eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.3هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
8هزار ویدیو
87 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 ناگهان با آب سردی که روی صورتم ریخته شد به خودم اومدم... یه نفر با دست به صورتم ضربه میزد و مدام صدام میکرد... +مروااا ، مرواااا ، چت شد یهو...!! پشت سر هم سرفه میکردم سعی کردم چشمام رو باز کنم... سردرد عجیبی داشتم ، آروم آروم پلک هامو باز کردم... مژده درست بالای سرم ایستاده بود... بهار و راحیل هم یکم اون ور ایستاده بودن. آقای حجتی هم قیافش خیلی درب و داغون بود و مشخص بود که حسابی ترسیده... وقتی متوجه شد دارم نگاهش میکنم سرشو انداخت پایین... رو به مژده کرد و گفت ×خب خانم محمدی خداروشکر دوستتون مشکل خاصی ندارند ، اگر کاری داشتید بنده رو در جریان بگذارید... یاعلی . +‌متشکرم آقای حجتی ، خدانگهدار. بهار بدو بدو به سمتم اومد =مری جونم اینقدر خوشگل کردی خودتو که چشمت زدن ، باید یه اسفندی چیزی برات دود کنما که چشمت نزنن مژده چشم غره ای به بهار رفت ... بعد هم رو به کرد +مروا جان دیشب که شام نخوردی ! اون روز هم تو بیمارستان که بودیم اصلا هیچی نخوردی ! خب ببین خودتو چقدر صورتت لاغر شده، زیر چشمات سیاه شده ... یکم به فکر خودت باشی بد نیستا آروم آروم سعی کن بلند بشی ، بریم لباساتو عوض کنیم ... از دماغتم یکم خون اومده ها !! چت شد یهو بیهوش شدی ؟ _نمیدونم مژده ، یهو سرم گیج رفت فکر کنم از گرسنگی بوده... سرفه ای کردم و با کمک های بهار و مژده بلند شدم دوباره به سمت نماز خونه راه افتادیم ... به در نمازخونه که رسیدیم راحیل اومد جلو و گفت ‌×مروا جان ، من اصلا ... نذاشتم حرفشو کامل کنه ... با مهربونی گفتم _گذشته ها گذشته ، من خیلی زود قضاوت کردم عزیزم ... و بعد هم لبخندی زدم و وارد نماز خونه شدم... به سمت ساکم رفتم و تازه یادم اومد لباس هام همش رنگ روشن هستند و اصلا مناسب اینجا نیست رو به مژده کردم و گفتم _مژی جونم من مانتوهام همش رنگ روشنه ! چی کار کنم ؟! یکم فکر کرد و گفت +روز اول یه مانتو مشکی لمه تنت بودا اونو چیکار کردی؟ _بابا ایول چرا به فکر خودم نرسید... اون رو تو پلاستیک گذاشتم ... وایسا الان درش میارم .... +باشه پس تو عوض کن من میگم صبحانه رو بیارن همین جا بخوریم... بیرون هم روشویی هست دست و صورتتو یه آب بزن دماغم خوب بشور... باشه ای گفتم ... لباس هایی که تنم بود رو در آوردم و گوشه ای انداختم... شلوار لی لوله تفنگی آبیمو در آوردم و پا کردم... مانتو لمه مشکی جلو بازمم تنم کردم... خواستم شالمو بندازم روی سرم که متوجه شدم پانسمان یکم خونی شده بهار اون بیرون ایستاده بود صداش زدم _بهاااار یه لحظه میای ؟ +جانم مروا ؟ _کمک میکنی این پانسمان سرمو عوض کنم ؟ +آره حتما ، یه چیزایی هم بلندما از خواهرم یاد گرفتم _خیلی هم خوب، پس بیا کمک کن... با کمک های بهار پانسمان سرمو عوض کردیم دست و صورتمم شستم و آرایشمو کاملا پاک کردم... بعد هم شالی که آقای حجتی خریده بود رو سرم کردم ... رفتم گوشه ای از نماز خونه نشستم و منتظر مژده شدم که صبحانه رو بیاره چون خیلی گرسنم شده بود... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c