لباس های خونی اش را گذاشته بودند داخل یک کیسه ی پلاستیکی!
روز سوم که خانه خلوت تر شد، رفتم کیسه را آوردم با احتیاط گرهاش را باز کردم و لباس ها را آوردم بیرون!
بوی عطر پیچید توی خانه عطر گل محمدی! عطری که حسن میزد..!
شهید حسن آبشناسان🌷
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
دیدید وقتی گوشی مون گُم میشه، چجوری میگردیم دنبالش؟!
کاش وقتی خودمون هم گم میشیم، انقدر پیگیر پیدا شدن خودمون باشیم!
🚨#خبر_فوری
🌹هرکس دنبال خبر می گرده
بهش بگین
عشق داره بر میگرده ❤️
🔻کشف پیکر مطهر یک شهید مدافع حرم بعد از ۶ سال
🔹 پیکر مطهر شهید مدافع حرم، «#مصطفی_چگینی» کشف و هویتش شناسایی شد.
🔹 پیکر این شهید مدافع حرم بعد از گذشت ۶ سال از شهادتش، طی عملیات تفحص در سوریه کشف و هویتش از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.
🌷 #عشق_داره_برمیگرده 🌷
👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
*کانال سردار شهید قاسم سلیمانی*
*کانالی پر از مطالب شهدایی و بصیرتی حتماعضو بشین*
❤️🌹❤️🌹⤵️⤵️
https://chat.whatsapp.com/BdY44youVa8ChtGV5brzhG
سلام..
یک شماره بین ۱ تا ۱۸ انتخاب کنید و روی پیوند زیر بزنید و ببینید رفیق شهیدتان کیست؟
یک صلوات مهمانش کنید.
۱. digipostal.ir/cofa3zi
۲. digipostal.ir/cmdgvds
۳. digipostal.ir/cu961hs
۴. digipostal.ir/cabb62c
۵. digipostal.ir/c87kide
۶. digipostal.ir/ceiv42d
۷. digipostal.ir/csenas8
۸. digipostal.ir/cezkkiq
۹. digipostal.ir/c0enl2t
۱۰. digipostal.ir/ck0hv4j
۱۱. digipostal.ir/cfir815
۱۲. digipostal.ir/cjt5fhz
۱۳. digipostal.ir/cwbze98
۱۴. digipostal.ir/cwpcc6j
۱۵. digipostal.ir/cjarjqv
۱۶. digipostal.ir/cpexi3q
۱۷. digipostal.ir/cufmm0j
۱۸. digipostal.ir/c3fxydo
اگر دوست داشتید برای دوستانتان هم بفرستید .
❤️🌹❤️🌹❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
*❤️شهید رحمان مدادیان*❤️
https://chat.whatsapp.com/KRtYvxmPJ1VJUgZRC4B9hK
برسهاونروز
کهخستہازگناهامون
جلـو امامزمان
زانـوبزنیـم؛
سرمونوپایینبندازیم
وفقطیہچیزبشنویم
سرتـوبالاکن
منخیلیوقتـهبخشیدمت...
عـزیزترینم،
امـامتنھـایمـن
ببخشاگـهبرات #نوکر نشدم...💔
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑♡💙♡๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑♡💙♡๑━━━━╝
ماجرای کشتی شگفت انگیز ابراهیم هادی
پس از پایان مسابقه رقيب ابراهیم در فینال سراغم آمد و بی مقدمه گفت آقا عجب رفیق با مرامی دارید. من قبل از مسابقه به آقا ابرام گفتم شک ندارم از شما می خورم، اما هوای ما رو داشته باش، مادر و برادرام بالای سالن نشستند. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم. رفیقتون سنگ تموم گذاشت. نمی دونی مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گریه اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کردم. به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم، نمی دونی چقدر خوشحالم.» مانده بودم که چه بگویم. کمی سکوت و به چهره اش نگاه کردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده است. بعد گفتم: «رفیق جون، اگه من جای داش ابرام بودم، با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار رو نمی کردم.
#شھیدابراهیمهادے🦋
برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم،،
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑♡💙♡๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑♡💙♡๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجید شما اینجا تیر به پهلوش خورد
همون مجیدی که حضرت زهرا بهش گفته بود بیا من منتظرتم
حضور پدر و مادر شهید مدافع حرم مجید قربانخانی در محل شهادت فرزندشان در خانطومان سوریه
#عند_ربهم_یرزقون
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
هدایت شده از ❤️اباالفضلیامافتخارمه❤️
*صلی الله وعلیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام*
*مژده مژده*
❤️🌹❤️🌹❤️
*اعزام فوری کرببلا*
*هر هفته*
*اولین کاروان درایران
*7روزه
*باارزانترین نرخ محاسبه قیمت هابادلار
*جهت ثبت نام حضوری*
⤵️⤵️⤵️⤵️
*خانم مهرجویان شماره تماس* *۰۹۰۳۷۴۴۵۰۲۶*
❤️❤️❤️❤️
زمینی ثبت نام میکنیم
#کربلا #حاج_قاسم
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam
@sadrzadeh1
@abalfazleeaam
❤️❤️❤️❤️❤️
https://chat.whatsapp.com/KRtYvxmPJ1VJUgZRC4B9hK
#شهدای_هستهای نماد #غیرت_دینی
🔸مسیر تهران ـ نطنز رو اگه انسان هفتهای یک بار تردد کند، خیلی خستهکننده خواهد بود. آقا مصطفی هفتهای دو یا سه بار این مسیر رو میرفت و برمیگشت.
🦋 روزهگرفتن در سایت نطنز هم،
خیلی سخت بود؛ هوا آنقدر گرم میشد که لبها ترک برمیداشت و خون میآمد. همه اینها نشاندهنده سختیهای ایشون بود. ولی هیچوقت از سختیها نمیگفتن.
راوی: همسر شهید
🗓 ۲۱ دی ماه، سالروز شهادت مصطفی #احمدی روشن
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
معرفی امروز: شهید مدافع حرم
*🌹شهید مجیـد قربانخانی*🌹
به مناسبت سالگرد شهادت شهید
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
*خلاصه ای از زندگی :*
سلام برتمام آزاد مردان جهان ، من مجید قربانخانی متولد محله ی یافت آباد تهران هستم .
من تک پسر خانواده بودم و از کودکی به شدت به مادرم وابسته بودم ، در حدی که از اول دبستان مادرم با من به مدرسه می آمد و در حیاط می نشست تا من درس بخوانم ؛ اما از دوم دبیرستان به بعد گفت که خجالت میکشد و دیگر همراهم به مدرسه نمی آید ، همین شد که من هم دیگر مدرسه نرفتم و درس را رها کردم .
سربازی رفتنم هم همین طور بود چون مادرم هرروز به یک بهانه دم در پادگان بود . در پادگان هیچ چیز را جدی نمی گرفتم حتی مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بودم و یک کپی از آن برای خودم گرفته بودم .
پدرم هرروز که من را به پادگان می رساند وقتی یک دور میزد وبرمی گشت خانه ، می دید که پوتین های من دم خانه است . شاکی میشد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی . من هم با خنده می گفتم که مرخصی رد کردم !
دایی های پدرم نانوایی بربری داشتند ، من عصرها که از سرکار برمی گشتم ، پشت دخل بربری فروشی می رفتم و نان دست مردم می دادم . همین طور شد که در محله نامم را مجید بربری گذاشتند وگرنه کار و بار من چیز دیگری بود .
یک نیسان داشتم که با آن کار می کردم و روزی ام را در می آوردم . پشت دخل نان بربری هم تنها به این دلیل می رفتم تا اگر نیازمندی را می شناسم ، نان مجانی به دستش بدهم . غیر از نیسان ، یک زانتیا هم برای سواری خودم داشتم .
بعد از مدتی تصمیم گرفتم قهوه خانه بزنم . خیلی اهل قهوه خانه بودم . هر شب قهوه خانه می رفتم و حالا خودم صاحب یک قهوه خانه بودم . همیشه چاقو در جیبم بود . خالکوبی داشتم . خیلی قلدر بودم و همه کوچکترها باید به حرفم گوش می دادند اما به یکباره همه چیز تغییر کرد .
گویا دعای فقرا و یتیمانی که دستشان را گرفته بودم و احترامی که همیشه برای پدر و مادرم قائل بودم ، کار خودش را کرده بود .
سال ۱۳۹۳ به زیارت اباعبدالله در کربلا رفتم و بعد از آن زندگی ام تغییر کرد . هیچ وقت اهل نماز و روزه و دعا نبودم ، اما سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شدم ، همیشه در حال دعا و گریه بودم ، نمازهایم را سر وقت می خواندم ، حتی نماز صبحم را .
نمی دانستم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شده بودم و دوست داشتم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم .
آن روزها یکی از پاسدارها به قهوه خانه ی من رفت و آمد داشت و رفاقت با او فکر رفتن به سوریه را در سرم انداخت . بسیار غمگین و ناراحت بودم از اینکه تکفیری ها بیرحمانه کوکان و مردم بی پناه را میکشند و خیلی دوست داشتم قدمی در راه این جهاد بردارم .
یک روز به خانواده ام اصرار کردم که می خواهم به آلمان بروم و کار کنم . تصور می کردم اگر بگویم سوریه آنها اجازه نمی دهند و اگر بگویم آلمان مشکلی ندارند اما مادرم خیلی مخالفت کرد و گفت نباید آلمان بروی .
برای اعزام به گردان امام علی (ع) رفتم . اما خانواده ام متوجه شدند و رفتند آنجا و گفتند که راضی به اعزام من نیستند . به همین علت گردان امام علی (ع) هم بهانه آورد که چون رضایتنامه نداری ، تک پسر هستی و خالکوبی داری تو را نمی بریم و بیرونم کردند .
بعد از آن گردان دیگری رفتم که بازهم خانواده ام پیگیری کردند و آنها هم من را بیرون انداختند .
تا اینکه به گردان فاتحین اسلامشهر رفتم و خواستم ازآنجا اعزام شوم ، که این بار خانواده ام اطلاع پیدا نکردند . بعد از آن مدتی شب ها خیلی دیر به خانه برمی گشتم و حتی خانواده ام گمان می کردند من مشغول کارهای خلاف هستم اما بعدها فهمیدند که برای آموزشی اعزام به سوریه می رفتم .
بالاخره یک شب به آنها گفتم که می خواهم بروم سوریه و آموزش های لازم را هم دیده ام که مادرم اجازه نداد و آنقدر ناراحت شد که حالش بد شد و راهی بیمارستان شد و من مجبور شدم بدون اطلاع و خداحافظی با خانواده ام عازم سوریه شوم .
دو روز بود رفته بودم و آنها نمی دانستند که پدرم به پادگان تهرانسر رفت و متوجه شد من به سوریه رفته ام و به فرمانده آنجا گفت : مجید باید برگردد وگرنه اینجا را آتش می زنم .
که به او گفتند من را بر می گردانند .
همان شب چند عکس از خودم برای خواهرم فرستادم و بعد از آن لحظه به لحظه با خانواده ام تماس می گرفتم تا نگران نباشند .
در آنجا مسئول غذا و پشتیبانی بودم و بعد از یک هفته حضور در سوریه ، به فرمانده اصرار کردم که من را هم همراه خود ، به عملیات ببرد و سرانجام راهی خط مقدم شدم .
در درگیری های خانطومان ، یک تیر به بازوی سمت چپم خورد و دستم را پاره کرد و خالکوبی های هایم برای هم یشه محو شد و سه یا چهار تیر به سینه و پهلویم خورد
و شهید شدم اما پیکرم چندسال بعد به آغوش مادر و پدرم بازگشت .
✨شب میرود و عطر سحر میگردیم
در صبح ظهور یار بر میگردیم
غم نیست که قاسم سلیمانی رفت
ما را بکشید زندهتر میگردیم🕊️🌷
*کانال سپهبد شهید قاسم سلیمانی*
❤️❤️❤️❤️❤️
کانال پر از خاطرات سردار دلها👇🏻
https://chat.whatsapp.com/BdY44youVa8ChtGV5brzhG
☝🏻☝🏻☝🏻☝🏻
در دانمارک جامعه شناسان برتر دنیا با موضوع (ارزش واقعی انسان) جمع شده بودند. هرکدام از آنها سخنی گفته و معیار های خاصی را ارائه دادند.
نوبت بنده که رسید گفتم : اگر میخواهید بدانید یک انسان چقدر ارزش دارد، ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق میورزد. کسی که عشقش یک آپارتمان ۲طبقه است، در واقع ارزشش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشقش ماشینش است، ارزشش همان! اما کسی که عشقش خدای متعال است، ارزشش به اندازه ی خداست . .
من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. بعد از سخنم جامعه شناسان، چند دقیقه ایستاند و کف زدند.
وقتی تشویق آنها تمام شد، من دوباره بلند شدم و گفتم :
عزیزان ، این کلام علے (علیه السلام) بود .
- خاطره ای از علامه جعفری
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
همهی گلولههای جنگ نرم، مثل خمپاره شصت است
نه سوت دارد نه صدا!
وقتی میفهمیم آمده که میبینیم:
فلانی دیگر هیئت نمیآید،
فلانی دیگر چادر سرش نمیکند!
#شهید_حجتاللهرحیمی
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
گفتم که روی ماهت از من چرا نهان است؟ گفتا تو خود حجابی ور نه رخم عیان است.
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
ازش پرسیدند:
حالا که بچه ات شهید شده، میخوای چیکار کنی؟
دست زد رو شونه ی نوه اش و گفت:
یه مصطفی دیگه تربیت میکنم
«به نقل از مادر شهید احمدی روشن🌷»
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پنجاه
صدای خانم نصیری را شنیدم، بیدار شده بودند....
اشکم را پاک کردم و در زدم.
آن قدر به این طرف و آن طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم...
#هدی را فرستادم مدرسه
زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند.
#محمدحسن و #هدی را سپردم به رضا
می دانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او آرام تر است. سوار ماشین آقای #نصیری شدم.
زهرا و شوهر خواهرم آقا نعمت هم سوار شدند. عقب نشسته بودم.
صدای پچ پچ آرام آقا نعمت و آقای نصیری با هم را می شنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبرها را رد و بدل می کرد.
ساعت ماشین ده صبح را نشان می داد.
سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده.
کم کم سر وصدای ماشین خوابید....
محسن را دیدم که وسط بیابان افسار اسبی را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید. #روی اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می آمد، مظلوم و خسته.
+ ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو....
محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش، هیس کشداری گفت:
"هیچی نگو خاله، عمو ایوب تازه از راه رسیده، خیلی هم خسته است.
صدای ایوب پیچید توی سرم:
"محسن می رود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی آورم.
شانه هایم لرزید.
زهرا دستم را گرفت.
_"چی شده شهلا؟"
بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود...
صدای آقا نعمت را می شنیدم که حالم را می پرسید. زهرا را می دیدم که شانه هایم را می مالید.
خودم را می دیدم که نفسم بند آمده و چانه ام می لرزد.
هر طرف ماشین را نگاه می کردم چشم های خسته ی ایوب را می دیدم.
حس می کردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم.
تک و تنها و بی کس
با چشم های خسته ای که نگاهم می کند.
قطره های آب را روی صورتم حس کردم.
زهرا با بغض گفت:
_"شهلا خوبی؟ تو را به خدا آرام باش"
اشکم که ریخت صدای ناله ام بلند شد.
_"ایوب رفت...من می دانم....ایوب تمام شد..."
برگه آمبولانس توی پاسگاه بود.
دیدمش
رویش نوشته بود:
_"اعلام مرگ، ساعت ده، احیا جواب نداد" .
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند