eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.3هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
7.9هزار ویدیو
87 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علامه جعفری میگفت آقا ابراهیم شما بیا به ما درس بده! حاج آقای دولابی میگفت آقا ابراهیم نصیحتمون کن 😔 اینا بزرگان اخلاق بودنا...🍃 ✍ابراهیم هیکل خوبی داشت ، وقتی شنید دخترا بهش نگاه میکنن تیپشو کلا بهم زد موهای کچل ، لباس گشاد و بجای ساک ورزشی کیسه مشما! میگفت من نمیخوام باعث گناه کسی بشم😔 ✍ای کاش همه تو را میشناختند و از تو الگو میگرفتن💔 🍃 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
شبکه هشت قرآن انیمیشن شهیدابراهیم هادی هم اکنون @ghomnam133abbas ✅✅✅✅ https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
ابراهیم گرفته و ناراحت بود...😞 رفتم کنارش ازش پرسیدم:چی شده داش ابرام؟مشکلی پیش اومده؟ اول نمی گفت. اما بعدش به حرف اومد:چند روزه دختری تو این محله به من گیر داده و میگه تا تورو به دست نیارم ولت نمی کنم...! رفتم تو فکر یدفعه خندیدم! ابراهیم گفت:خنده داره؟ گفتم:داش ابرام ترسیدم فکر کردم چی شده...با این تیپ و قیافه ای که تو داری این اتفاق عجیب نیست! گفت:یعنی چی؟!یعنی بخاطر تیپ و قیافه ام این حرفو زده؟ گفتم:شک نکن…! روز بعد تا ابراهیم رو دیدم خندم گرفت...😂 با موهای تراشیده اومده بود محل کار و بدون کت و شلوار... فردای اون روز با پیراهن بلند به محل کار اومد و باچهره ای ژولیده تر...! حتی با شلوار کردی و دمپایی آمده بود...!! ابراهیم مدتی این کار را ادامه داد تا از این وسوسه شیطانی رها شد...❤️ 🌱🕊 ⤵️⤵️⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
#ابراهیم برادر شهیدم #عاشق امام رضا (ع)
ماجرای رضا ماجرای ما از پانزده سال قبل آغاز شد. زمانی که باردار بودم. ماه‌های آخر بارداری حال و شر ایط من بد شد. ماه هشتم بارداری بودم که دکتر گفت: بچه در شکم شما مرده! شوکه شدم، خیلی گریه کردم. سراغ چند پزشک دیگر و .. گفتند: یک درصد احتمال دارد بچه زنده باشد. در همین شرایط نیز باید سریع سزارین کنیم و بچه را درآوریم. آن شب متوسل به امام رضا (ع) شدم. گفتم: فرزندم را از شما می‌خواهم. اگر پسر و زنده بود نامش را رضا می‌گذارم. عمل جراحی انجام شد. ناباورانه فرزندم سالم به دنیا آمد. ولی وزن او نهصد گرم بود. با نذر و نیاز این بچه بزرگ شد، اما با مشکلات. دیر زبان باز کرد. سه سالگی راه افتاد. پسرم مراحل رشد را طی کرد. اما ضعف جسمی همواره با او بود. تا پایان دوره راهنمایی این وضع ادامه داشت. برای ورود به دبیرستان به دلیل دور بودن، همسرم مخالفت کرد و گفت: فرزند ما مشکل داره و نمی‌تونه این مسیر طولانی رو بره. سال تحصیلی شروع شد و رضای ما خانه‌نشین شد. خیلی برایش ناراحت بودم. خودش هم خیلی اذیت می‌شد. نمی‌دانستم چه کنم. آن ایام به کلاس‌های جامعه القرآن کهنوج می‌رفتم. مسئول آنجا یک روز برای ما در مورد شهدا صحبت کرد و کتاب یک شهید را به ما داد و گفت: حتما این کتاب را بخوانید. برای دهه فجر مسابقه کتابخوانی داریم. نام کتاب سلام بر ابراهیم بود. آن شب کتاب را شروع کردم، با خاطرات این شهید خیلی گریه کردم. آخر شب بود که کتابم را بستم و زیر بالش گذاشتم، همین‌طور با این شهید درددل کردم تا خوابم برد... به محض اینکه خوابم برد احساس کردم درب اتاق باز شد! شهید ابراهیم هادی وارد شد، درحالیکه یک کاسه در دست داشت. من با تعجب نگاه می‌کردم. شهید جلو آمد و کاسه را در مقابل من گرفت. داخل کاسه چند برگه بود. مثل حالت قرعه‌کشی. یکی از این برگه‌ها را برداشتم. روی آن نوشته بود: «دخیلش کن» با تعجب گفتم: دخیلش کنم. به کی؟ به کجا؟ ابراهیم هادی گفت: به همان کسی که فرزند نهصد گرمی شما را به اینجا رساند. به امام رضا (ع). از خواب پریدم. با خودم گفتم: چطور پسرم را دخیل کنم. چطور رضا را به مشهد ببرم. اصلا شرایط مالی خانواده ما خوب نبود. گفتم: خدایا با کدام پول پسرم را مشهد ببرم. اما با خودم گفتم: خدا وسیله‌ساز است. حتما خودش کمک می‌کند. صبح فردا به جامعه القرآن آمدم. خوابم را برای مسئول موسسه تعریف کردم. گفت: انشاالله خیر است. حتما برو مشهد. گفتم: آخه شرایط مالی نداریم. از طرفی چند بار تا حالا این بچه را بردم مشهد اما تغییری نکرده. مسئول موسسه گفت: اگر خدا بخواهد شرایط سفر جور می‌شود. این بار که مشهد رفتی به امام رضا (ع) بگو من را ابراهیم هادی فرستاده. هرچه شما امام رئوف (ع) بخواهید ما قبول می‌کنیم. روز بعد خبر دادند که از طرف سازمان تبلیغات،‌ چند نفر از اعضای هیئت را به مشهد می‌برند. ما هم اسم نوشتیم. چند روز بعد،‌به طرز عجیبی نام ما هم در قرعه‌کشی برای مشهد انتخاب شد! هفته بعد ناباورانه در حرم امام رضا (ع) بودم. همراه با پسرم رضا که مشکل حرکتی داشت. رو به حرم آقا گفتم: من رضا را خدمت شما آوردم. من حواله شده از طرف شهید ابراهیم هادی هستم. هرطور صلاح می‌دانید ... به لطف خدا و عنایان امام رضا (ع) بعد از سفر مشهد، روز به‌روز حال پسرم بهتر شد. او به دبیرستان رفت و درسش را ادامه داد و اکنون در کارهایش موفق است. 📚
✋🏻 تو و مرا همواره هدایت میکنی❤️ آشنایی با بزرگ مردی چون تو، لطف خداوند متعال و عنایت آقا صاحب الزمان به ما بوده است؛ وگرنه ما کجا و ابراهیم هادی کجا؟!🍃 ┅══❉♦️❉══┅ ✾‌✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾‌✾   @rafiq_shahidam96 ✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾‌✾