eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.5هزار دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
11هزار ویدیو
136 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
همسر شهید همت: مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، مهمان داشتم، به مهمانها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر می گردم. رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم. رنگش عوض شد و سکوت کرد، گفتم: چه شده مگر؟ گفت: درست در همان لحظه می خواستیم از جاده ای رد شویم که مین گذاری شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می دانی چی می شد ژیلا؟ خندیدم. باخنده گفت: تو نمی گذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شده ای؟ بگذر از من!(7) همسر شهید همت می گوید: بارها به من می گفتند: «این چه فرمانده لشکری است که هیچ وقت زخمی نمی شود؟ برای خودم هم سؤال شده بود، از او می پرسیدم: تو چرا هیچ وقت زخمی نمی شوی؟ می خندید ،حرف تو حرف می آورد و چیزی نمی گفت. آخر، شب تولد مصطفی رازش را به من گفت: «پیش خدا کنار خانه اش، از او چند چیز خواستم: اول: تو را، بعد: دو پسر از تو تا خونم باقی بماند، بعد هم اینکه اگر قرار است بروم زخمی یا اسیر نشوم. آخرش هم اینکه نباشم توی مملکتی که امامش توش نفس نکشد.» همین هم شد . همان، ص66. ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
1.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کدام شهید باعث شد متحول شوید...🕊🕊🕊🕊🕊 پنج شنبه های شهدايي💔💔
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مےگفت هر ڪارے مے خواهم بكنم اول نگاه میڪنم ببينم از اين ڪار راضيه؟🌱 مےگفت اگر مے بينيد امام زمان از ڪاری ناراحت مےشود انجام ندهيد ! سردارشهیدنادر مهدوی
در وصف شما هرچہ بخواهیم بدانیم باید کہ فقط سوره والشمس بخوانیم آرامش این لحظۂ ما لطف شماهاست رفتید کہ ما راحت و آسوده بمانیـم 🌷 را با یاد کنیم.
2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرمش‌حال‌و‌هوایے‌دارد صحن‌عباس‌و‌حسین‌به چه‌صفایی‌دارد
رفیقش گفت: حسین تو که پاسدار نیستی نمیترسی بعد از شهادتت فراموش بشی؟! گفت: وصیت کردم روی قبرم بنویسند کارگر شهید حسین بواس🌷 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 دستی به سر و صورتم کشیدم و رو به آنالی گفتم : - جاهارو بی زحمت جمع و جور کن تا من برم پایین ببینم این ها چرا اومدن . اصلا قرار نبود اینقدر زود بیان . به سمت در رفتم که با یادآوری چیزی برگشتم : - آها ! راستی لباس مناسب بپوش بیا . و پشت بند حرفم چشمکی زدم و از اتاق خارج شدم . خیلی آروم از پله ها پایین اومدم که کامران با دیدنم استکان چاییش رو پایین گذاشت و گفت : × به به دختر خاله ! رسیدن بخیر . چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد . اول صبحی خیلی خشن رفتار کردید ، آتیش تون خاموش شد خداروشکر ؟! بی توجه بهش از کنارش رد شدم و به سمت یخچال رفتم . - اولا سلام . ثانیا رسیدن شما بخیر . ثالثا به شما هیچ ربطی نداره . رابعا ... با پرویی خنده ای کرد و گفت : × چه خبره ! رابعا ، خامسا ، سادسا ... هی پای کسره ، ضمه ، همزه رو وسط میکشی ! پاکت شیر رو از توی یخچال در آوردم . - شما دیشب شمال بودید دیگه ؟! × آره دیگه . - شب تو دریا خوابیدی ؟! با تعجب گفت : × چطور مگه ؟! - که این قدر با نمکی ! پوزخندی زدم و لیوان شیری برای خودم ریختم . به طرفش رفتم و انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم وگفتم : - دیگه نبینم بامزه بازی در بیاری . لیوانتم میری میشوری . متکا رو هم جمع می کنی . حله ؟! نگاه معنا داری بهم انداخت که پوزخندی زدم و به سمت تلویزیون رفتم . همین که کنترل رو توی دستم گرفتم و خواستم تلویزیون رو ، روشن کنم در هال محکم باز شد . با دیدن چهره کاوه هین بلندی کشیدم و کنترل رو گوشه ای پرت کردم . به سمتش دویدم . دستام رو ، دو طرف صورتش قرار دادم . - چه بلایی سر خودت آوردی داداش ! این چه قیافه ایه ؟! کامران از توی آشپزخونه با صدای بلندی داد زد : + چی شده مروا ! چرا داد میزنی ؟! با تعجب نگاهم رو به کاوه دوختم که اخم وحشتناکی کرد و بازوم رو گرفت و به عقب هلم داد . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 با داد رو به آنالی توپیدم . - مگه به تو نگفتم با لباس مناسب بیا بیرون ! از روی تخت بلند شد و با عصبانیت گفت : + دیگه خیلی داری پرو میشی ! اگر مزاحمم بگو برم ، لازم نیست جلوی همه پا بزاری رو غرورم و هرچی از دهنت در اومد بگی ! بد و بیراه هم نمی گفت ، خیلی تند رفته بودم . - آنالی ببین ... میدونم تند رفتم . اما کاوه رو که میشناسی . به شدت غیرتیه . کامران خواست ازم انتقام بگیره . به همین خاطر از نقطه ضعفم استفاده کرد . کاوه با دیدن تو و اون لباس هات ، شکش بیشتر شد . ب ... خواستم ادامه بدم که صدای خنده هایی از پایین به گوشم رسید . نگاهی به آنالی کردم و بدون هیچ حرفی به سمت در اتاق رفتم . چند پله پایین اومدم و با دیدن قیافه مامان و خاله زهره اخمی روی صورتم نشوندم . یه خبرایی شده و من بی خبرم ! خاله زهره ، اونم اینجا . جور در نمیاد . برای اینکه ضایع نشم راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم که مامان با صدای بلندی گفت : × مروا خانوم فرهمند ! خوش گذشت ؟! پوزخندی تحویلش دادم . - چه جورم ، حسابی . به سمت آشپزخونه اومد و گفت : + کاملا مشخصه ‌! خوشی زده زیر دلت دیگه . همین جوری راه میری رو پولای بابات رو خرج می کنی ، من هم بودم بهم خوش میگذشت . فقط برای خودت بیکار و بی عار بگرد . دختره الاف . نگاه های همه به سمت ما برگشت . با تعجب بهش زل زدم ، غیر ممکنه این مادر من باشه ! غیر ممکنه ! کیکی که توی دستم بود رو ، روی زمین انداختم و با صدای بلندی گفتم : - اصلا می فهمی چی میگی ؟! خوشی زده زیر دل تو ! پولای بابا رو تو داری خرج می کنی نه من ! میدونی داری چی میگی ! کدوم پول ؟! پول چی کشک چی ؟! با عصبانیت انگشت اشارم رو بالا آوردم و به سمتش گرفتم . - اون شبی که توی تب داشتم میسوختم ، اون شبی که تا مرز تشنج رفتم و برگشتم . تو بالای سرم بودی ؟! تو که اورت اورت داشتی عکس های یهویی توی شمال میگرفتی ! اون شب تا مرز تشنج رفتم ، میدونی چی میگم ؟! تا مرز تشنج رفتم . به اون بابایی که داری ازش دم میزنی زنگ زدم تا هزینه های بیمارستان رو پرداخت کنه . اما اون چی کار کرد ؟! رو به جمع با فریاد گفتم : - فکر میکنید اون چی کار کرد ؟! تلفن رو ، روی من قطع کرد ! توی اون شهر غریب کسی نبود بهم کمک کنه ، ساعت ۴ صبح به این و اون رو زدم تا هزینه ی بیمارستان رو پرداخت کنن . آره خوشی زده زیر دل من ! خوشی زده زیر دل منی که توی تک تک اون لحظات ، مرگ رو به چشمم دیدم اما تو و اون شوهر با غیرتت ، با خودتون نگفتید ما یه دختر داشتیم به اسم مروا . تو اصلا می فهمی داری چی میگی ؟! اون شبی که تصادف کردم چی ؟! از اونم برات بگم ؟! از شکستن سرم ، از شکستن دستم ... تو سرت روی متکا بود و راحت خوابیده بودی خواب جزایر هاوایی رو میدیدی ولی من چی ؟! توی شهر غریب توی بیمارستان ! تو اصلا مادر نیستی ! مادر نیستی بفهم ‌! با دستام به عقب هلش دادم و به سمت هال رفتم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c