مارو در این برنامه همراهی کنید اولین روز پاییزی تون بخیر یا علی❤️
[•°🍂°•]
#تلنگر☄
تصور کن
همه عالم بلند شدن واست کف بزنن
اما امام زمان"عج" که تو رو دید
روشو برگردونه !
ارزش داره واقعا..؟
#امام_زمان
↰شہیدانہ🕊↳
┏⊰✾🌻✾⊱━━━━━━┓
ڪانـاݪ شـہید ابـراهیم هـادے
@rafiq_shahidam
┗━━━━━━⊰✾🌻✾⊱┛
31.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غبار روبی مزار شهدا توسط دخترها یه نازنین (سپاه فاطمی )صالحین فجر😍😍
به مناسبت آغاز هفته دفاع مقدس🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
پایگاه فجر
حوزه ۲۷۰نفیسه
┏⊰✾🌻✾⊱━━━━━━┓
ڪانـاݪ شـہید ابـراهیم هـادے
@rafiq_shahidam
┗━━━━━━⊰✾🌻✾⊱┛
🔴ترکش خمپاره پیشونیش را چاک داده بود، خون از سرش جاری و از دستش می امد روی زمین، ازش پرسیدم چه حرفی برای مردم داری؟ با لبخند گفت: از مردم کشورم می خواهم وقتی برای خط کمپوت می فرستند، عکس روی کمپوتها را نکنن! گفتم داره ضبط میشه برادر ی حرف بهتری بگو با همون طنازی گفت: اخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده! 😄
هفته دفاع مقدس گرامی باد🙏🌹
پارت نوزدهم قرار عاشقی🌷🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهیدحسین_مُعزغلامی🌹
یکی از عادت هاش این بود که حتما پنج شنبه عصر هل رو باید می رفتیم بهشت زهرا س بارون می آمد، برف می اومد براش فرقی نمی کرد. یه روز بارون شدید ی میومد بازم با موتور رفتیم معمولا همین که خواستیم حرکت کنیم تو محب با یک جعبه شیرینی میخریدیم یا چند کیلو موز، هر هفته عوض میشد سر مزار شهید کامران همون جایی ک الان مزار خود حسین هست اونجا می گذاشتیم، پخش میکردیم . سر قطعه های دیگه هم می رفتیم ولی نمی دونم اونجا چرا کلاجور دیگه ای بود وقتی می نشست سر مزار شهید کامران ، یه دقیقه یک ربع اصلا حرف میزد فقط قبر نگاه میکرد. اُنس خاصی داشت. حتی اون موقع قطعه 50 اصلا شلوغ نبود. نه ایستگاه صلواتی داشت ، نه انقدر مدافع حرمداشت، نه انقدر زائر داشت. خیلی ووقت ها میشد پنج شنبه که ما می رفتیم اونجا دوسه نفر دیگه ب غیر از ما بودن تو اون قطعه. ولی ایشون می موند اونجا نظراتش رو پخش میکرد. بعد سر مزار شهید رسول خیلی و محمد خانی ک یکم بالا تر بود می رفتیم. پنج شنبه اخر شب هم ک بعد از هیئت ، هر چند هیئت داشتیم با نداشتیم حتما شاه عبدالعظیم ع می رفتیم. حسین یه جوری تنظیم میکرد ک زود تر برگردیم. بخوابیم برا نماز صبح بیدار شیم، با اینکه همون ما کلا بخوره به نماز صبح . یادمه خیلی وقت بود که حسین بزار دم اذان برسیم میگفت نه نیم ساعت قبل از اذان برسیم، قبل نماز صبح عبادت میکردیم.
[دوست شهید]
50.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ | #حرف_خاص | #استاد_شجاعی
✘ لحظهی مرگ، لحظهی راحتی نیست!
اما میتونه سخت نباشه!
میتونه حتی شیرین هم باشه!
👈 به شرط اینکه ما مراتب مختلف مرگ رو قبل از رسیدن وفاتمون تجربه کرده باشیم!
منبع : کارگاه تفکر
🎞رسانه رسمی استاد محمد شجاعی
بعضیهافکرمیکننداگرظاهرشانراشـبیه
شهدا کنند ،کار تمام است !
نه ، باید مانند شهدا زندگی کرد .
[ شهـید همـت 🎙 ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 يانفس ذوبــي يا حشـاي تفطّـري
حزناً على الحسن الإمام العسكري
#الامام_الحسن_العسكري
#تسلیت یا صاحب الزمان
سلام علیکم و رحمه الله معرفی شهید مون شروع میکنیم هرکس سوالی براش از شهید پیش اومد به آیدی بنده پیام بده @alamdarkomeyl313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠
امام حسن عسگری (ع)؛ عزیزِ غریب #شهادت_امام_حسن_عسکری تسلیت به #امام_زمان
مشخصات شهید داود عابدی
*نام و نام خانوادگی: داود عابدی دخرآبادی
*نام پدر : عباس
*محل تولد : دَخرآباد اصفهان
*تاریخ ولادت: ۱۳۴۲/۰۱/۰۷
*تاریخ شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۲
*محل شهادت: جزیره مجنون
*نحوه شهادت: دفاع مقدس
*مدت عمر: ۲۱ سـال
*محل مزار : گلزار شهدای بهشت زهرا تهران
*قطعه و ردیف و شماره : قطعه ۲۷ – ردیـف ۱۱۷ – شـماره ۹
*کتاب مربوط به این شهید: قرار یکشنبه ها
داود عابدی در هفتم فروردین ماه ۱۳۴۲ در دَخرآباد (منطقه ای در اصفهان) به دنیا آمد. پدرش حاج عباس نام داشت و به آهنگری ماشین در دروازه قزوین تهران مشغول بود. دارای سه برادر به نام های حمید، مجید و مهدی بود. پدرش فرد مذهبی بود و در کنار تفریح، تربیت را اصل و هدف قرار می داد. داود تابستان ها در کنار پدرش به آهنگری و صافکاری می پرداخت و در پانزده سالگی برای خودش استادکار شده بود.
در مدرسه لرزاده اطراف میدان خراسان تهران تحصیل نمود و از سال سوم ابتدایی شروع به حفظ قرآن نمود. به همراه برادرش حمید در کلاس های اخلاق حاج آقا مجتهدی شرکت می نمود ولی طلبه رسمی نبود. هر شب در مسجد با دوستان انقلابی کارها را هماهنگ میکردند و همگی با هم در تظاهرات و اعتصابات شرکت میکردند .
یکی از نیروهای فعال بسیج بود و کلاسهای آموزشی میدان تیر را در مسجد گذراند .پدرش حاج عباس به داوود و حمید گفت جنگ شروعشده نباید دست روی دست گذاشت جبههها نیرو میخواهد یا شما مراقب خانواده باشید و من به جبهه میروم یا من بمانم و شما راهی جبهه شوید. داوود به پدرش گفت: شما باید بالای سر خانواده باشید، من میروم.
داوود همراه با برخی دوستانش از میدان خراسان و مسجد روحانی راهی جبهه شد و در جمع نیروهای دکتر چمران در ستاد جنگهای نامنظم پذیرفته شد . سال ۶۱ در بیت حضرت امام در جماران بهعنوان پاسدار فعالیت خود را ادامه داد.
سرانجام در سحرگاه ۲۲ اسقند ماه ۱۳۶۳ عملیات بدر، در مسیری که دوشکاهای دشمن بهشدت شلیک میکردند، تیر دوشکا از پهلوی چپ او وارد و از پهلو راستش خارج شد. شهید عابدی خیلی دوستداشت مثل حضرت زهرا سلاماللهعلیها شهید شود. و بالاخره همانگونه که خودش دوست داشت، با عشق به حضرت زهرا (س) و حضرت علی (ع) با پهلوی شکسته پر کشید. مزار این شهید بزرگوار در کنار برادر شهیدش حمید عابدی، در قطعه ۲۷ گلزار شهدای بهشت زهرای تهران قرار دارد.
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
داود عابدی در هفتم فروردین ماه ۱۳۴۲ در دَخرآباد (منطقه ای در اصفهان) به دنیا آمد. پدرش حاج عباس نام
در ضمن شهید حمید عابدی هم از هم رزم های شهید ابراهیم هادی بودند
خاطره ای ناب از لحظهی شهادتِ شهید داوود عابدی
داوود عابدی که یکی از یلان گردان میثم بود، با صدای رسا و قشنگی روضه می خواند و با لهجه اصیل تهرانی و بسیار تو دلی دعا می کرد. بچه ها به داوود می گفتن: «داوود غزلی»…
کم کم زمزمه عملیات پیچید و توجیه عملیاتی و شناسایی ها بیشتر شد. معلوم شد نام عملیات، بدر، و خود عملیات، چیزی شبیه خیبر و ادامه آن است.
مرحله اول عملیات، نوزدهم اسفند شروع شد و خط شکسته شد. شب دوم عملیات، نوبت گردان میثم بود که به خط بزند. عصر روز دوم عملیات، یک مجلس عزا و روضه خوانی برای امام حسین دست داد و محمود ژولیده و داوود عابدی روضه خواندند. داوود، آخر شب، روضه حضرت ابوالفضل را خواند. تا زمان حرکت به طرف خط مقدم، همه مان بیدار بودیم. نصف شب سوار کامیون شدیم و نزدیک صبح رسیدیم لب آب. یکی یکی سوار قایق ها شدیم. انتقال نیروها به ساحل جنوبی جزیره مجنون تا نزدیک غروب طول کشید. وقتی قایق ما به لب ساحل رسید و از آن پیاده شدیم، گفتند: باید تا تاریکی کامل هوا صبر کنید.حدود ساعت 12 شب، بچه ها را جمع کردیم پشت خاکریز.
یکدفعه یک نفر آهسته صدایم زد: «آسید ابوالفضل، آسید ابوالفضل…»
برگشتم و دیدم داوود عابدی است. گفتم: «چیه داوود جان؟»
-داوود: دوست داری با چه ذکری بریم تو عراقی ها؟
- من: هر چی شما دوست داری.
- داوود: شما ساداتی. ما رو دست سادات نمی چرخیم.
- من: حالا یه چیزی شما بگو.
- داوود: من دلم می خواد بگم «حیدر».
- من: یا علی.
- داوود: بیا بشین پیش من؛ می خوام دم آخری روضه مادرت زهرا(س) رو بخونم.
داوود نرم نرمک شروع به خواندن کرد. یکی یکی بچه ها آمدند و دورمان جمع شدند…
سید ابوالفضل شاکی شد. آمد طرف ما و گفت: «بابا، چه خبره؟ یواشتر. الان همه مون لو می ریم.»
آخرش داوود خواند:
اگر از کوی تو ای دوست برانند مرا
باز آیم به خدا گر چه نخواهند مرا
…
همهمان گریه کردیم. به دلم افتاد داوود رفتنی است. واقعا آسمانی شده بود. از رخش پیدا بود.
نگاهش کردم. دیدم شانهاش رو از جیبش در آورد و محاسناش رو شونه کرد
گفتم: «داوود، انگار ملاقاتی داری.»
گفت: «امشب می خوام حقم رو بگیرم، سید!»
دور و بر ساعت 12، تو سکوت کامل و به ستون راه افتادیم.
کم کم پام درد گرفت و از ستون جا ماندم (آثار زخم عملیات رمضان). بچه ها آمدند و از من گذشتند.درد پایم آن قدر شدید شد که از گروهان سوم هم جا ماندم و رسیدم ته گردان.ستون داشت دور می شد و من به نفس نفس افتاده بودم. لنگ لنگان ادامه دادم. کمی جلوتر دیدم دو سه نفر دور هم جمع شدهاند. رفتم طرفشان و دیدم سعید طوقانی افتاده. تیر دوشکا به شکمش خورده بود و از پشت، زخمی به اندازه دو تا کف دست دهن وا کرده بود و شر شر خون می ریخت.سعید درد می کشید و به سر و سینه اش چنگ میزد و میگفت:«یا حسین، یا حسین…»
نشستم، دستم را زیر سرش گذاشتم و گفتم :«سعید جان، طوری نیست.الان بچه ها می برندت عقب.»
دستم را گرفت و گفت:«یا حسین، یا حسین، دیدی ما نامرد نیستیم»
تو حال خودش نبود. داشت شهید می شد.
جلوتر رفتم و دیدم باز بچهها حلقه زدهاند دور یک نفر. رفتم پیششان و دیدم داوود است! تیر دوشکا خورده بود. چمباتمه زده بود و می لرزید.قبضه آرپی جی را ستون کرده بود زیر دستش و به آن تکیه داده بود. تمام لباسش را خون گرفته بود. بچه ها تا مرا دیدند، گفتند : داوود، داوود، ببین آ سید ابوالفضل آمده.
سر داوود روی قبضه بود و نمی توانست بلندش کند. فقط گفت: «یا علی…آسید ابوالفضل، دیدی من مسافر شدم؟»
گفتم:«سلام منو به مادرم فاطمه برسون، داوود جان.»
جمله ای زیر لب زمزمه کرد.نشستم کنارش و دستم را روی شانه اش گذاشتم. سرم را بردم بیخ دهانش. گفت:«سید، آن جا منتظرت هستم.»
بغلش کردم و ماچش کردم. وقتی بلند شدم، یک وری افتاد زمین و شهید شد.
داود خَلقاً و خُلقاً شبیه ابراهیم هادی بود. این را مردم بارها و بارها به ما گفتهاند. کتاب «قرار یکشنبهها» به همت نشر شهید ابراهیم هادی در مورد شهید داود نوشته شده است. نام کتاب (قرار یکشنبهها) از قرارهای یکشنبه هیئت «محبان مرتضی» گرفته شده است.
شهید داوود عابدی در یکی از عملیات هه مجروح میشن و چشم شون از دست میدن و سر همین خیلی ناراحت بودن که دیکه نمیتونن برن جبهه اینا اونشب از بس گریه میکنند واز خدا میخوان که چشم شون باز شه به خداوند خدمت کنند شبش امام زمان میان به خواب شون و چشم شون شفا میدن
و اینکه شهید داوود عابدی خیلی غریبن هروقت میرید بهشت زهرا یه آب تو سر مزار شون بریزید چون وسط قطعه ۲۷ هست کسی سر نمیزنه بهشون
‧⊰🔗‧🌤⊱‧
ــــ ـ بـھ وقـت قـرار..!
تلاوت دعاے فرج به نیابت از برادر شہیدمون ، ابراهیم هادی به نیت سلامتے و تعجیل در فرج آخرین خورشید ولایت ، فرزند خانم فاطمه الزهرا سلام الله علیہا 🌱 . .
هر شب، ساعتِ21:00 ⏰✨
+ یک دقیقه بیشتر وقتت رو نمیگیره رفیق😉 !
‹ اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج ›
@rafiq_shahidam