eitaa logo
روابط عمومی انتظامی سلطانیه
106 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
21 فایل
یا رب الحسین(ع)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فداکاری به قیمت جان 🔹بعد از مزاحمت اراذل و اوباش برای دو دختر سبزواری، مردی که در آن نزدیکی حضور داشته برای کمک به دو دختر وارد صحنه شده اما اراذل و اوباش با چاقو به قفسۀ سینه، قلب و پشت سر این فرد زدند و او بر اثر شدت جراحات جانش را از دست داد. پلیسِ خراسان رضوی این اراذل و اوباش را بازداشت کرده است.
سرگرد علیرضا شهرکی دقایقی قبل در چهارراه ناهوک سراوان به همراه همسر خود توسط اشرار ترور شد در این حادثه جناب سرگرد شهرکی شهید و همسر ایشان مجروح و در بیمارستان بستری می باشد اخبار تکمیلی متعاقبا اطلاع رسانی می شود Splus.ir/ravabetomomi.zanjan سروش https://iGap.net/Romomizanja آی گپ @ravabetomomizanjan ایتا https://ble.ir/ravabetomomizanjan بله
13.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برهنگی بیماری عصر ما است .... ارزش یکبار دیدن و شنیدن رو داره ببینین یه دلقک چقدر فهمش بالاست
🌷 اولین تصویر از شهید ترور سرهنگ " علیرضا شهرکی " رئیس پلیس آگاهی شهرستان سراوان 🔻 شهید شهرکی به همراه همسرش صبح امروز در شهرستان سراوان توسط معاندین کوردل مورد حمله مسلحانه قرار گرفت و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
✍️ رمان 💠 دستش را پیش آورد و تمام تلاشش را می‌کرد بدون هیچ برخوردی بین دستان‌مان، زنجیر را به آرامی از مچم باز کند و همزمان زمزمه کرد :«ببخشید اونطوری می‌کشیدم‌تون، فرصت زیادی نداشتیم و باید زودتر از منطقه می‌رفتیم. هر لحظه ممکن بود تو کمین‌شون بیفتیم!» بی‌آنکه دستانم را لمس کند، حرارت سرانگشتش را حس می‌کردم و از لحن و نگاهش می‌چکید. 💠 آخرین دور زنجیر را هم گشود و تازه هر دو دیدیم از فشار زنجیر، دستم خراش افتاده و آستین روپوش سفیدم شده است که آینه چشمانش از اشک درخشید و صدایش لرزید :«!» همین یک کلمه آخر بود و او می‌دانست همان یک ساعتی که با همه قدرت مرا دنبال خودش می‌کشید، دستانم را بریده که نفسش گرفت :«حلالم کنید، فقط می‌خواستم زودتر از اون نجات‌تون بدم.» 💠 اینهمه مظلومیتم رگ را بریده و هنوز نگاه نجس آن به چشمش خنجر می‌زد که بوی خون در کلامش پیچید :«همین روزا دستور آغاز عملیات رو میده، والله انتقام همه مردم رو از این نامسلمونا می‌گیریم!» جانم را با مردانگی‌اش نجات داده و نمی‌خواستم بیش از این خجالت بکشد که خون آستینم را با کف دست دیگرم پوشاندم و او استخوانی در گلویش مانده بود که با دلواپسی سفارش کرد :«حتما این دوست‌تون مورد اعتماده که خواستید بیارم‌تون اینجا! اما جاسوسای همه جا هستن، پس خواهش می‌کنم نذارید کسی بفهمه چه اتفاقی براتون افتاده!» 💠 برای ادای جمله آخر خجالت می‌کشید که با نگاهش روی دستان کبودم دنبال کلمه می‌گشت و حرف آخر را به سختی زد :«بهتره نذارید کسی بدونه کی شما رو اورده !» منظورش را نفهمیدم و او دیگر حرفی برای گفتن نداشت که با چشمان سر به زیرش، مرا به سپرد و گفت :«شما بفرمایید، من همینجا می‌مونم تا برید تو خونه. چند دقیقه هم صبر می‌کنم که اگه مشکلی بود برگردید!» 💠 او حرف می‌زد و زیر سرانگشت مهربانی‌اش تار و پود دلم می‌لرزید که سه سال در محاصره فقط وحشی‌گری را دیده بودم و جوانمری او مرهم همه درد‌های مانده بر دلم می‌شد. دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای رفتن به خانه نورالهدی پیش نمی‌رفت که با اکراه در را گشودم و ناگزیر از ماشین پیاده شدم. 💠 زنگ خانه را زدم و هنوز این در و دیوار برایم بوی می‌داد که شیشه دلم، دوباره در هم شکست. یک نگاهم به زنگ در بود تا کسی پاسخم را بدهد و یک نگاهم به او که از پشت فرمان همچنان مراقبم بود تا صدای نورالهدی به گوشم رسید :«بله؟» بیش از سه سال بود با بهترین رفیق دوران دانشگاهم قطع رابطه کرده و حالا اینهمه بی‌کسی مرا تا پشت خانه‌اش کشانده بود که پاسخ دادم :«منم، آمال!» 💠 نمی‌دانم از شنیدن نامم چه حالی شد که بلافاصله خودش را پشت در رساند و همین ظاهر خرابم، حالش را به هم ریخت. تک و تنها در شب با روپوش خاکی پرستاری، چشمانی که از گریه ورم کرده و دستانی که کبود و زخمی شده بود. با نگاه حیرانش در سرتاپای شکسته‌ام دنبال دلیلی می‌گشت و تنهایی از صورتم می‌بارید که مثل جانش در آغوشم کشید. 💠 سرم روی شانه نورالهدی مانده و نگاهم دنبال اتومبیل او بود که به راه افتاد و مقابل چشمانم از کوچه بیرون رفت. یک ساعت کشید تا با نفس‌های بریده و چشمانی که بی‌بهانه می‌بارید برای نورالهدی بگویم چه بر سرم آمده و او فقط از شنیدن آنچه من دیده بودم، همه تن و بدنش می‌لرزید. 💠 کمکم کرد تا دست و صورتم را بشویم، برایم لباس تمیز آورد و با همان مهربانی همیشگی خیالم را تخت کرد :«ابوزینب خونه نیس، راحت باش عزیزم!» آخرین بار با قهر از او جدا شده و نمی‌خواست به رخم بکشد که بی‌ریا به فدایم می‌رفت :«فدات بشم آمال! این سال‌ها همش دلم برات شور می‌زد که تو چه بلایی سرت اومده! خدا رو شکر می‌کنم که سالمی عزیزدلم!» 💠 دختران کوچکش همان کنج اتاق خوابیده و او خودش بود که موبایلش را به سمتم گرفت و خانه را به یاد حال خرابم آورد :«یه زنگ بزن به مامانت!» دلم برای آغوش مادر و سایه پدرم پر می‌کشید و نمی‌دانستم از کجا شروع کنم که در تمام طول تماس، من گریه می‌کردم و آن‌ها ناز اشک‌هایم را می‌کشیدند. 💠 از اینکه از زندان فلوجه رها شده بودم، پس از ماه‌ها می‌خندیدند و من دلواپس‌شان بودم که می‌ترسیدم پیش از آزادی شهر در خرابه‌های فلوجه دفن شوند که تا ارتباط‌مان قطع شد، جانم تمام شد... https://eitaa.com/ravabetomomizanjan
18.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تیزر فدائیان امنیت روایت شهیدی از استان کردستان را با هم ببینیم
تصویر عروس یهودی با حجاب کامل (جشن ازدواج فرزند ارشد خاخام یهودی) 👆خودتان قضاوت کنین برای زنان خود روبنده، پوشش و پاکی میخوان ولی برای زنان ما امثال مسیح علینژاد را می فرستند، تا اول حجاب و بعد هم پاکی زنان را به غارت ببرند... التماس تفکر🙏