eitaa logo
🇵🇸 رفیق شھیـــــدم💚سلام
270 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
7 فایل
شهید باࢪان رحمت الهی است که به زمین خشک جانها حیات دوباࢪه میدهد🌱 حاجت و انرژی هر روزه ت رو از شهدا بگیر 🥺 وبه جمع شهدایی ما بپیوندید 🌹🙏👇 @rafigheshahidm ارتباط با ما @samaagallery69
مشاهده در ایتا
دانلود
در متولد و شهید شد! 🥀شهید محمدمهدی طالبی 🥀 یا امام زمان🍃🍃🍃 مرا امید وصال تو زنده نگه می دارد 🌷 🍃🍃🍃 @rafigheshahidm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖تلاوت روزانه قرآن کریم ⚜صفحه۶۹سوره آل عمران⚜ هدیه به ارواح مطهر شهدا صلوات 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @rafigheshahidm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر روز بیادت هستم یا ثامن الحجج❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج و جعلنا من خیر انصاره و اعوانه @rafigheshahidm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. بارها شد که ضد انقلاب می‌َآمد روی بی‌سیم ما و شروع می‌کرد به فحاشی. بعضی از افسرها و سپاهی‌های جوان‌تر احساساتی می‌شدند و می‌خواستند جواب‌شان را آب نکشیده‌تر بدهند که محمّد نمی‌گذاشت. بی‌سیم را برمی‌داشت و با همان آرامش و لبخند همیشگی‌اش شروع می‌کرد به نصیحت و یادشان می‌آورد که این‌جا ایران است و مملکت صلح و صفاست و «حیف از شماست که دهن‌تون رو به این کلمه‌های زشت آلوده کنین.» توی هیچ دانشکده‌ی نظامی و توی هیچ کدام از کتاب‌هاش ننوشته که در حین عملیات درس اخلاق به دشمن بدهیم. ولی محمد این کار را می‌کرد. منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- @rafigheshahidm
برای دل بچّه‌ها وقت گذاشتم رفته بودیم میرآباد به بچّه‌ها سربزنیم که تا فهمیدند بروجردی آمده، آمدند دوره‌اش کردند و حتی براش توی صف ایستادند تا با فرمانده‌شان دیده بوسی یا درد دل کنند. تعدادشان آن‌قدر شد که به دویست می‌زد. ما آن روز جلسه‌ی مهمی داشتیم. اگر دید حرکت می‌کردیم، هم جاده‌ها زود بسته می‌شدند، هم به جلسه نمی‌رسیدیم. من با ایما و اشاره و حتی یک بار بلند گفتم که «دیر شده»، ولی بروجردی و بچّه‌ها از هم دل نمی‌کندند. تا نفر آخر را بوسید و بعد راه افتاد. گفتم «دیر شد که.» گفت «پیش این بچّه‌ها که باشی، هیچ وقت دیر نمی‌شه.» یاد جلسه‌ی مهم انداختم‌اش که برای عملیات بود و برای همین بچّه‌هایی که باید توش می‌جنگیدند. گفت «پای این بچّه‌ها نیست که همراه ما می‌آد. دل‌شون هم باید بیاد. من امروز برای دل بچّه‌ها وقت گذوشتم.» لبخند همیشگی‌اش را زد و گفت «یا شاید برای دل خودم.» برای دل خودش هم وقت می‌گذاشت. خیلی بیشتر از ما خواب‌آلوده‌ها وقت می‌گذاشت. هر بار نصف شب از خواب می‌پریدم، نمی‌شد محمد را نبینم که یا دارد نماز می‌خواند یا دعا. شب‌هایی را هم که نمی‌دیدم، به خاطر این نبود که او نماز و دعاش را نمی‌خواند، به خاطر این بود که من از خواب نپریده بودم. همیشه جای خواب‌اش را دم در می‌انداخت تا اگر خواست پا شود برود به کار دل‌اش برسد، دست و پای کسی را لگد نکند و مزاحم‌مان نباشد. منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ @rafigheshahidm