد که اونم از حیطه ی علم من خارج است وباید به یک عالم دین مراجعه شود...
پدرومادرم خشکشون زده بود
باورشون نمیشد بایکبارشرکت کردن توجلسات عرفان حلقه اینجورشده باشم,بیچاره هاخبرنداشتند من دو بار با شعورکیهانی یاهمان اجنه ,ارتباط برقرارکردم...
یه جورایی خودم هم ترسیده بودم,تصمیم گرفتم ,زنگ بزنم بیژن وازش بخواهم تواین کلاسها ومحافل اسم من را خط بزند.
شب بعدازاینکه باباومامان خوابیدند,زنگ زدم به بیژن وهرچه اتفاق افتاده بود گفتم وازش خواستم دور من را تواینجورجاها خط بکشه...
بیژن بالحنی خاص گفت:دیوونه ,توالان خارق العاده شدی,شعورکیهانی دروجودت حلول پیدا کرده ,ازت میخوام یکبار,فقط یکبار درجلسه ی خاص که بهمین زودیا برگزارمیشه ,شرکت کنی ومقام خودت رابه عینه ببینی...
گفتم چه جور جلسه ای هست؟
گفت:یه جشن هست همش شادی وپایکوبی..
گفتم :برای اخرین بار باشه...تلفن راقطع کرد
به یکباره یادم امد ما الان اول ماه محرمیم,ماه محرم هم ماه عزاوماتمه ,یعنی این چه جور جشنی هست؟؟
ازوقتی وارد عرفان حلقه شده بودم ,تونمازم خیلی سهل انگاری میکردم,دعای عهدوندبه وکمیل و...راکه قبلا همیشه میخوندم ,این چندوقت حتی یک بارهم نخونده بودم,خلاصه ازمعنویاتی که از ابتدای کودکی بهم اموخته بودند کلی فاصله گرفته بودم,وتنها چیزی که کمرنگ نشده بود ,عشق به امام حسین ع بود,اخه من ازکودکی باعشق حسین ع ,عشق میکردم ,نام حسین ع یک شیرینی وصف ناپذیری دروجودم به جوش میاورد
همین عشق مرا ازاین مهلکه نجات داد...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
😈دام شیطانی😈
#قسمت ۱۹ 🎬
سرم راتکون دادم وبه گوشه ی اتاق جایی که اون شیطان خبیث باچشمای اتشینش ایستاده بود, نگاه کردم.
اقای موسوی از درون کیفش یک نوشته دراورد فک کنم سوره ی جن باچهارقل بود,آویزون کرد چهار گوشه ی اتاق,یکدفعه دیدم خبری از اون شیطان نیست,ناپدید شده بود ,اما وقتی خوب نگاه کردم دیدم از پشت پنجره ی اتاق زل زده توچشام,با چشام به پنجره اشاره کردم,
اقای موسوی منظورم رافهمید,پاشد پنجره راکه مامان برای تهویه هوا بازگذاشته بود بست وپرده هم کشید.
خوشحال بودم که یکی پیداشده بدون اینکه کلامی حرف بزنم ,میفهمه وباورم داره ,اخه میترسیدم اقای موسوی هم مثل بابا ومامان فک کنه من دیوونه شدم.
اقای موسوی درراباز کردوبابا راصدا زدوگفت:
اقای سعادت من یک لحظه بیرون میایستم ,شما دستهای دخترتون رابازکنید.
بابام باترس گفت:مطمینین خطری نداره؟؟اخه میترسم مثل امروز یکدفعه به جایی حمله کنه...
موسوی:نه اقای سعادت,اتفاقا دخترخانمتون ازمن وتوهم هوشیارتر وفهیم تره,اون حرکتش هم علتی داشته که اگرصلاح بود بعدا به شما عرض میکنم.
حالا چادرم راسرکردم وراحت نشستم روصندلی کنارمیز مطالعه ام,دوباره اقای موسوی امد ,داخل وگفت دخترم به من اعتماد کن از اولین روزی که وارد این حلقه شدی تا همین ساعت را,هر اتفاقی افتاده برام بنویس..
شروع کردم به نوشتن,اقای موسوی هم روبه قبله مشغول خوندن دعاهایی از داخل مفاتیح شد...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
#دام شیطانی
قسمت۲۲ 🎬
روز سفر فرا رسید ازخوشحالی درپوست خودنمیگنجیدم...
راهی فرودگاه شدیم,هرچه اطرافم رانگاه کردم,ازاون ابلیس خبیث خبری نبود,گمان کردم دیگر نبینمش,اما اشتباه فکرمیکردم ,دریافته بود ماانسانها باخواست خودمون این ابلیسها رابه زندگیمان راه میدهیم وتا انسان ابلیس صفت باشد ,رد پای این شیاطین هم هست.
رسیدیم به شهرنجف,
شهرگوهروصدف,
شهراعتباروشرف,
شهرعشاق وهدف,
شهرملایک صف به صف...
نه تنها حال من بلکه حال پدرومادرم هم قابل گفتن نبود لحظه شماری میکردیم برای رسیدن به حرم .....
نزدیک اذان ظهر حرکت کردیم به سمت حرم برای زیارت ونماز...
گنبدی طلایی چشمم رامینواخت,پابه صحن حرم که گذاشتیم,درون غلغله ی جمعیت این چشم بود که شیرین زبانیها میکرد واین اشک بود که اظهاروجود مینمود,مهری عجیب بردلم حس میکردم,مهری ازپدری مهربان برفرزندگنهکارش,احساسم قابل گفتن نبود....گریه کردم برغربت مولایم علی ع ,برظلم هایی که به آل طه شد,برغربت مذهبم شیعه ,برظلمهایی که توسط خناثان درلباس دین به مذهب سراسرنورم وارد میشود,گریه کردم برای گناهانم.وبرای رهایی از دست ناپاکیها....
زیارت ونماز باحالی معنوی به اتمام رسید چون نیت کرده بودیم ازنجف تاکربلا پیاده برویم ,باید به همین زیارت کوتاه ودل انگیز بسنده میکردیم....
قادربه خداحافظی نبودم,روکردم به گنبد طلایی مولا وبازبان بی زبانی گفتم:حال بچه ای دارم که به زور از پدرش جدایش میکنند
مولای عزیزم به جان مادرم زهراس قسمت میدهم, مرا بار دیگر به این مکان فراخوان......
اشک درچشم سفرعشق راشروع کردیم....
به به چه سفری بود وچه حلاوتی بروجودمان مستولی شده بود...
اینجا فقط عشق بود وعشق بود وعشق...
اینجا مردمانش همه ی داروندارشان را فدایی خون خدامیکردند,یکی بالیوانی آب,یکی با ماهیهایی که ازشط صید کرده بود,یکی با گوشت گوسفندان گله اش,یکی با حلوایی که ازتنها درخت نخل خانه اش درست کرده بودو....پیرمردی رادیدم که از مال دنیا بهره ای نداشت اما سوزن به دست باکوک برکفشهای زایران حسین ع توشه ی آخرت جمع میکرد...
پیرزنی تنها اتاق زندگیش رامیهمانخانه ی زوار کرده بود تا دمی درآن بیاسایند وازاین میهمانخانه ,آسایش عقبا رابرای خود میخرید...
هرچه میدیدی عشق بود وعشق بود....ازهرطرف نوای لبیک یاحسین بر آسمان بلند میشد...
پدرم هرازگاهی برمن نگاهی میافکند تا ببیند از هرم عشق این عشاق ,زبان الکن من بازشده یانه...پدرم بااعتقادی محکم میگفت:هما من تورااز حسین ع دارم ومطمینم شفایت هم ازارباب میگیرم😭
سفرعشق به اخرین قدمهایش میرسید,نزدیکیهای کربلا بودم که صدای خنده ی کریه ان ابلیس درگوشم پیچید ,به اطراف نگاه کردم,وااای خدای من درنقطه ای دورتر جمع ابلیسان جمع بود...میخواستم ببینم انجا چه خبراست؟
دست مادر رارها کردم وباسرعت به ان طرف حرکت نمودم..
پدرومادرم دوان دوان پشت سرم میامدند...
رسیدم به اون هاله ی سیاه رنگ ,دوتا زن محجبه بودند دستشان کاغذی بود برای تبلیغ چیزی,اطرافشان مملواز شیاطین کریه المنظر ,روی کاغذ راخواندم
واااای خدای من تبلیغ برای کلاسهای عرفان حلقه.....توپیاده روی اربعین؟!!😳
چقدددد اینها شیاطین انسان نمای کثیفی هستند ....ازاعتقادات پاک ومذهبی مردم سواستفاده میکنند....
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
#دام شیطانی
#قسمت۲۵ 🎬
از دوسال پیش ,گاهی اوقات شبحی از,اجنه اطراف بعضی اشخاص میدیدم وفقط به اقای موسوی این حالتها را گفته بودم.اقای موسوی میگفت:این خیلی طبیعی شما وارد این حلقه شدید بعدش موفق به تهذیب نفس وعرفان واقعی شدید ,اگر چهره ی واقعی افرادهم ببینید کار شاقی نیست...
البته من چهره ی واقعی افراد رانمیدیدم ,حاج اقا موسوی به من لطف داشتند .
از اتاق استادابراهیمی امدم بیرون وراهی خانه شدم.
دم در دانشگاه دیدم کسی پشت سرم صدام میزنه..
برگشتم .....وااای اینکه معینی هست...یعنی چکار داره؟؟
برگشتم با غرور خاص خودم گفتم:بله ,بفرمایید؟؟!
معینی:ببخشیدمزاحمتون شدم,حقیقتش یه موضوع را میخواستم خدمتتون عرض کنم.
من:بفرمایید؟!
معینی:راستش ما یک انجمن داریم که همه ی اعضاشون جز نخبه های دنیا هستند,نه تنها از ایران ,بلکه از تمام دنیا ,نخبه ها رادورهم جمع کردیم اگر شما مایل باشید ,میتونم عضوتون کنم؟
خداییش وقتی حرف میزد چندشم میشد ازش یه جورایی شیطان درونش ,مرا دفع میکرد...
بهش گفتم:ببخشید من یه کم غافلگیر شدم اگر امکان داره برای تصمیم گیری یک چندروز به من فرصت بدهید.
معینی:بله,بله,حتما ,این کارت منه ,اگر تصمیمتون مثبت بود مرا مطلع کنید,فقط خانم سعادت این موضوع بین خودمون باشه...اشکال نداره؟؟
گفتم:مگه چیزه مخفی هست که بین خودمون باشه؟
با خنده خداحافظی کردگفت: من به شما اطمینان دارم.
رسیدم خانه,مامان رفته بود سرکارش,باباهم که نبود.
این موضوع برام خیلی مشکوک بود...انجمن ...نخبه.....دنیا....ومهم تراز,همه اون اتیش چشماش.
شماره ی سرکار محمدی راپیدا کردم وگرفتمش...
_:الو بفرمایید؟
من:الو ,سلام,آقای محمدی؟؟
_:بله بفرمایید شما؟
من:خانم سعادت هستم ,دوسال پیش برا خاطرعرفان ....
محمدی:بله,بله,یادم آمد,حالتون چطوره؟
بفرمایید امرتون؟
من:ببخشید اقای محمدی ,امروز بایکی برخورد کردم که فک میکنم مشکوک بود ,گفتم شما رادرجریان بگذارم.
اقای محمدی با یک شوق خاصی توصداش گفت:راست میگی؟؟چه عالی,لطفا اگر میشه حضوری تشریف بیارید...بعدش یه لحظه مکث کردوگفت:نه ,نه شما نیایید اینجا شاید تحت نظر باشید,تمام چیزی راکه دیدی روی کاغذ بنویس وبده دست پدرتون ماخودمون یه جوری از دست ایشون میگیریم.
من:چشم ,حتما..
خدانگهدار...
محمدی:خداحافظ ...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
#دام_شیطانی ۲۹ 🎬
به محل مورد نظر رسیدیم.
وااای خدای من اینجا ازهمه نوع ادمی بود,محجبه,آزاد,پیر ,جوان وحتی نوجوان ,همه یک نوع ویژگی داشتند که متمایزشان کرده بود,بعضی ها هم برای شناخته نشدنشان ,نقابهای مختلف برصورتشون گذاشته بودند.
با چند نفر از شرکت کننده ها هم کلام شدم ومتوجه شدم اینجا اصلا ربطی به عرفان حلقه ندارد اما عرفان حلقه وسیله ای برای جذب بعضیا شده,چیزهایی میدیدم که بسیارمتاسف میشدم,یکی راازطریق اعتقادات مذهبی,یکی را ازطریق اعتقادات سیاسی ,یکی دیگر راازطریق حس وطن پرستانه شان جذب کرده بودند.
بعضی چهره ها را میشناختم از رتبه های کنکوربودند وجز نوابغ به حساب میامدند اما متاسفانه بایک برخورد متوجه میشدی در دام اعتیاد افتاده اند.
خیلی پریشان شدم,معینی هم رفته بود پیش اون کله گنده هاشون.
بالاخره سخنران جلسه شان که پیرمردی موسفید وچشم آبی,بود بالای سن رفت وشروع به صحبت کرد.
ابتدا فکرمیکردم مال کشور دیگریست اما وقتی با زبان سلیس فارسی صحبت کرد,شک کردم که خارجی باشه...
خیلی محتاطانه و زیرکانه صحبت میکرد...
سخنران شروع کرد..
به نام(ان سوف),خدایی که جهان را درچندین مرحله خلق کردانسان رادرکالبد آدمی بوجود آورد تا درنظم این جهان به اوکمک کند....
وااای بلا به دور اینجا از اشرف مخلوقات به همکار نعوذ بالله, خدا منصوب شدیم.
وشروع کرد به تشریح وتوضیح اهداف(برگزیدگان).
میگفت:ما قراراست کارهای بزرگ انجام دهیم ووظایف هرکس طبق تواناییهاش ,به صورت خصوصی, بهش ابلاغ میشه و انجمن برگزیدگان همه رابه دقت زیر نظر دارد,واز مابین همه ی نخبه ها ,نه تنها در ایران ,بلکه در کل جهان ,افرادی انتخاب میشود که درزمانی خاص ,تعلیماتی خاص به انها داده میشود واین افراد خود مربی گری, نخبگان دیگر رابه عهده میگیرند.
اصلا حرفاش خیلی نامحسوس روی روح وروان طرف تاثیر میگذاشت وطوری شستشوی مغزی میداد که اصلا فرد متوجه نمیشد که با اعتقاداتش داره بازی میشه...
دلم به حال این نخبه ها میسوخت وخیلی متاسف میشدم ,چرا خود مملکت به بهترین نحوه ازاین منابع استعداد استفاده نمی کرد؟؟
اخر غفلت تاکی؟؟
اعصابم به شدت متشنج شده بود که خداراشکر ,حرافیها تمام شد ,قبل از پذیرایی به هرکس پاکتی دادند که نام ان شخص روی ان پاکت نوشته شده بود وامرکردند ,پاکت را درمنزل باز کنیم.
دوباره چشم بند وراه برگشت با معینی....
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
#دام شیطانی
#قسمت۳۰ 🎬
به خانه رسیدم,بابا اومده بود,مامانم خونه بود,فوری رفتم تواتاقم,در پاکت رابازکردم واول چشمم افتادبه یک دسته دلار,شمردم۱۲۰دلار بود
یک کاغذ هم داخلش بود به,این مضمون:خانم هما سعادت ورود شما را به انجمن برگزیدگان تبریک میگوییم,امیدوارم دراینده بیشتر وبیشترباهم همکاری داشته باشیم,به یاد داشته باشید ما برگزیده شده ایم تا این جامعه را به جامعه ی آرمانی برسانیم.
وظیفه ی شما درابتدای راه,تحقیقات درزمینه ی هسته ای در مرکز تحقیقات هسته ای ودرآوردن آمار واطلاعاتی که متقاعبا به شما اعلام میشود.
اگر دروظیفه تان موفق بودید انجمن به شماتعهدمیدهد به زودی کارگاهی تحقیقاتی با تمامی امکانات لازم, تحت اختیارشما قرارخواهیم داد.
حالا میفهمم که چرا تواین مملکت فرارمغزها داریم.
اخه برای یک جلسه ی دوساعته ۱۲۰دلاربه یک جوان آس وپاس والبته باهوش بدهند ,حتما تحت تاثیرقرارمیگره,البته صحبت کردن وسخنرانیهاشون خیلی نرم ونامحسوس,ذهنیت یک جوان را شستشومیدهد.وقتی صحبتهای این انجمن راشنیدم دیگه برام کارهای داعشیها که برای رفتن به بهشت سرمیبرند تعجب برانگیز نبود,به احتمال زیاد برای اونها هم همینجور برخوردشده ومغزشان راشستشو داده اند واعتقادات خودرا برمغز طرف چیره کرده اند.
سریع بابا رادرجریان گذاشتم,تمام اتفاقات وحرفهایی که زده شد ومحتویات پاکت رابرای محمدی نوشتم,پدرم دیگه کارازموده شده بود,از خانه بیرون رفت.
ازمن میخواستند اطلاعات مملکتم را برای این جانورها که هنوز نمیدانستم ازکجا تغذیه میشوند بفرستم...
محال بود همچی کاری کنم,باید ببینم نظر سرکار محمدی چی هست...
سرکارمحمدی برام پیغام داده بود هرکارکه گفتند بکن اما اگر زمانی خواستی اطلاعات مرکزتان را براشون کپی کنی,قبلش باماهماهنگی کن ,ماخودمون یک فلش حاوی اطلاعات برات ارسال میکنیم.
ازاینکه از اولش ,پلیس را درجریان گذاشتم خیلی خوشحال بودم,هم یه جورایی حساس امنیت میکردم وهم با راهنمایی پلیس اشتباهی مرتکب نمیشدم.
امروز یک استاد جدید آمده بود,استاد مهرابیان.
دانشجوها به خاطراینکه استادمهر ابیان جوان وتازه کاربود وسال اول تدریسش,هست,بهش میگفتن,جوجه استاد...
اما با اولین جلسه ی کلاس,متوجه شدم استاد ,علی رغم سن کمشون ,استاد باسوادی بود.ادامه دارد..
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
#دام شیطانی
#قسمت۳۲ 🎬
غروب رفتم خیاطی سپیده,اووه اوووه عجب بزرگ بودهاا
سپیده رادیدم وگفتم:دختر ,میدونستم کارت عالیه,اما نمیدونستم مملکتت اینقده بزرررگه .😊
سپیده:باخنده گفت ,ازاول اینجورنبود باکمکهای انجمن توسعه اش دادم.
راستش مدلهای لباسهایی که برای نمایش گذاشته بود جوان پسند وخیلی فریبنده اما کلا آزاد وغربی بود..
سپیده روکرد به من وگفت:نگاه کن هرمدلی پسندیدی ,مهمون من,خودم برات رویه پارچه ی زیبا درمیارم وتقدیم میکنم.
گفتم:ممنون سپیده جان,طرحات خیلی قشنگن اما باسلیقه ی من جور نیستن.
اخه اینا رانگاه میکنم ,فکر میکنم نکنه توخیاط خونه ای در لندن اومدم😊😊
سپیده:دختر خوب ,وقتشه تو هم بروز باشی,تاکی این مدلهای املی وتاریخ گذشته رااستفاده میکنی؟.
من:مدلهای لباسم اتفاقا به روزه منتها چون یه دخترمسلمان شیعه هستم پوشیده است ,تا از گزند گرگهای آدم نما درامان باشم ,وهرکس وناکسی با چشماشون به بدنم ,ناخنک نزنن ,عزیزززم.
سپیده سرش را آورد کنارگوشم وگفت:تمام مدلها مال اونور آب هستند ,انجمن برام فرستاده,جوانها هم خیلی ازشون استقبال کرده اند ,میبینی چقد سرم شلوغه...
خیلی متاثرشدم ,ببین این نامردهای خبیث تاکجا پیش رفتند که ما حتی تو پوششمون هم طبق نظر اونا پیش میریم.
به سپیده گفتم ,حالا ازاینا بگذریم ,چون از هم جدامون کردن خیلی دوست داشتم بدونم توکلاس شما چی گفتن؟؟
سپیده خندیدوگفت:وای دختر توچقد حال داری هااا,چی گفتن یه مشت حرف که من ازشون هیچی نفهمیدم,فقط برام جالب بودن خخخخ.
گفتم:عجببب,پس نفهمیدی وبراتم جالب بودن ؟! یکیشون را که خیلی برات جالب بود، بگو ببینم؟
سپیده:اهان یکی که خیلی توذهنم مونده بود اینه:استاد میگفت چرا شما برای امام حسین ع گریه میکنید درحالی که میدونید امام حسین ع باشهادتش پیروز شده ,بعدشم تو دین اومده ضرر زدن به بدن حرامه,وشما باگریه برحسین ع,دارین اعصابتون راخورد وچشماتون را ازبین میبرید پس ازاین دست کارها نکنید وروکرد به من:هما خیلی جالب بود نه؟؟اگه به عمق مطلب فکر کنی، میبینی راست میگن؟
وااای چقد اینا خبیثند ,مطالبی که برای سپیده واون گروه گفته بودند دقیقا خلاف مطالبی بود که برای مامیگفتند.
به سپیده گفتم:چندروز پیشا تویک سایت میخوندم تو دل اروپا برای اینکه مردم دچار افسردگی نشن یه جا درست کردند که مردم هفته ای یکبار میرن اونجا وبالاجبارگریه میکنن ,آخه دانشمندا کشف کردن با گریه ,نیروهای منفی خارج میشوند ویکجور سرزندگی وشادی به آدم رو میاره.
حالا ما تو مذهب سراسر نورمان برای امام حسین ع گریه میکنیم واین گریه مثل اروپاییها از روی اجبارنیست,ازروی عشق به خداست چون حسین ع رانوری ازانوارخدا میدونیم وخون حسین ع ,خون خداست پس باگریه ی برای ارباب هم ارادتمون رابه خدا ثابت میکنیم هم ازعشق حسین ع ,عشق میکنیم,هم بهشت رابرای خودم میخریم وازهمه مهمتر افسردگی نمیگیریم😊😊
سپیده ازتوضیحات من تعجب کردگفت :اره به خدا توراست میگی من چقد خنگم
که زود وبدون آگاهی حرف بقیه را میپذیرم.
از سپیده خداحافظی کردم ودرحالی که هزاران فکر در مغزم جولان میداد سوارماشین شدم...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
@quranekarim1398
یامهدی:
#دام شیطانی
#قسمت ۳۳ 🎬
امروز با مهرابیان کلاس داشتیم,اخرین روزهای ترم دانشگاه بود,اصلا دوست نداشتم سرکلاسش حاضر بشم,استاددد خودفروخته,اخه چطور دلش میاد؟!
ولی شاید اونم برای من همچی فکری کنه,دوتا حس متناقض داشتم,اما تصمیم گرفتم ,امروز از خیردانشگاه بگذرم تا برخوردی پیش نیاد.
~~~
بعداز دادن فلاش,مثل اینکه اعتمادشون را جلب کردم ,معینی هر روز باهام تماس میگرفت به اصطلاح خودشون ,خودی شده بودم.
یک روز معینی باهام تماس گرفت وگفت:انجمن برای روز پوریم جشنی دارد,شما هم به این جشن دعوتید.
خوشحال گفتم:جدددی؟؟
دوباره چشم بند و..؟؟روز پوریم چیه؟؟
معینی باصدای بلندی خندید وگفت:نه دخترک,خارج از کشوره,ببین چقد براشون عزیزی که دعوتت کردند.پوریم یه جور جشن وعیده براشون.
وبعداضافه کرد الان تاریخ وروز حرکت ومکان جشن رانمیگم ,بعدا باهات تماس میگیرم ودرجریان قرارمیدمت.
فوری با همون گوشی که محمدی داده بود,باهاش تماس گرفتم.وهرچه شنیده بودم راگفتم.
محمدی:پس توهم دعودت کردند برای جشنشون,خوب خوبه ,اما یک سری کارها باید انجام بدهی,فردا صبح خودت را بزن به مریضی وبیا فلان بیمارستان....
بخش اورژانس ,اتاق۵...
واااه بیمارستان برای چی؟؟
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
@quranekarim1398
#دام شیطانی
# قسمت۳۴ 🎬
رفتم تو اینترنت سرچ کردم (پوریم)کلی مطلب امد راجبش ,اما خلاصه ی مطلب این بود ,پوریم عید تمام یهودیان جهان است وبه این مناسبت یهود درهرکجا باشد جشن میگیرد وجشن بزرگی در اسراییل نیز برپاست,
پوریم روز کشته شدن ۶۶هزار ایرانی درعصرهخامنشین با حیله ی مردخای یهودیست که در۱۴_۱۵ ادار,هرساله برگزارمیشود وطبق امر تلمود ,هریهودی موظف است به یمن این پیروزی آنقدر ش ر ا ب بنوشد که از سرمستی چیزی از اطرافش درک نکند.
عجببببب پس بهودیها هم عید دارن اونم چه عیدی,کشتار ایرانیااااان.....
بااین اوصاف پس جشن پوریم نزدیک بود درنتیجه سفرماهم نزدیک است ,اما نمیدانم به کجا میبرنمان,کمی ترس هم دارم,اخه من یک دختر تنهام.....
اما سرکارمحمدی جوری روحیه ام دادوگفت که من تنها نیستم ومحافظ هم دارم که از این ترس مقداریش برباد رفت.
فرداش به بهانه ی دل درد راهی بیمارستان شدم,مامانم میخواست همراهم بیاد,گفتم چیزی نیست که, نهایتش یه امپول وسرم میزنن ومیام خونه..
رفتم تو اتاق سلام کردم,
یک خانم دکتربود,خودم رامعرفی کردم.
خانم دکتر تا اسمم راشنید گفت:بله بله,من رضوی هستم, بفرمایید,منتظرشما بودم.
در رابست وشروع کرد به صحبت.
رضوی:ببین دخترم,خوشحالم ازاینکه میبینم جوانانی مثل شما برای وطن خودتون جانتان راکف دست گرفتید اما باید توصیه هایی به شما بکنم,اولا این یک ماموریت سرری هست که از طرف اطلاعات تعقیب میشه,نیروهای اطلاعاتی همواره مراقب شما هستند اما خودشماهم باید کاملا محتاط باشید,درمورد ماموریت و...با احدالناسی حرف نزنید,سعی کنید هرطورکه میتوانید اعتماد اطرافیان راجلب نمایید وهیچ کاری نکنید که باعث ایجاد شک شود,چون سفرتان خارج ازکشورهست دست ما تاحدودی بسته است اما,سعی مابراین است تاحدامکان امنیتتان رابرقرارکنیم.
احتمالا انجایی که میروید تمام وسایلتان از گوشی ولب تاب وحتی انگشتروساعت وگردنبند و...ازشما میگیرند,ما الان یک دوربین فوق العاده میکروسکوپی را زیر ناخن شما کارمیگذاریم وکلید قطع ووصلش هم به طور نامحسوس زیر پوست انگشت دیگرتان خواهد بود,هرکجا که حس کردی ,مورد مهمی هست ,کلید را لمس کن روشن میشود وبا لمس بعدی خاموش میشود,فقط به یاد داشته باش,ورودی هرمکان ,دوربین خاموش باشد ,چون احتمالا ورودیهای اماکن دستگاهی برای تشخیص امواج هست,این رابرای احتیاط گفتم.
این دوربین قابلیت ضبط هفت شبانه روز ,ازتصاویروصداهای,اطراف راداردودربرابر نوروگرما واب و...مقاوم است ,امیدوارم موفق باشی.
وشروع به نصب دوربین زیرناخن و...کرد.
ازاینهمه هوشیاری پلیس کشورم کیف میکردم,عرق ملی ومذهبی ام به جوش امده بود,من باید تا آخرش رابروم حتی اگر به قیمت جانم تمام شود.
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
@quranekarim1398
:
#دام شیطانی
# قسمت۳۶ 🎬
بالاخره معینی تماس گرفت وپاسپورت رامیخواست تا برای فردا بلیط هواپیما را اوکی کند,امانگفت مقصدمان کجاست.
دل تودلم نبود,زنگ زدم به محمدی وموضوع راگفتم.
محمدی,انگار خودش خبر داشت,تاکید کرد که محافظه کارانه برخورد کنم,وتاکیدکردکه یکی از افرادشون هم حواسش به من هست,یک جمله ی رمز گفت که با اون شناساییش کنم.
(آینده از آن ماست دختر آقامحسن),قرارشد ازهرکس این جمله راشنیدم,بهش اعتماد کنم.
مادرم سرازکارهام درنمیاورد بهش گفتم بادوستان میرم سفر تفریحی.
اما پدرم از تمام ماجراها خبرداشت,بانگاهش انگاری التماس میکرد نروم اما,هرگزبه زبان نیاورد,چون میبایست تنها برم فرودگاه,همون توخونه از باباومامان خداحافظی کردم.
مامان سرخوش ازاینکه بعدازمدتها دخترکش گردش میرود برام آیینه وقران اورد وپدرم ,من رادرآغوش گرفت وبا گریه توگوشم گفت:مراقب خودت باش,اول به خدا وبعدش به امام حسین ع سپردمت,هرجا عرصه بهت تنگ شد ,درخونه ی ارباب رابزن....
بابغضی درگلو وتوکل برخدا حرکت کردم.
معینی جلودر فرودگاه منتظرم بود وگفت :زودتر بیا ,اینم بلیط وپاست,به بقیه هم دادم ,برو.توصف پرواز به قاهره...
اوه اوه پس مقصدمان مصر,سرزمین پر رازو رمز فراعنه هست....
خوشحال بودم ,چون خودم درواقع مصررادوست داشتم...
سوار هواپیما شدم,اما مثل اینکه ۹نفردیگه هم ازگروهمان همسفرمابودند,منتها من نمیدونستم کی هستند وکجا نشستند...
بایاد خدا سفر هراس انگیزم راشروع کردم.
معینی تو ردیف روبروم بود,خیره به من همش کنکاش میکرد ,منم اروم چشام رابستم خودم رابا فکر به فرداوفرداها سرگرم کردم که به خواب رفتم.
با تکانهای هواپیما که ناشی از نشستنش بود ازخواب پریدم.
با معینی جلو فرودگاه ایستادیم,قراربود ۹نفر دیگه به ما ملحق شوند,ابتدا یک زن ویک مرد آمدن, بعدش دوتامرد,پشت سرشون یک زن ومرد مسن تر,بعدش دوتامرد,تک ,تک,
اخرین نفرکه ,پدیدار میشد ,احساس کردم هیکلش آشناست.
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
@quranekarim1398
😈دام شیطانی😈
#قسمت ۳۷ 🎬
این که استادفروخته ی خودمونه,باورم نمیشد مهرابیان از مهره های اصلی انجمن باشه,مرتیکه ی......
حقوق از بیت المال مسلمانان میگیره وعلیه مملکت جاسوسی میکنه...
درهمین حین یک هایس سفید رنگ از راه رسید,من فکرمیکردم قاهره اخر خطته,اما اشتباه میکردم
معینی اشاره کرد سوارشیم,بدون تعارف ,سریع اولین نفر ,ردیف اخر کنارپنجره نشستم,دوست نداشتم هیچ کدوم از مردها کنارم بنشینن,پشت سرمن ,مهرابیان باکمال پررویی نشست کنارم!!!!
هنوز تو بهت کارش بودم,سرش را آورد پایین وگفت(آینده از آن ماست دختر اقامحسن)...
من چشام قد دوتا گردو شد,یعنی مهرابیان.....
تمام کینه ی قبل تبدیل به مهر واحساس امنیت شد,امنیتی ناشی از بودن, کناریک دوست.
مهرابیان ,اهسته طوری اطرافیان متوجه نشوند توگوشم گفت:خانم سعادت برای درامان ماندن از گزند مردان ,من باید نقش عاشق دلسوخته شمارابازی کنم تا هیچ کس به فکر(دورازجون) تصاحب شما نباشد.
سرخ شدم وسرم راتکان دادم.
هایس حرکت کرد....
معینی نزدیک راننده نشست,هرچی صبر کردیم,یک ساعت ,دوساعت و...,هایس نایستاد,نمیدونم مقصدشون کجا بود.
توراه یه خورده,خوردنی تعارفمون کردند ,مهرابیان همچی برام نازوکرشمه میاورد که خودمم باورم شده بود دوستم داره.
معینی ,برخوردهای مهرابیان رابامن میدید ,اخمهاش تو هم میرفت.
دوتا زن دیگه هم بامردا میگفتن ومیخندیدند از هفت دولت آزاد بودند.
شب شده بود وماهنوز تو راه بودیم,هرازچندگاهی میایستاد مثل این بود که به پلیسی,چیزی برخورد میکرد اما بدون هیچ مزاحمتی راهش را ادامه میداد.
سرم رااوردم پایین واهسته از ,مهرابیان سوال کردم,به نظرت مقصدشون کجاست؟
مهرابیان گفت :اینکه معلومه ,یکی از شهرهای اسراییل..
وااای یعنی ما میریم تو دل .....
بالاخره طرف صبح رسیدیم,مارا به اقامتگاهمون بردند وبه هرکس یک اتاق دادند.
سفارش کردند که خوب استراحت کنید,چون عصر جلسه ی مهمی درپیش داشتیم.
منگ بودم,اصلا نمیدونستم توکدوم شهریم,مهرابیان هم که مدام تذکرمیداد سوال نکنم,حرکت مشکوکی نکنم و...
گیج ومنگ خودم راانداختم روی تختم...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
@quranekarim1398