💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیست_و_پنجم
خب داشتم میگفتم
تو جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ، عراق به کشور ما دست درازی کرده بود و یه کسایی باید جلو اونا رو میگرفتن
یه جوونایی باید از
خودشون ، آیندشون ، خانوادشون ، زندگیشون ، راحتیشون ، میگذشتن تا ما تو راحتی زندگی کنیم .
مثلا شهید محمد حسین فهمیده ...
چی ازشون میدونی ؟
_خب ...
چیز زیادی نمیدونم
فقط میدونم توی نوجونی مُرده
+مُرده نه ...
شهید شده .
کلافه گفتم
_حالا چه فرقی میکنه ؟
دوتاشون یکین دیگه ...
+نه عزیزم ، ببینید مُرده با شهید فرق داره
اگر کسی بمیره یعنی دیگه وجود نداره
اما شهید نه
همانطور که خدا توی قرآن گفته: شهدا زنده هستند .
_من اصلا به این جور چیزا اعتقاد ندارم
با لبخند دلگرم کننده ای گفت :
+یه روزی اعتقاد میاری ...
دیگه به اتوبوس رسیده بودیم ...
+خب مدارکتو بده تا ثبت نامت کنم.
_ولی فکر نمیکنم بشه
چون الان حرکته
چشمکی زد و گفت :
+شوما هنوز مژی رو نشناختی ...
مدارک رو ازم گرفت و با پارتی بازی
به قول خودش مژی و اون گارسون ، بالاخره تونستم توی اتوبوس بشینم...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
#اسمتومصطفاست
#قسمت_بیست_و_پنجم
طلبه س.تا وقتی درس میخونه که نباید سربازی بره!درعوض مسئولیت پذیره!هیئت داره و برای بچه هاش از دل و جون مایه میذاره!تکلیف خودت رو با دلت روشن کن!
خانم نظری حکم استادم را داشت.با لکنت گفتم:((چشم خانم.از نظر ایمانی باید سطح بالایی داشته باشه.طوری که من روهم بکشه بالا!))
_ایمان رو در عمل ببین.این جوون بچه مسجدیه و نماز خون.بچه ای با تقوا و با عرضه!
_من ایمان ظاهری نمیخوام.میخوام توکل بالایی داشته باشه.
اینکه اسلام رو از هر جهت بشناسه و به دستوراتش عمل کنه.کسی که ایمان داره به همسرش توهین نمیکنه خانم.
دستم راگرفت.سرد سرد بود.درحالی که از گونه هایم آتش میبارید.
_تا اونجا که من میشناسمش آدم درستیه.
درست راخیلی محکم گفت.رویم نشد بگویم دنبال کسی مثل سجاد،داداشم هستم.هم به ظاهر برسد هم به باطن.سجاد کت و شلوارش را همیشه به اتوشویی میداد و کفش هایش را واکس میزد.ایمانش هم همیشه نو و اتوکشیده بود.
خانم نظری دستم را رها کرد:((ماهم این مراحل رو گذروندیم دختر جون،پیشنهاد میکنم تکلیفت رو با خودت روشن کنی.))
#اسمتومصطفاست
#قسمت_بیست_و_ششم
به خانه که آمدم غروب بود.مادر گلدان های حیاط را آب داده و روی تخت نشسته بود.رفتم نشستم کنارش:((مامان چی کار کنم،شما بگو؟))
_خونواده ی خوبین صدرزاده ها!
_خونواده رو چی کار دارم!خودش،خدمت نرفتنش!
_درسش که تموم بشه میره سربازی .سجادم قبولش داره!
نگاه به بالا انداختم و دیدم چراغ اتاق سجاد روشن است:((بذار از خودش بپرسم.))
از پله ها دویدم و رفتم اتاق سجاد.دیدم پشت میز کامپیوترش نشسته.مامان هم پشت سرم آمد و گفت:((سجاد تو یه چیزی به خواهرت بگو.تکلیف این بنده خدا چی میشه؟))
سجاد بی آنکه نگاهمان کند گفت:((از نظر من تاییده!))
_اصلا متوجهی راجع به کی حرف میزنیم؟
_بله.مصطفی!مصطفی صدرزاده.
مامان گله مند گفت:((هی بالا و پایین میکنه.سمیه،یا رومی روم یا زنگی زنگ!))
تکیه دادم به دیوار رو به سجاد و گفتم:((اگه تو قبولش داری باشه منم...))
مامان ذوق زده گفت:((خب،این رو از اول میگفتی،برم تلفن بزنم؟))
سجاد گفت:((صبر کن مامان!))
رو به من کرد:((هر چی سوال ازش داری،بنویس میبرم میدم بخونه و جواب بده.))
رو به کامپیوتر چرخید:((میشم کبوتر نامه بر!))
مامان ذوق زده گفت:((برم براتون چای و شیرینی بیارم!))
نشستم روی زمین و زانوهایم را بغل کردم.سجاد هنوز به صفحه کامپیوترش نگاه میکرد.تصویر ثابت بود و عکس یک دشت پر از گل سرخ و دوتا پروانه.
@rafiq_shahidam
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
شهید مدافع حرم.حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 داشتیم صحبت می کردیم که یک نفر را برای تدفین آوردند.خیلی تعجب
فصل سوم💖 هستم ز هست تو،عشقم برای توست. شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 از ساعتی که مَحرم شدیم احساسی عجیب تمام وجودم را گرفته بود.داشتم به قدرت عشق و دل تنگی های عاشقانه ایمان پیدا می کردم.ناخواسته وابسته شده بودم.خیلی زود این دل تنگی ها شروع شد.خیلی زود همه چیز رفت به صفحه بعد!صفحه ای که دیگر من و حمید فقط پسرعمه و دختردایی نبودیم.از ساعت پنج غروب روز چهارده مهر شده بودیم هم راز!شده بودیم هم راه! صبح اولین روز بعد صیغه مَحرمیت کلاس داشتم.برای دوستانم شیرینی خریدم.بعضی از دوستان صمیمی را هم به یک بستنی،دعوت کردم.حلقه ی من را گرفته بودند و دست به دست می کردند.مجردها هم آن را به انگشت خودشان می انداختند و با خنده می گفتند:دست راست فرزانه روی سرِ ما. آن قدر تابلو بازی در آوردند که اساتید هم متوجه شدند و تبریک گفتند. با وجود شوخی ها و سربه سر گذاشتن های دوستانم.حس دل تنگی رهایم نمی کرد.از همان دیشب،دقیقاََ بعد از خداحافظی،دل تنگ حمید شده بودم.مانده بودم این نود روز را چطور باید بگذرانم.تهِ دلم به خودم می گفتم که چه کاری بود؟عقد را می گذاشتیم بعد از ماموریت که مجبور نباشیم این همه وقت دوری هم را تحمل کنیم.ساعت چهار بعدازظهر آخرین کلاسم در حال تمام شدن بود.حواسم پیش حمید بود و از مباحث استاد چیزی متوجه نمی شدم.حساب که کردم،دیدم تا الآن هرطور شده باید به همدان رسیده باشند.همان جا روی صندلی گوشی را از کیفم بیرون آوردم و روشن کردم.دوست داشتم حال حمید را جویا بشوم.اولین پیامی بود که به حمید می دادم.همین که شماره حمید را انتخاب کردم،تپش قلبم گرفتم.چندین بار پیامک را نوشتم و پاک کردم.مثل کسی شده بودم که اولین بار است با موبایل می خواهد کار کند.انگشتم روی کیبورد گوشی گیج می خورد.نمی دانستم چرا آن قدر در انتخاب کلمات تردید دارم.یک خط پیامک،یک ربع طول کشید تا در نهایت نوشتم:سلام ببخشید از صبح سر کلاس بودم .شرمنده نپرسیدم ،به سلامتی رسیدید؟ انگار حمید گوشی به دست منتظر پیام من بود .به یک دقیقه نکشید که جواب داد؛علیک سلام!تا ساعت چند کلاس دارید؟این اولین پیام حمید بود.گفتم :کلاسم تا چند دقیقه دیگه تموم میشه.نوشت:الآن دو راه همدان هستم،میام دنبال شما بریم خونه! می دانستم حمید الآن باید همدان باشد،نه دو راهی همدان داخل شهر قزوین!با خودم گفتم باز شیطنتش گل کرده،چون قرار بود اول صبح به همدان اعزام شوند. #کتاب_یادت_باشد #قسمت_بیست_و_پنجم #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها کانال فرهنگی انقلابی پرستوےگمنام کمیل ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾ @rafiq_shahidam✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾