5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ مطالبه رهبر معظم انقلاب اسلامی از سپاهیان و بسیجیان:
"مانند کمیته های دهه 60 در همه محله ها حضور داشته باشید..."
#اوامر_معظم_له
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥امام زمانت رو دوست داری؟
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الان وقتشه برای غدیر کاری کنی ...
حجت الاسلام کاشانی
24.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥دوربین مخفی جالب؛ خانم با شوهرش به اختلاف رسیدهاند که خانم با حجاب روی تاکسی کار کند یا با حالت پوشش باز ، و این اختلاف به طراحی یک دوربین مخفی میانجامد!
🤔پس از دیدن این کلیپ دختران و زنان این مرز و بوم باید پاسخ دهند که؛ #حجاب مصونیت است یا محدودیت؟
♦️امکان ثبت نام و تمدید گذرنامه بصورت اینترنتی فراهم شد
سخنگوی فرماندهی انتظامی کشور:
🔹متقاضیان با نصب نرم افزار پلیس من میتوانند کمتر از یک هفته گذرنامه خود را درب منزل دریافت کنند
استفاده پلیس از هوشمصنوعی برای مبارزه با جرایم خشن
🔹سردار رادان: استفاده از وسایل هوشمند در امنیت حوزه وسیعی دارد که این حوزه شامل همهگونه ناهنجاری، قانونشکنی و عملیات مجرمانه از پائینترین تا بالاترین حد است.
#رئیسی_مچکریم
#رئیسی
#سردار رادان
داراییهای بن سلمان ولیعهد عربستان چیست؟ / قایق تفریحی با امکانات هتل ۵ ستاره
🔹بر اساس گزارش ها، محمد بن سلمان ولیعهد عربستان دارای ثروت شخصی 12.5 میلیارد دلاری است.
کشتی با یک محل برای فرود هلیکوپتر، یک محدوده برای گلف، سالن سینما و زمین رقص تجهیز شدهاست.
🔹در سال ۲۰۱۵، او دومین قایق بادبانی خود را با قیمت ۴۵۸ میلیون دلار خریداری کرد. این قایق دارای هفت عرشه، دو سکوی هلیکوپتر و استخر آب شور است.
🔹براساس گزارشها، بیل گیتس - یکی از ثروتمندترین افراد جهان - یکبار آن را به مدت یک هفته با قیمت ۹ میلیون دلار اجاره کرده است.
📌
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_نهم
💠 نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا میشناختی؟»
دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد میخواست بره #ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!»
💠 بیغیرتی سعد دلش را از جا کَند، میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم که #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد #حرم، فکر میکرد وهابیام. میخواستن با بهم زدن مجلس، تحریکشون کنن و همه رو بکشن!»
که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای #شیعه و #سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!»
💠 میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«میخواست به #ارتش_آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟»
به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی #ایران!»
💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکهای از جانم در اینجا جا مانده و او بیتوجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم میرسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی #تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!»
حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ #فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟»
💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمهچینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟»
سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو #کاظمین بمبگذاری کردن، چند نفر #شهید شدن.»
💠 مقابل چشمانم نفسنفس میزد، کلماتش را میشمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...»
دیگر نشنیدم چه میگوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمیشد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجهای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که بهجای نفس، قلبم از گلو بالا میآمد.
💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم.
در آغوش ابوالفضل بالبال میزدم که فرصت جبران بیوفاییهایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به #قیامت رفته بود.
💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه #زینبیه، نه بیمارستان #دمشق که آتش تکفیریها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم.
ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد :«من جواب #سردار_همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای #سوری یا پرستاری خواهرت؟»
💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه میکردم.
چشمانش را از صورتم میگرداند تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خندههایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!»
💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بیپرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»...
#ادامه_دارد
#دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_نهم
#تولیدی_عس_زنجان
🇮🇷
❤️تمام راه رفته را برگرد
لبخندهایت را
در خاطرم جا گذاشتی...
#دلتنگی_به_وقت_حاج_قاسم
💐شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات